تبیان، دستیار زندگی
چندین سال از جوانی اش را در اردوگاههای رژیم بعث جا گذاشت و روزهای پرخاطره تلخ و شیرین اسارت را كوله بار شانه های خسته اش كرد و دو سال پس از پایان جنگ، بار دیگر تصویر وطن در قاب چشمانش نقش بست. اسرا، قطره ای از دریای ناگفته هایشان را می گویند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اسارت سخت


چندین سال از جوانی اش را در اردوگاههای رژیم بعث جا گذاشت و روزهای پرخاطره تلخ و شیرین اسارت را كوله بار شانه های خسته اش كرد و دو سال پس از پایان جنگ، بار دیگر تصویر وطن در قاب چشمانش نقش بست. اسرا، قطره ای از دریای ناگفته هایشان را می گویند:


آزاده عباس باقری

خاطرات آزاده سرافراز عباس باقری

من در تاریخ 2/1/1361 طی عملیات فتح المبین در روستای زعن در منطقه شلش شوش در استان خوزستان مجروح و سپس به اسارت نیروهای ارتش عراق درآمدم و تاریخ 29/5/1369 با سایر اسرا آزاد و به میهن اسلامی ایران بازگشتم .

علیرغم پیروزی های چشمگیر رزمندگان سلحشور ایرانی طی عملیات فتح المبین عراقیها از تعداد اندک اسرای ایرانی سوء استفاده نموده و در مسیر و شهرها خصوصا در بغداد به وسیله اتوبوس چرخانده شدیم تا بلکه کمی از شکستشان را پوشش دهند . سرانجام در بیمارستان اردوگاه عنبر تحت مداوا قرار گرفتم .

اردوگاه عنبر در شهر الانبار در استان پر مساحت الانبار قرار داشت و مرکز این استان شهر الرمادی می باشد .بیمارستان عنبر حدود چهل مجروح از رزمندگان ایرانی تحت ضعیف ترین درمان ها قرار داشتند . سی دو روز پس از اسارت یعنی تاریخ 4/2/1361 برای حفظ روحیه و بالا بردن توان دفاعی و توسل به ائمه اطهار به خواندن دعای توسل بدون داشتن کتاب دعا پرداختیم . یک شعری بود که آقای غلامرضا سازگار به صورت مداحی خوانده بود که :

کربلای ما خودش یه کشوره دامنش پر از گل های پرپره

این مطلب را من بین دعا از حفظ خواندم و روحیه ی خوبی دریافت نمودیم . غافل از اینکه سرگرد مشعل ، محمودی و عثمان پشت پنجره بیمارستان صداهای دعا خواندن ما را شنیده اند .

از راست : آزاده جانباز قدرت الله ایزدی ، آزاده جانباز عباس باقری ، آزاده جانباز احمد ابوالحسنی

محمودی که به زبان فارسی کاملا مسلط و اهل یکی از شهرهای مرزی بود و با عراقی ها همکاری صمیمانه داشت وارد بیمارستان شدند و مشعل گفت کی میخواهد شربت شهادت بنوشد . من را بردند داخل حمام و با وضعیت وخیمی که داشتم تا توان داشتند کتکم زدند .

یک دشداشه عربی تنم بود و زمانی که نگاه کردم از خون سرخ شده بود .

راوی: آزاده عباس باقری

علیرضا جاویدی

ده سال اسارت، یادگار جنگ

دانشجوی خلبانی بودم كه انقلاب پیروز شد. رفتم سربازی و سال 59 كه جنگ آغاز شد به نفت شهر اعزام شدم. نبرد سختی را با دشمن داشتیم. مهمات تمام شده بود و مجبور شدیم عقب نشینی كنیم. همانجا بود كه اسیر شدم و سال 69 پس از تحمل ده سال اسارت به كشور بازگشتم.

 یك حكومت ایرانی در اردوگاههای عراقی

اردوگاه برای خودش یك حكوت دولت بود؛ هر كس وظیفه ای به عهده داشت و سعی می كرد به دیگران كمك كند. حاج آقا ابوترابی با بحث های سیاسی اش ذهن ها را روشن ترمی كرد و بچه ها را مقاوم تر. گاهی نیاز بود كه برخی انرژی بگیرند و ناراحتی های روحی كه در اثر اسارت و شكنجه پیدا كرده بودند، التیام یابد. حاج آقا اینجا بود كه به داد بچه ها می رسید و انرژی دوباره ای به آنها می بخشید.

یادم می آید آخرین روز اسارت به بچه ها گفتم روزی می رسد كه دلمان برای همین روزهای اسارت تنگ شود. اگرچه روزهای سختی بود اما لحظه به لحظه اش انسان ساز بود و معنویت خاصی داشت، معنویتی كه شاید دیگر در هیچ زمان و مكانی نتوان آن را پیدا كرد

ده سال اسارت، ده سال فقط آش!

تلاش می كردیم كه مسائل را برای خودمان شیرین كنیم. ده سال تمام غذای ما آش بود. اما برای همان غذا هم دلتنگ می شدیم. هر روز انگار طعم آش با روز گذشته برایمان فرق داشت و از خوردنش احساس بدی نداشتیم. روزگار سختی بود اما همراه با درس های شیرین.

شعرهایی كه درهای بهشت را می گشود

من بیشتر كارهای فرهنگی انجام می دادم. شعر می گفتم و نمایشنامه می نوشتم. "كوچه دلها" را همان روزها نوشتم و اشعار زیادی سرودم. گاهی با شعرهایم اسرا را می خنداندم. وقتی این اتفاق می افتاد گویی درهای بهشت را به رویم باز می كردند.

باقری در میان انبوه استقبال كنندگان شهر نراق

ورزش های یواشكی

بچه ها هر روز ورزش می كردند اما یواشكی. اجازه نمی دادند. گاهی زیر پتو می رفتند و نرمش می كردند. یك روز آمدم داخل آسایشگاه و دیدم همه ناراحت گوشه ای خزیده اند و خبری از آن ورزش صبحگاهی نیست. پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ گفتند كه عراق به یكی از مناطق حمله شدیدی داشته. كاغذ و قلم را برداشتم و با گفتن شعری برای آنها سعی كردم روحیه تازه ای پیدا كنند و خود را نبازند. شعر تاثیر خود را گذاشت و من خدا را بخاطر این موضوع شكر كردم.

از اسارت تا شفاعت

وقتی می خواستیم به ایران برگردیم، من شروع كردم به نماز خواندن در گوشه گوشه ی اردوگاه. بچه ها گفتند دیوانه شده ای؟! گفتم: می خواهم این زمین روز قیامت شهادت بدهد كه ده سال از عمرم را روی آن گذراندم شاید همین شفیع من در روز قیامت باشد...

معنویتی كه دیگر هیچ كجا پیدا نشد...

یادم می آید آخرین روز اسارت به بچه ها گفتم روزی می رسد كه دلمان برای همین روزهای اسارت تنگ شود. اگرچه روزهای سختی بود اما لحظه به لحظه اش انسان ساز بود و معنویت خاصی داشت، معنویتی كه شاید دیگر در هیچ زمان و مكانی نتوان آن را پیدا كرد...

فرآوری عاطفه مژده

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: ساجد