ساموئل بود
(ساموئل بود) از بزرگترین نویسندگان داستانهای علمی تخیلی است. او با هفت نام مستعار، کتاب چاپ کرده است و «جان کریستوفر» تنها یکی از نامهای نویسندگی اوست.
او در سال 1922 در لنکشایر انگلستان متولد شد و دوران تحصیل خود را در مدرسهی «پیتر سایموندر» در وینچستر گذراند. در دوران جنگ به ارتش پیوست و از سال 1941 تا 1946 در ارتش خدمت کرد. پس از پایان جنگ در ادارهای به مدت 9 سال مشغول به کار بود. در این مدت 10 رمان برای بزرگسالان نوشت. در سال 1965 «جان کریستوفر» نخستین رمان علمی ـ تخیلی موفق خود را به نام «مرگ چمن» نوشت.
سال 1967 نخستین رمان علمی ـ تخیلی را برای نوجوانان منتشر کرد. این رمان «کوههای سفید» نام داشت و به دنبال آن در کتاب «شهر طلا و سرب» و «برکهی آتش» را منتشر کرد که به سهگانهی «سهپایهها» معروفند.
بیشتر آثار او بعد از انتشار این سهگانه تاکنون برای نوجوانان بوده است. او به خاطر کتاب «نگهبانان» در سال 1970، جایزهی بهترین کتاب نوجوان گاردین را به دست آورد. جان کریستوفر هماکنون در شهر «رای» انگلستان زندگی میکند. بخشهایی از فیلم سهپایهها» در همین محل فیلمبرداری شده است.
تاکنون 12 کتاب از جان کریستوفر به فارسی ترجمه شده است. از جمله:
سهگانهی: کوههای سفید، شهر طلا و سرب، برکهی آتش سهگانهی: شهریار آینده، آن سوی سرزمینهای شعلهور، شمشیر ارواح سهگانهی: گوی آتش، سرزمین تازه کشف شده، رقص اژدها دربارهی سهگانهی «سهپایهها»
غولهایی از سیارهای دوردست به زمین آمدهاند و آنجا را تسخیر کردهاند. آنها سهپا دارند و به خاطر همین «ترایپاد» نام دارند؛ یعنی سه پایه.
ترایپادها، به وسیلهی کلاهکهایی که در پوست سر مردم کار میگذارند، بر فکر و روح آنها حکومت میکنند. آدم بزرگها ارادهای از خود ندارند؛ اما کودکان و نوجوانان، پیش از آن که به سن کلاهکگذاری برسند (14 سالگی) آزاداندیشند.
کوههای سفید، سرزمینی دوردست است که از دسترس سهپایهها، دور مانده است. ویل پارکر، یکی از نوجوانانی است که با کمک مردی که از کوههای سفید آمده، به فکر فرار از دست سهپایهها میافتد. پسرعموی او، همراهش میشود و سپس پسرکی تیزهوش نیز از سرزمینی دیگر، به آن دو میپیوندند.
این گروه سه نفری، سفری سخت و پرمخاطره را به سوی کوههای سفید آغاز میکنند.
قسمتی از کتاب کوههای سفید، ترجمهی ثریا کاظمی، انتشارات کانون پرورش فکری
کوههای سفید آنقدرها که به نظر میرسید، نزدیک نبودند. هنوز چندین فرسنگ دشت در پیش داشتیم و بعد میرسیدیم به دامنهی کوهپایهها. خوبیاش این بود که میتوانستیم آنها را ببینیم و شادمانه راه بپیماییم.
حدود یک ساعت راه رفته بودیم. من و هنری داشتیم دربارهی قوری بخار غولپیکر بین پل، سربه سرش میگذاشتیم که او گفت: «ساکت باشید!»
فکر کردم شاید از شوخی ما دلگیر شده است، اما بعد حس کردم همانطور که او حس کرده بود، زمین زیر پایمان میلرزد.
آنها داشتند از شمال خاوری میآمدند. از سمت چپ و از پشتها. دو تا سه پایه با حرکتی تند و درست رو به ما. با دلواپسی دور و برم را نگاه کردم. تمام زمین صاف و سبز بود، بدون درخت یا صخره یا چپر و حتی یک نهر. نزدیکترین خانهی روستایی چند صدمتر از ما فاصله داشت. هنری گفت: «فرار کنیم.»
بین پل گفت: «به کجا؟ بیفایده است.»
صدایش بیجان بود. فکر کردم اگر او حس کرده که امیدی نیست، دیگر حتماً امیدی وجود ندارد. آنها یکی دو دقیقهی دیگر به ما میرسیدند. چشمم را از آنها برداشتم و به دیوارههای بلند سفید دوختم. فکر کردم که چهقدر راه آمدیم و چه دشواریها تحمل کردیم و حالا که هدف، جلوی چشمهای ماست، باید آن را از دست بدهیم. این دور از انصاف بود.
زمین با شدت بیشتری لرزید. آنها تقریباً صدمتر با ما فاصله داشتند… پنجاه متر… آنها پهلوی هم حرکت میکردند و به طرز عجیبی بندهایشان تکان میخورد…
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:هدهد