خورشید کوچولو
در زمانهای بسیار دور و سرزمینی بسیار دورتر،دختركی به نام خورشید كوچولو با یك فرشته ی مهربون زندگی می كرد. سرزمین آنها در آن دورترها و بالاترهای آسمان قرار داشت.خورشید كوچولو وفرشته ی مهربون دوستان خوبی برای هم بودند.آنها همیشه با هم بازی می كردند و همه ی روزشان را با خنده و شادی میگذرانیدند.خانه ی آنها خیلی بزرگ بود آنقدر بزرگ كه اگر صد هزار تا دنیای مثل ما را هم توی آن میگذاشتند باز هم شلوغ و به هم ریخته نمی شد،برای همین هم خورشید كوچولو و فرشته ی مهربون هر چقدر دلشان می خواست گرگم به هوا بازی می كردند و كسی هم از سر و صدای آنها ناراحت نمی شد. چون به جز خودشان كس دیگری در آن خانه با آنها نبود،آخر آنها به غیر از همدیگر دوست دیگری نداشتند.
یكی از روزها خورشید كوچولو حسابی حوصله اش سر رفته بود و اصلاً نمی خندید.حتیْ بازی هم نمی كرد.فرشته ی مهربون وقتی خورشید كوچولو را اینطور غمگین دید خیلی ناراحت شد.آخر او دیدن غصه ی دوستش را كه نمی توانست ببیند.فرشته ی مهربون به خورشید كوچولو گفت:«دوست عزیز من! چرا اینقدر ناراحتی، نكنه تو رو اینجوری ببینم،تو كه همیشه خوشحال و شاد بودی؟»خورشید كوچولو با اخم گفت:«دیگه از این بازی های تكراری خسته شدم،ما فقط یك بازی بلدیم،اون هم گرگم به هوا،دیگه حوصله ام سر رفته اینقدر این بازی رو تكرارش كردیم.»فرشته ی مهربون وقتی كمی فكر كرد دید كه خورشید كوچولو راست می گفت و حق با اون بود،می خواست بگوید كه از این به بعد قایم باشك بازی كنیم،ولی خیلی زود پشیمان شد ،آخر در خانه ی آنها چیزی نبود كه بتوانند پشت آن قایم بشوند.فرشته ی مهربون هرچه قدر فكر می كرد هیچ بازی دیگری به ذهنش نمی رسید.كم كم داشت نا امید می شد، غمگین و ناراحت كنار خورشید كوچولو نشست و فكر كرد. درهمین حال ناگهان فكری به ذهنش رسید و گفت:«آهان فهمیدم! چطوره بریم به سرزمین خوبیها، اونجا كمكمون میكنن»
فرشته ی مهربون همین كه این را گفت بالهایش را باز كرد و خورشید كوچولو را در بغلش گرفت.بعد پرواز كرد و هر دو به طرف بالاتر رفتند.بالا و بالا و بالاتر،تا به سقف آسمان رسیدند،وقتی به آنجا رسیدند مقابل در ایستادند.سقف آسمان آنقدر زیبا و درخشان بود كه فرشته ی مهربون و خورشید كوچولو اصلا دلشان نمی خواست تا از آن چشم بردارند.صورت هر دوی آنها پر شده بود از نورهای قشنگ و رنگا و رنگ سقف آسمان.نورهای سبز،آبی،صورتی،بنفش،زرد،قرمز،خلاصه از همه ی رنگها، از سقف آسمان یك عالمه رنگین كمان زیبا می تابید كه هر كدام از این رنگین كمانها خودش از یك عالمه رنگ زیبا درست شده بود. خورشید كوچولو وفرشته ی مهربون همینطور كه سقف را نگاه می كردند ناگهان متوجه شدند كه دارد باز می شود .سقف آسمان همین كه باز شد از توی آن یك پری بسیار زیبا بیرون آمد كه لباس صورتی پوشیده بود و روی اسب بالداری سوار شده بود.پری صورتی گفت:«سلام،به سرزمین خوبیها خوش آمدید،با كمال میل در خدمت شما هستم.»فرشته ی مهربون گفت:«ما می خواستیم بازی...»پری لباس صورتی فورأ دستهایش را به هم كوبید و با خوشحالی گفت:«وای خدای من بازی! شما می خواستید به شهر بازیها برید مگه نه؟!،در یك چشم به هم زدن شما رو به اونجا می برم،زود باشید روی اسب من سوارشید.»
این را گفت و آنها را فورأ سوار اسب بالدار كرد و به طرف شهر بازی ها به پرواز در آمد . با اینكه فرشته ی مهربون هم می توانست پرواز كند، ولی سرعت اسب بالدار خیلی بیشتر از او بود. برای همین هم فرشته ی مهربون و خورشید كوچولو از سوار شدن روی آن خیلی لذْت می بردند. آنها تا رسیدن به شهر بازی ها همه اش می خندیدند و جیغ می كشیدند. حتی پری لباس صورتی هم مثل آنها جیغ می كشید و می خندید. آنها خیلی زود به سرزمین بازیها رسیدند. وقتی روبروی در پیاده شدند، خورشید كوچولو و فرشته ی مهربون بوهای خیلی خوبی به بینیشان خورد،هر دو می خواستند بدانند كه این چه بوی است،برای همین هم از پری لباس صورتی پرسیدند. پری لباس صورتی با خنده گفت كه بزودی خودشان میفهمند، بعد در را باز كرد و یك عالمه گلبرگ زیبا به صورتشان پا شیده شد. هر سه وارد شدند. آنجا خیلی شلوغ و پر سر و صدا بود،از هر طرف كه نگاه می كردند خنده و شادی و جشنی برپا بود.جشن فرشته ها و پری هایی كه با لباسهای رنگارنگ به میهمانی شهر بازی ها آمده بودند.
مهمانها با دیدن خورشید كوچولو و فرشته ی مهربون همگی به طرف آنها آمدند و آنها را به جمع خودشان دعوت كردند.پری لباس صورتی گفت:«من دیگه باید به سرزمین خوبیها برگردم،اگه مهمونیتون تموم شد و خواستید به خونه برگردید، فقط كافیه روبروی در بایستید و آرزو كنید،هر چه قدرم اسباب بازی خواستید می تونید با خودتون ببرید، خداحافظ.»و سوار اسب بالدار شد و از آنجا رفت.در شهر بازیها آنقدر بازی زیاد بود كه خورشید كوچولو و فرشته ی مهربون نمی دانستند كدام یك از آنها را انتخاب كنند.مهمانها هر دوی آنها را پیش خودشان بردند . هریك از آنها اسباب بازی های خودش را به آنها نشان می داد تا با آن بازی كنند.خورشید كوچولو و فرشته ی مهربون هر اسباب بازیی كه دلشان می خواست می توانستند با آن بازی كنند و هر بازیی كه دوست داشتند می كردند. خاله بازی، الا كلنگی ، قایم باشك،سرسره بازی، همه ی بازیها، آنها خیلی زیاد آنجا ماندندو كم كم داشت كه دیر می شد. آنها آنقدر سرگرم بازی بودند كه اصلا یادشان رفته بود باید به خانه برگردند.فرشته ی مهربون فهمید و خواست از همه خداحافظی كند.ولی خورشید كوچولو دلش نمی خواست كه از آنجا برود . او نمی دانست كه آنجا خانه ی آنها نیست و نمی تواند برای همیشه آنجا بماند.چون كه او فقط یك مهمان بود.مثل بقیه ی مهمانها كه داشتند یكی یكی از شهر بازی ها خداحافظی می كردند و به خانه ها یشان بر می گشتند، خورشید كوچولو وقتی كه دید باید بروند. چیزی نمانده بود كه اشكهایش در بیاید و همان جا گریه كند. فرشته ی مهربون برای اینكه خورشید كوچولو ناراحت نشود تصمیم گرفت كمی اسباب بازی برای او بردارد. راستش را بخواهید خودش هم خیلی دوست داشت. برای همین پیش یكی از پری ها رفت و از او اجازه گرفت. پری هم با خوشحالی گفت:«هر چقدر كه دلتون می خواد می تونید اسباب بازی بردارید. بعد یك سینی خیلی خیلی بزرگ كه به رنگ شیشه بود به او داد، سینی حتْی از او و خورشید كوچولو هم بزرگتر بود .فرشته ی مهربون با تعجْب گفت:«وای! این دیگه چییه؟.» پری لبخندی زد و گفت:«به این میگن منظومه،این رو بهتون می دم تا اسباب بازی هاتون رو توی اون بذارید».فرشته ی مهربون منظومه را از دست پری گرفت و به سراغ اسباب بازی ها رفت. خورشید كوچولو گفت:«من توپ میخوام، من خیلی توپ دوست دارم.»فرشته ی مهربون خندید و گفت:«خب معلومه كه باید دوست داشته باشی ، چون مثل خودت گرد وو توپوله.» خورشید كوچولو باز گفت:«من ستاره هم میخوام،من ستاره ها رو هم دوست دارم.» فرشته ی مهربون گفت:«آره دیگه، چون خودتم مثل ستاره ها از صورتت نور می تابه و خیلی خوشكلی.» و با هم خندیدند.آنها از پری خداحافظی كردند و خواستند تا به خانه برگردند.برای همین هر دو چشمهایشان را بستند و توی دلشان آرزو كردند. ناگهان یك رنگین كمان خیلی زیبا روبروی آنها ظاهر شد. آنها هم روی آن نشستند و تا رسیدن به خانه هی سر خوردند.وقتی كه به خانه رسیدند خورشید كوچولو گفت:«حالا با این همه اسباب بازی هر چقدر دلمون خواست می تونیم بازی كنیم، مگه نه؟» بعد كمی فكر كردو گفت:«ولی نمی دونم با اونها چه بازیی بكنیم!».فرشته ی مهربون فكری كرد و گفت:«الان بهت میگم كه باهاشون چیكار كنیم.بعد منظومه را گذاشت كف خانه و خورشید كوچولو را توی آن قرار داد.درست در وسط یك عالمه ستا ره و توپهای رنگا رنگ و خوشگل.فرشته ی مهربون توپها را كنار لبه های سینی پشت سر هم قطار كرد.همان سینی كه اسمش منظومه بود.ستاره ها را هم وسط منظومه پاشید.دور تا دور خورشید كوچولو را توپهای قلقلی كوچك و بزرگ، و ستاره های رنگاورنگ گرفته بود.خورشید كوچولو آنقدر خوشحال بود كه هی می خندید و دور و برش را نگاه می كرد.فرشته ی مهربون یكی یكی توپها را قلشان داد و توپها هم چرخیدند.همینطور كه داشتند قل می خوردند،یكی یكی به حركت در آمدند،درست مثل قطار،پشت سر هم.آنها روی لبه ی منظومه به دور خورشید كوچولو هی می چرخیدند و می چرخیدند.خورشید كوچولو هم می خندید و برایشان دست می زد.ولی ناگهان از بین توپها یه صداهایی به گوش خورشید كوچولو و فرشته ی مهربون رسید.انگار كه چند نفر داشتند می خندیدند.خورشید كوچولو ساكت شده بود و به صداها گوش می داد.فرشته ی مهربون گفت:«یعنی كیه كه داره می خنده؟،این صداها از كجا داره مییاد؟!».هنوز حرفش را تمام نكرده بود كه دوباره صداها بلند شد:«قلش بده،قلش بده،زود باش، زود باش!»خورشید كوچولو یكدفعه فهمید كه صداها داشت از طرف یكی از توپها می آمد.خورشید كوچولو خیلی ترسیده بود. یعنی چه؟!یه توپ داره حرف می زنه،فرشته ی مهربون كه یه خرده كمتر می ترسید توپ را گرفت توی دستش و به آن خیره شد.
«بذارش پایین،بذارش پایین،قلش بده،زود باش قلش بده!»فرشته ی مهربون آنقدر ترسید كه چیزی نمانده بود توپ از دستش بیفتد.آخر چند آدم كوچولوی خیلی ریزه میزه روی توپ نشسته بودند.آنقدر كوچولو بودند كه خورشید كوچولو و فرشته ی مهربون این همه مدْت آنها را ندیده بودند.فرشته ی مهربون آب دهنش را قورت داد و گفت:«شـ...شما...شما كی هستید؟روی توپ ما چرا نشستید؟اصلا...اصلا از كجا اومدین؟.»آنها به جای اینكه جواب بدهند مدام داد میزدند:«قلش بده، زود باش قلش بده.»فرشته ی مهربون با اخم توپ را گذاشت روی منظومه و گفت:«نخیرم،تا بهمون نگین كه شما ها كی هستید و اینجا چیكار می كنین حتی بهش دست هم نمی زنم.»یكی از آدم كوچولو ها كه از همه بزرگتر بود گفت:«راستش ما،ما خودمون هم نمی دونیم كه چرا اینجا روی این توپ بزرگ هستیم.ما تا الان توی خواب بودیم شما بودید كه ما رو بیدار كردید.»
خورشید كوچولو گفت:«ما،ما شما رو بیدار كردیم؟!»آدم كوچولو گفت:«آره دیگه،وقتی كه توپ ما رو قل دادید و چرخوندید ماهم از خواب پریدیم.»فرشته ی مهربون گفت:«بگین ببینم!شما ها چطور نمی دونید كه از كجا اومدین،مگه وقتی كه داشتید می خوابیدین كجا بودین؟»آدم كوچولو خندید و گفت:«ما اصلا یادمون نیست كی خوابیدیم و كجا بود كه خوابمون برد. »خورشید كوچولو و فرشته ی مهربون از حرفهای آدم كوچولو خنده یشان گرفت.آدم كوچولو با اخم گفت:«اِ...،چرا دارین می خندین؟كجاش خنده داره؟!» فرشته ی مهربون از این كه خندیده بودند كلی خجالت كشید.ولی خورشید كوچولو گفت:«زود باشین،شماها باید از از روی توپ من بیاید پایین،من نمی خوام روی اون باشید.یالا بیاید پایین،یالا!»وبعد توپ راگرفت توی دستش وآن را هی تكان می داد،با این كار می خواست كه آنها از روی توپ بیافتند.ولی هر چقدر تكانش می داد و یا آن را وارونه می كردهیچ فایده ای نداشت آنها اصلا نمی افتادند.انگار كه آدم كوچولو ها به توپ چسپیده بودند.آدم كوچولوها هم كه فكر می كردند دارند می افتند هی داد می زدند و جیغ می كشیدند:«نه نه! ولمون كنید.خواهش میكنیم،خواهش میكنیم.»فرشته ی مهربون توپ را از دست خورشید كوچولو گرفت و آن را نگاه كرد و گفت:«ای وای! شما چرا نمی افتین پایین،شما چرا به توپ چسپیدین؟ طفلكی ها!الان كمكتون می كنم.»آدم كو چولو بزرگتره گفت:« لازم نكرده، ما رو بذار پایین.» فرشته ی مهربون گفت:«آخه شما ها بهش چسپیدین.»آدم كوچولو گفت:«نخیرم،اصلنم بهش نچسپیدیم،ما اینجا خیلیم راحت و آزادیم.می تونیم بازی كنیم.بدویم و راه بریم و بخندیم.شما دوتا هستین كه ولمون نمی كنید و مزاحم ما هستید.»خورشید كوچولو با تعجْب گفت:«یعنی شماها می خواید كه تا ابد همون جا روی توپ بمونید؟!»آدم كوچولو گفت:خب اگه... اگه شما بهمون اجازه بدید و مزاحممون نشید.»خورشید كوچولو و فرشته ی مهربون كمی به هم نگاه كردند و بعد هم خندیدند.خورشید كوچولو گفت:«ولی به یه شرط!»آدم كوچولو با تعجب گفت:«چه شرطی؟!»خورشید كوچولو گفت:« من میخوام توپ شما رو هم داشته باشم ومثل بقیه ی توپها قلش بدم.آخه توپ شماها از همه ی توپهای دیگه خوشكلتره.»آدم كوچولو ها یكدفعه هورا كشیدند و گفتند:«آخ جون،آخ جون چرخیدن بازی چرخیدن بازی.»بعد همگی خندیدند.
فرشته ی مهربون برای هر یك از توپها یك اسم قشنگ انتخاب كرد.مثلا اسم توپی را كه آدم كوچولو ها روی آن بودند «زمین» نام گذاشت.و همینطور اسم توپ كوچكتر را« زهره»،وآن یكی كه از همه بزرگتر بود«مشتری» ودیگری«ناهید»، و هر توپی را كه از شهر بازی ها آورده بودند یك اسم زیبا رویش گذاشت. فرشته ی مهربون هر روز توپها را قلشان می داد و حتی یك لحظه هم نمی گذاشت كه بیافتند.ازآن روز به بعد او و خورشید كوچولو و با آدم كوچولو ها دوستان خیلی خوبی شده بودند و همدیگر را خیلی دوست داشتند.خورشید كوچولو هر روز كه آدم كوچولو ها از خواب بلند می شدند به آنها لبخند می زد و صبح بخیر می گفت.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:ترانه های کودکان-محمد مردانی افضل