آخرین نماز علی (علیه السلام)
چشمهایم را میبندم، فكر میكنم؛
به تو،
به آخرین نمازت.
چه قدر دیدنی بود!
تو را میبینم.
آن شب در خانهی دخترت مهمان بودی؛
یك افطار زیبا و ملكوتی.
همراه دخترت بر سر سفرهای كوچك نشستهای.
بر سر سفره مقداری نمك و یك كاسهی شیر است.
به دخترت میگویی: «مگر نمیدانی كه من در هنگام افطار دو خورشت نمیخورم.»
دخترت از سر سفره بلند شده و نمك را بر میدارد.
به او میگویی كه شیر را بردارد و با مقداری نمك افطار میكنی.
بعد از افطار مشغول عبادت میشوی؛
چنان غرِق در نماز و عبادتی كه گذر زمان را حسّ نمیكنی.
نزدیك اذان صبح است و وقت نمازی دیگر.
آمادهی رفتن به مسجد میشوی.
دخترت از تو خواهش میكند كه به مسجد نروی.
قبول نمیكنی.
راه میافتی،
در خانه را باز میكنی؛
امّا...
امّا لباست به دستگیرهی در گیر میكند.
انگار كه او هم نمیخواهد تو بروی!
لباست را از دستگیرهی در رها میكنی.
همین كه وارد حیاط میشوی، مرغابیها به دورت حلقه میزنند
و مدام لباس تو را میكشند.
آری، ...
آن ها هم دوست ندارند تو بروی.
كمی فكر میكنی.
داغ 25ساله ات تازه میشود.
بیست و پنج سال تنهایی و بیكسی.
یاد فاطمهات میافتی؛
دختر رسولت،
همسر مهربانت و مادر فرزندانت كه همیشه تو را یاری میكرد،
در سختی و تنهایی و ...
دوباره راه میافتی.
در راه به خیلی چیزها فكر میكنی؛
به ستمی كه بر تو رفت،
به سكوت 25ساله ات،
در حالی كه استخوانی در گلو و خاری كه در چشم داشتی و دم نزدی ...
به راهت ادامه میدهی.
چه سبكبال قدم برمیداری.
هر لحظه وصال یار نزدیكتر میشود و هجران به پایان میرسد.
به مسجد میرسی.
همهی خفتگان را برای نماز بیدار میكنی؛
حتی شقیترین آن ها را.
الله اكبر.
به نماز قامت میبندی.
در حالت عادی هم كه نماز میخواندی،
از دنیا فارغ میشدی،
چه رسد به اكنون كه وصال یار نزدیك است.
به زیباترین و ملكوتیترین لحظات نماز،
یعنی؛ سجده
به نزدیكترین حالت نمازگزار به خدا میرسی و ناگهان فرود آمد شمشیر زهر آلود یك ملعون؛
ملعونی به نام ابن ملجم،
و صدایی بین آسمان و زمین بلند شد.
فزت و ربّ الكعبه
قسم به خدای كعبه كه رستگار شدم.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:سلام بچه ها