تبیان، دستیار زندگی
پانزده ، بیست روزی از مریضی ام می گذشت و هر دکتری که می رفتم ، یک چیز می گفت . گلویم متورم بود و حتی آب هم به سختی از گلویم پایین می رفت. مدام دلم می خواست دراز بکشم . توان نگه داشتن شانه هایم را هم نداشتم . استخوان هایم تیر می کشید و شب که می شد، یعنی
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

رکورد دار المپیک


پانزده ، بیست روزی از مریضی ام می گذشت .هر دکتری که می رفتم ، یک چیز می گفت . گلویم متورم بود و حتی آب هم به سختی از گلویم پایین می رفت. مدام دلم می خواست دراز بکشم . توان نگه داشتن شانه هایم را هم نداشتم . استخوان هایم تیر می کشید و شب که می شد، یعنی به محض غروب خورشید ، تب می کردم .


رکورد دار المپیک

پانزده ، بیست روزی از مریضی ام می گذشت .  هر دکتری که می رفتم ، یک چیز می گفت .

گلویم متورم بود و حتی آب هم به سختی از گلویم پایین می رفت. مدام دلم می خواست دراز بکشم . توان نگه داشتن شانه هایم را هم نداشتم . استخوان هایم تیر می کشید و شب که می شد، یعنی به محض غروب خورشید ، تب می کردم . روزها ، حتی یک اُرش هم تب نداشتم . اما،امان از وقتی که غروب می شد. بعضی شب ها تبم به سی و نه و چهل هم می رسد. صبح که می شد،انگار نه انگار . از تب خبری نبود . اما بی حالی و استخوان درد و از همه بد تر گلوی متورم سر جایش بود. به رفقا و همکارها که می رسیدم و می گفتم، دیشب تب داشتم و خوب نیستم، باورشان نمی شد. می گفتند اتفاقا از هر موقعی سرحال تری ، تمارض نکن!چه نیازی به این کارداشتم. اتفاقا این بار که از هر دفعه بیشتر حالم بد بود ، حتی مامان جانم هم  مریضی ام رو جدی نمی گرفتن. مثل قبل تر ها به من توجه نمی کردن. واین از همه بدتر بود .

هر روز ،از سر کار بر می گشتم ، می افتادم روی تخت . رادیو گوش می کردم و کتاب می خوندم و منتظر غروب می شدم که بیاد و دوباره تب کنم. دیگه عادت کرده بودم . رغبتی هم به دکتر رفتن نداشتم . پیش پزشک عمومی و گوش و حلق و بینی  و مغز واعصاب و متخصص طب فیزیکی و هر دکتری که فکرش را بکنید ، رفته بودم . تنها می رفتم و هیچ کس هم نمی پرسید که نتیجه معاینات و آزمایش ها چه شد و اگر هم خودم به دوستان نزدیک و اهل خانه می گفتم که مثلا امروز جواب آزمایشم را گرفته ام و چیزی نبوده،با بی حوصلگی فقط سری تکان می دادند و اگر خیلی لطف داشتند ، کلامی هم خرج می کردند که ما که گفته بودیم چیزی نیست. وقتی می دیدم کسی تحویلم نمی گیرد،من هم دیگر چیزی نمی گفتم اما باور کنید،حالم خوب نبود. توان نداشتم ، گلویم متورم بود ، استخوان هایم تیر می کشید و غروب به بعد هم که تب می کردم.

قبل تر که گفتم ، از سر کار که بر می گشتم ، می آمدم روی تختم دراز می کشیدم ، رادیوی بالای سرم را روشن می کردم و کتاب می خواندم . در همین چند روز «تربیت احساسات» گوستاو فلوبر را تمام کرده ام و دارم «من گنجشک نیستم» مصطفی مستور خودمان را می خوانم، اما دلم می خواهد «کله اسب» یا «گاو خونی» مدرس صادقی را بخوانم . برای بار دهم یا شاید یازدهم . می ترسم گاو خونی حالم را بدتر کند . همین من گنجشک نیستم ، بهتر است ، دفعه سوم که خیلی مزه داد . رادیو را روشن می کردم ، اما خیلی به حرف هایشان کار نداشتم . همه رادیویی گوش می کردم ، رادیو سراسری ، رادیو فرهنگ ، رادیو پیام ، رادیو ورزش ، ... . فقط رادیو جوان گوش نمی کردم. دلیلش را نمی دانم ، ولی حوصله اش را نداشتم . در این چند روز بیشتر رادیو روی موج رادیو ورزش بود . من کتابم را می خواندم و گزارشگرها هم از مسابقات المپیک می گفتند . مسابقاتی که از تلویزیون هم پخش می شد ، اما رادیو لطف دیگری داشت . آن شب که فینال شنای پنجاه متر آزاد بود تبم یکی دو اُرش از چهل هم بیشتر بود . تا این سن رسیده بودم ، به رکوردها دقت نکرده بودم . دلیلی هم نداشت. نه ورزشکار بودم ونه خبرنگار ورزشی. غیر از این دو حالت پی گیری رکوردها معنی ندارد . مسابقه برگزار شد و نفر اول با زمان بیست و یک ثانیه و سی چهار صدم ثانیه اول شد.

اما تورم گلو و استخوان درد و تب شبانه سر جای خودش بود . مرخصی گرفتم و به فدراسیون شنا رفتم . گفتم می خواهم با رئیس فدراسیون یا سرمربی تیم ملی حرف بزنم . گفتند ، ایران نیستند و باید صبر کنی تا پایان رقابت های المپیک . گفتم صبر می کنم. کافی است با خبر شوند کسی هست که زیر رکورد المپیک شنا می کند .

با خودم گفتم ، من پنجاه متر را در چند ثانیه شنا می کنم؟ دلم می خواست بدانم چند ثانیه عقب ترم . صبح طبق معمول تبم قطع شد . درد استخوان و بی حالی و تورم گلو سر جای خودش بود. با این حال ساکم را بستم که بعد از تعطیلی کار ، به استخری بروم.

استخر اول ، استخر مسافت کوتاه بود، یعنی اکثر استخرهای عمومی همین طورند . طولشان سی و سه متر است و به درد رکورد گیری دقیق نمی خورد . ناچار شدم ، با آن حال مریض که شما دست کم باور می کنید ، کلی بگردم تا استخری با طول پنجاه متر پیدا کنم. استخر خلوت بود و راحت می شد رکورد گیری کرد . از پیر مرد ستبری که شبیه ناخداهای کشتی یا خلبان های هواپیما بود خواستم ، که در رکورد گیری کمکم کند . قبول کرد و با ابهت آمد ، کنار استخر ایستاد و من هم حالت گرفتم . گفت که به جای تپانچه با فرمان بپر باید شروع کنی . سری تکان دادم و منتظر شدم . بپر را گفت و شیرجه ای زدم و یک نفس تمام پنجاه متر راشنا کردم . سرم را که بالا آوردم ، گفت خوب نبود : بیست ویک ثانیه و نوزده صدم . باورم نمی شد . زیر رکورد المپیک و جهان! بعد بنده  خدا می گفت خوب نیست . خب خیلی آگاه نبود . چیزی نگفتم . چند باررکورد گیری کردیم . همه زیر رکورد المپیک .

رکورد دار المپیک

برای اطمینان سه روز پشت سر هم رفتم و رکورد گیری کردم . در روز های بعد پیرمرد ستبر نبود از دیگران خواستم که زمان گیری کنند . حتی یک بار هم نشد که رکوردم خراب شود.

اما تورم گلو و استخوان درد و تب شبانه سر جای خودش بود . مرخصی گرفتم و به فدراسیون شنا رفتم . گفتم می خواهم با رئیس فدراسیون یا سرمربی تیم ملی حرف بزنم . گفتند ، ایران نیستند و باید صبر کنی تا پایان رقابت های المپیک . گفتم صبر می کنم. کافی است با خبر شوند کسی هست که زیر رکورد المپیک شنا می کند . بعد از پنجاه متر سراغ مسافت های دیگر هم رفتم . همه را زیر رکورد جهانی شنا می کردم . به کسی نگفتم ، حکایت مریضی ام بود ، که کسی باور نمی کرد . اما نباید تمرین ها را کنار می گذاشتم . هر روز می رفتم و رکورد گیری می کردم . تا بالاخره دوباره همان پیر مرد ستبر را دیدم . همان که شبیه ناخداها و خلبان ها بود. احوال پرسی گرمی کردیم و بعد از من خواست که کار آن روزی که او برای من انجام داد را حالا من انجام دهم . با خودم گفتم اشکالی ندارد . حالا بنده خدا یک چیزی دلش خواسته . البته قشنگ شنا می کرد. اما آرام و با طمانینه. حالت گرفت و فرمان بپر دادم و وقتی رسید به آخر استخر باورم نمی شد : زیر بیست و یک شنا کرد . از رکورد جهان که کمتر بود ، از رکورد من هم کمتر بود. چند بار دیگر رکورد گیری کردیم . مثل دفعه ی اول.

گفتم نا خدا ! می دانید رکورد المپیک چقدر است؟ گفت بله بیست و یک وسی چهار ثانیه. و من وتو زیر این زمان شنا کردیم . گفتم  ناخدا با هم می رویم  فدراسیون ، بعد عضو تیم ملی می شویم و بعد قهرمان جهان و المپیک و ... . فقط طلاها برای شما می شود و نقره ها برای من . خندید و گفت: نه تو این شانس را داری که بعد از بازنشستگی من باز هم شنا کنی و رکورد بزنی . آن شب که بر گشتم ، بقیه من گنجشک نیستم را تمام کردم و رادیو گوش کردم . تبم بالا بود . چهل و یک . شاید هم چهل و دو درجه . اما طاقت می آوردم . آن شب فینال دوی صد متر بود . رکورد دوی صد متر را فردا می شکستم . زیر نه و شصت و پنج باید می دویدم . طلا برای ناخدا و نقره هم برای من . خدا کند تورم گلویم بهتر شود.

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان