تبیان، دستیار زندگی
فیلیپ پولمن، نویسنده‌ی انگلیسی، در سال ۱۹۴۶ میلادی در نورویچ انگلستان زاده شد. او بیش تر دوران کودکی خود را در دریا سپری کرد؛ چون پدرش از افسران نیروی هوایی سلطنتی انگلستان بود و به همین دلیل هم مجبور شد تحصیلات ابتدایی خود را درنقاط گوناگون دنیا بگذراند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

فیلیپ پولمن
فیلیپ پولمن

فیلیپ پولمن، نویسنده‌ی انگلیسی، در سال 1946 میلادی در نورویچ انگلستان زاده شد. او بیش تر دوران کودکی خود را در دریا سپری کرد؛ چون پدرش از افسران نیروی هوایی سلطنتی انگلستان بود و به همین دلیل هم مجبور شد تحصیلات ابتدایی خود را درنقاط گوناگون دنیا بگذراند.

پولمن در دانشگاه آکسفورد، در رشته‌ی ادبیات انگلیسی تحصیل کرد و آموزش‌های تکمیلی خود را در رشته‌ی آموزش و پرورش به پایان رساند. او در 25 سالگی کارش را با آموزگاری آغاز کرد و در همین دوران نمایش نامه‌هایی برای کودکان نوشت که بعدها در نوشتن رمان‌هایش از آن ها الهام گرفت.

داستان‌های پولمن، سبک‌ها و ژانرهای گوناگونی دارند: آثار طنزگونه و شاد، بازنویسی از قصه‌های پریان، داستان های تاریخی، رمان‌های گرافیکی، داستان‌های کوتاه و نمایش نامه.

پولمن تصویرگری برای کتاب‌های کودکان را نیز دوست دارد و دو کتاب اول از سه گانه‌ی “نیروی اهریمنی‌اش”‌ را خود تصویرگری کرده است. او با هنرمندان گوناگونی در تصویرگری کتاب‌های تصویری‌اش که بیش تر از قصه‌های شناخته شده‌ی پریان الهام گرفته، همکاری داشته است. قصه‌های پریان با قلم پولمن، وجه کمیک تازه‌ای می‌یابند و با تصویرگری غنی‌تر می‌شوند. موفقیت پولمن در نویسندگی با داستان «کنت کارلستین» در سال 1982 آغاز شد، به طوری که پس از انتشار موفقیت‌آمیز«سپیده های شمالی» در سال 1995 ، تمام وقت خود را به نوشتن اختصاص داد.

شمار جایزه هایی که نوشته‌های فیلیپ پولمن از آن خود کرده‌اند، نشان دهنده‌ی کیفیت بالای آن هاست. تا سال 2005، پولمن جوایز ویتبرد، مدال کارنگی، جایزه‌ی اسمارتیز، جایزه‌ی ادبیات کودکان گاردین، جایزه‌ی یادبود آسترید لیندگرن و جایزه‌ی هانس کریستین اندرسن را دریافت کرده است.

بهترین اثر فیلیپ پولمن در ادبیات کودکان، سه گانه یا چنان که خودش ترجیح می‌دهد بنامد، «یک کتاب در سه جلد»، اثری است حماسی و بحث برانگیز با نام «نیروی اهریمنی‌اش» شامل سه داستان «سپیده‌های شمالی»، «چاقوی پنهان» و «دوربین کهربایی».

از این سه گانه فیلمی ساخته شده است. هم چنین از این مجموعه دو نمایش نامه اقتباس شده و در تئاتر ملی لندن به اجرا در آمده است. آثارپولمن فاصله‌ی بین خوانندگان نوجوان و بزرگ سال را از بین برده و آثار او به ویژه «نیروی اهریمنی‌اش» از سوی هر دو گروه ستایش شده است.

فیلیپ پولمن بر این باور است که: «داستان‌ها مهم ترین چیز در دنیا هستند. داستان‌ها، هم مایه‌ی سرگرمی‌اند و هم آموزش می‌دهند. آن ها به انسان‌ها در لذت بردن از زندگی و بردباری در برابرسختی‌های آن یاری می‌رسانند. پس از غذا، سرپناه و روابط دوستانه با انسا‌ن‌ها‌ی دیگر، داستان‌ها بیش ترین چیزی هستند که ما به آن ها نیاز داریم.»

از این نویسنده، سه گانه‌ی «نیروی اهریمنی‌اش» و «من موش بودم» توسط شهره‌ی نور صالحی به فارسی برگردانده شده است.

کتاب

خلاصه‌ی داستان

در منطقه‌ای روستایی مترسکی را صاعقه می‌زند و او جان می‌گیرد. مترسک با پسربچه‌‌ی بی‌خانمانی آشنا می‌شود و او را به عنوان خدمتکار خود انتخاب می‌کند تا هر دو، راهی سفری پرماجرا شوند….

قسمتی از فصل دوم

حالا همه‌ی راهزن‌ها بی‌حرکت نشسته بودند و خیره و وحشت‌زده داشتند به جک گوش می‌دادند.

جک با خود گفت: کمک، حالا چه باید بگویم؟

اما لازم نشد چیزی بگوید، چون در آن سکوت مطلق صدای آرامی شنیده شد، مثل صدای جابه‌جا شدن سنگی بر سنگ دیگر.

همه‌ی راهزن‌ها از جا پریدند و فریاد ترس سر دادند.

جک گفت: «بعد راهزن دید… نگاه کنید! نگاه کنید!»

و با حالتی نمایشی به گوشه‌ی اتاق، جایی که مترسک افتاده بود، اشاره کرد. همه‌ی سرها به آن سو برگشت. مترسک به آرامی سرش را بلند کرد و با چهره‌ی ناصاف و شلغمی خود به آن ها خیره شد.

نفس همه‌ی راهزن‌ها، از جمله سرکرده‌شان، بند آمد.

مترسک دست‌هایش را دراز کرد و پاهایش را خم کرد و از جا بلند شد، و یک قدم به سمت آن ها برداشت.

تمام راهزن‌ها تک به تک از جا پریدند و پا به فرار گذاشتند. از ترس نعره می‌زدند. می‌افتادند، یکدیگر را سرنگون می‌کردند و روی هم دیگر می‌افتادند. آن ها که افتاده بودند لگدمال می‌شدند و آن ها که هنوز سرپا بودند، پایشان گیر می‌کرد و روی هم می‌افتادند و آن ها هم به نوبت لگدمال می‌شدند. بعضی‌ها روی آتش افتادند و با جیغی ناشی از درد پریدند و کُنده‌های سوزان را پخش کردند، طوری که غار در تاریکی فرو رفت و همین بر وحشت آن ها افزود. پس از فرط وحشت جیغ می‌زدند و فریاد می‌کشیدند؛ و آن ها که هنوز کمی می‌دیدند، صورت بزرگ و ناصاف مترسک را دیدند که به طرفشان می‌آمد، و بدتر از بقیه تقلا کردند تا فرار کنند.

و در عرض ده ثانیه همه‌ی راهزن‌ها وحشت‌زده و فریادزنان به جاده زدند و فرار کردند.

جک با ناباوری در درگاهی ایستاده بود و ناپدید شدن آن ها را تماشا می‌کرد.

گفت: «خب، ارباب، درست همان‌طور پیش رفت که شما گفته بودید.»

مترسک گفت: «زمان‌بندی، راز تمام ترساندن‌های مناسب است. منتظر ماندم تا حسابی آرام، آسوده و راحت باشند، بعد از جا بلند شدم و حسابی آن ها را ترساندم. اصلاً انتظار چنین چیزی را نداشتند. به نظرم داستان تو هم کمی کمک کرد. آن ها را آرام و آسوده کرده بود.»

جک گفت: «هوووم. اما حتماً برمی‌گردند، چون شام نخورده‌اند. به نظرم بهتر است قبل از آن که برگردند فلنگ را ببندیم.»

مترسک با جدیت گفت: «از من بشنو که آن اشرار دیگر برنخواهند گشت. مثل پرنده‌ها نیستند. پرنده‌ها را باید مدام و هر روز ترساند، اما برای راهزن‌ها یک بار کافی است.»

«خب، یک بار حق با شما بود، ارباب. شاید این بار هم حق با شما باشد.»

«به حرفم تکیه کن، پسرم! اما می‌دانی، نباید به راهزن‌ها می‌گفتی که من صاحب قلعه هستم. این حرف چندان درست نبود. در واقع من ارباب اسپرینگ ولی هستم.»

«اسپرینگ ولی؟ کجا هست؟»

«اوه چندین مایل دور از این جا.. خیلی دور. اما تمامش متعلق به من است.»

«جداً؟»

«نقطه به نقطه‌اش. مزرعه، چاه‌ها، چشمه‌ها، رودها ـ‌ همه‌شان.»

«اما از کجا می‌دانید، ارباب؟ یعنی می‌توانید ثابت کنید؟»

«نام اسپرینگ ولی در قلبم حک شده، جک! خب، حالا دیگر استراحت کرده‌ام و مشتاقم سفرمان را ادامه بدهیم و دنیا را در نور ماه ببینم. شاید والدین آن جوجه جغد کوچک و بیچاره را دیدم. مشتاقانه منتظرم آن ها را بترسانم. هر چه قدر می‌توانی غذا را بردار ـ راهزن‌ها دیگر به آن احتیاج ندارند.»

پس جک کیسه‌ی غذایی را که قبلاً پنهان کرده بود برداشت و محض احتیاط یک کیک میوه‌ای و یک مرغ بریان سرد به آن اضافه کرد، بعد پشت سر اربابش به جاده رفت که در مهتاب می‌درخشید.

***

درست در همان لحظه آقای سرکورلی وکیل، پشت میز چوبی ناصافی در آشپزخانه‌ی کلبه‌ای رو به روی پیرزنی که داشت نان و پنیر می‌خورد نشسته بود.

در حینی که یادداشت برمی‌داشت گفت: «گفتی شبیه مترسک بود؟»

«بله آقا، خیلی زشت و ترسناک بود. از پشت بته‌ها جلوی من پرید. خدای من! فکر کردم عمرم به آخر رسیده. چنان من را ترساند که تمام نان و پنیرم افتاد و فقط وقتی ارباب بوفالونی جوان و دوستان خوبش آمدند و او را فراری دادند احساس امنیت کردم.»

«ندیدی همان راهزنی که شبیه مترسک بود از کدام طرف رفت؟»

«چرا آقا. رفت بین تپه‌ها. فکر کنم یک دسته اشرار غارتگر آن جا با او هستند.»

«بی‌شک، تنها بود؟»

«نه آقا. پسرکی همراهش بود. قیافه‌ای وحشی داشت. انگار خارجی بود.»

وکیل در حین یادداشت برداشتن، گفت: «یک پسرک، ها؟ ممنون. خیلی جالب است. راستی آن پنیر خیلی خوش مزه به نظر می‌آید.» چون در تمام طول روز چیزی نخورده بود.

پیرزن گفت: «بله.» و پنیر را کنار گذاشت: «پنیر خوشمزه‌ای است.»

آقای سرکورلی آهی کشید و از جا بلند شد. گفت: «اگر خبری از آن آدم رذل شد، حتماً به من خبر بده. آقای بوفالونی جایزه‌ی سخاوتمندانه‌ای می‌دهد. شب شما به‌خیر.»

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:هدهد-علی خاکبازان

مطالب مرتبط:

آسترید لیندگرن

تصویرگری برای کودکان

نمایش‌نامه‌نویس معروف قرن بیستم

سفیر سید الشهداء علیه السلام

هکتور مالو نویسنده ی رمان باخانمانان

هانس کریستین آندرسن

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.