میوههای نیمه خورده![سیب](data:image/gif;base64,R0lGODlhAQABAAAAACH5BAEKAAEALAAAAAABAAEAAAICTAEAOw==)
![سیب](https://img.tebyan.net/big/1391/05/10823714410177153772032061911772547214310193.jpg)
فصل برداشت میوه بود. كارگرها مشغول میوه چینی بودند. بعضی آواز میخواندند. چند نفر بلند بلند میخندیدند. سیبهای سرخ را از شاخهها جدا میكردند و سبد سبد به گوشه ی باغ میبردند و روی هم انبار میكردند.
نزدیك ظهر شد. خسته شده بودند. كسی گفت: «استراحت میكنیم و نماز میخوانیم.»
سركارگر بود. همه به طرف سایه درخت بیدی رفتند كه كنار جوی آب بود. نسیم خنكی میوزید كارگرها شاد و خندان بودند پیرمردی از سیبهای درشت باغ امام تعریف میكرد.
دست و صورتشان را شستند و نشستند. مردی كه گلابیهای آبداری چیده بود، با سبدی آمد. گفت: «عجب گلابیهای خوش طعمی!»
-درختش كجاست؟
-گوشه باغ، كنار پرچین.
سبد را وسط گذاشت. چند جوان هجوم آوردند. جوانی كه نزدیك تر بود، یكی برداشت. كمی سبز بود. با دندان تكهای كند و جوید. اخم كرد. نگاهی به مرد كرد. میوه ی نیمه خوردهاش را انداخت و گفت: چندان هم تعریف ندارد. «بعد گلابی دیگری برداشت. زرد زرد بود. آن را بویید. كمی خورد و آن را پشت سر كارگرها پرتاب كرد و گفت: «نه بابا، به این میگویید خوشمزه» به گلابی كوچكی اشاره كرد و ادامه داد. شاید آن یكی لذیذ باشد. میوه ی دستش را توی آب انداخت. شلپی صدا كرد. آب آن را برد. گلابی كوچك را برداشت.
امام آمده بود به كارگرهایش سری بزند. مدتی بود كه نگاه میكرد. وقتی سبد خالی شد، جلو آمد. جوان گلابی را انداخت. بلند شد. سبد را برداشت. میخواست بگوید میرود میوه خوشمزه بیاورد كه با دیدن امام سلام كرد. كارگرها برخاستند و سلام كردند. امام با لبخند جوابشان داد و خواست كه بنشینند.
اطراف پر از گلابی نیمه خورده بود چند تا سیب هم افتاده بود. امام خم شد سیب سرخی را برداشت. جای چند دندان روی آن بود كمی خورده شده بود.
همه ساكت شدند. جوان سرش را پایین انداخت. فكر كرد امام بیرونش میكند. پیر مردی آهسته به او گفت: «گفتم كار زشتی است.»
امام به درختان پر بار اشاره كرد و گفت: «الان میوه زیاد است. شما هم میخورید» لحظهای صبر كرد. میوههای نیمه خورده را گوشهای جمع كرد و با حسرت گفت: «... امّا افراد زیادی هستند كه از این نعمت محروم هستند.
جوان به یاد زنان و بچههایی فقیر افتاد. هر روز غروب آنها را لب جاده میدید. التماس میكردند و میوه میخواستند هر چند به دستور امام چند سبد میوه برایشان میبردند. احساس گناه كرد.، سبد را گذاشت. امام ادامه داد. اسراف نكنید!... بعد از سر كارگر خواست برود و غذا را بیاورد.
1-كافی، ج 6، ص 297
2-وسایل الشیعه، ج 34، ص 372
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:یاران امین
مطالب مرتبط:
![مشاوره](https://img.tebyan.net/ts/persian/QuestionArticle.png)