تبیان، دستیار زندگی
پیرزن را همه ی همسایه ها می شناختند. سالها بود كه او تنهای تنها در خانه ی كوچكش زندگی می كرد. خانه ای كه در آن را به روی همه بسته بود .
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

رۆیای بهاری
همسایه

پیرزن را همه ی همسایه ها می شناختند. سالها بود كه او تنهای تنها در خانه ی كوچكش زندگی می كرد. خانه ای كه در آن را به روی همه بسته بود .انگار نمی خواست كسی را ببیند. اما در یك روز زیبای بهاری ، در خانه اش را باز كرد ، جلوی در آب پاشید و به همسایه ها لبخند زد. آن وقت همسایه ها به دیدنش رفتند و او با خوشرویی از آنها استقبال كرد.

آن روزها من دختر كوچكی بودم و از حرفها و رفتار بزرگترها ، چیز زیادی دستگیرم نمی شد. اما چند سال بعد یك روز كه به خانه اش رفته بودم تا برای مرغ و خروسش دانه بپاشم ، از او پرسیدم : «مادر بزرگ ، چرا شما تنها زندگی می كنید؟» او هم مرا در كنارش نشاند و داستان زندگیش را اینگونه برایم تعریف كرد :

« سالها پیش من زن جوان و شادابی بودم. زندگی خوبی داشتم. شوهرم كشاورز مهربان و زحمتكشی بود. ما سه فرزند سالم و خوب داشتیم و زندگی برایمان بسیار زیبا و دلپذیر بود. بچه ها كم كم داشتند بزرگ می شدند و از آب و گل در می آمدند كه یك روز اتفاق غم انگیزی افتاد. من نذری داشتم و همراه كاروانی برای زیارت و ادای نذرم به سفر رفته بودم . وقتی برگشتم دیدم روستای قشنگ ما با خاك یكسان شده است. زلزله جایی را سالم نگذاشته بود. شوهر و فرزندانم زیر آوار مانده و جان سپرده بودند.

آه ! چه روزهای وحشتناكی بود ! آن روزها من شیون می كردم و با ناامیدی مشت به سینه ام می كوفتم و از خدا می خواستم جان مرا هم بگیرد و از این زندگی سخت و غم انگیز نجاتم دهد. بدون عزیزانم ، زندگی برایم معنایی نداشت.

سرانجام روزی چندتن از آشنایانی كه از حادثه جان سالم به در برده بودند ، مرا با خود به اینجا آوردند و این خانه را در اختیارم گذاشتند تا سرپناهی داشته باشم. منهم در را به روی خودم بستم ، زانوی غم بغل گرفتم و به انتظار مرگ نشستم. خاطره ی تلخ مرگ عزیزان ، لحظه ای رهایم نمی كرد. همینكه چشم برهم می گذاشتم تا بخوابم ، خانه ام را می دیدم كه می لرزد و سقف و دیوارهایش به سرعت فرو می ریزد. بچه هایم را می دیدم كه دستهایشان را به سوی پدرشان دراز كرده اند و هراسان فریاد می زنند : بابا . . .كمك كن. . . اما همین كه شوهرم به سویشان می دوید ، سقف فرو می ریخت و هر چهار نفرشان زیر آن مدفون می شدند.

درآن لحظه با وحشت از خواب می پریدم و ساعتها اشك می ریختم. همیشه از اینكه آن روز خانه نبودم تا در كنار عزیزانم جان بدهم ، خودم را سرزنش می كردم. بله دخترم ، روزها و ماهها و سالها همین طور گذشت و من كم كم پیر شدم. در این سالها تنها كسی كه گاهی به سراغم می آمد ، عمویم بود. او بعد از زلزله برای آباد كردن روستایمان خیلی تلاش كرد. چندبار هم از من خواست تا به دهمان برگردم و با او و همسرش زندگی كنم، اما من قبول نكردم.

یك بار وقتی آمد به من سر بزند ، برایم یك مرغ و یك خروس آورد. مرغ كرچ بود ، روی تخمهایش خوابید و جوجه درآورد. من روزها زیر این درخت بید مجنون می نشستم و به مرغ و خروس و جوجه ها نگاه می كردم. از خروس كه صبح ها خیلی زود آواز می خواند ، خوشم نمی آمد.چون شبها دچار بیخوابی می شدم وتا نزدیكی های صبح خوابم نمی برد . وقتی چشمانم گرم می شدند و می خواستم چرتی بزنم، خروس آوازش را سر می داد و من از خواب می پریدم.

یك روز همین طور كه داشتم به مرغ و خروس نگاه می كردم ، شنیدم كه مرغ با خروس به زبان آدمها حرف می زند. خوب گوش دادم . مرغ می گفت :« آقا خروس جان ، چرا صبح ها اینقدر زود آواز می خوانی و آرامش پیرزن را به هم می زنی ؟ مگر نمی دانی او از آواز سحری تو خوشش نمی آید؟ »خروس جواب داد : « من باید بخوانم تا آدمها را بیدار كنم و لذت سحرخیزی را به آنها بچشانم. اگر آدمی صبح زود برنخیزد ، حتماً ضرر می كند. »

مرغ گفت :« من كه نمی فهمم تو چرا اینقدر بر سحرخیزی اصرار داری ! شاید كسی دلش بخواهد صبحها بخوابد ، اما قوقولی قوقوی تو نمی گذارد.» بعد هم دوتایی به لانه رفتند.

من مات و مبهوت گوشه ی حیاط نشسته بودم و فكر می كردم كه باید صبح زود بیدار شوم و به راز سحرخیزی پی ببرم.

نمی دانم چقدر طول كشید تا خروس آواز سحری را سرداد. همین كه صدایش به گوشم رسید برخاستم و از اتاق بیرون رفتم.

خروس می گفت :« هان ای خفتگان ! بیدار شوید و به آ سمان بنگرید. نسیم سحر برایتان پیام دارد. برخیزید و با خالق زمین و آسمانها سخن بگویید. بیدار شوید. . .»

هوا هنوز تاریك بود . من به آسمان نگاه كردم .ستاره ها در آسمان می درخشیدند و چشمك می زدند. ناگهان چهره های خندان همسر و فرزندانم را روی ستاره ها دیدم. آنها به من لبخند می زدند و من برق شادی را در چشمانشان می دیدم . همان طور كه با ناباوری نگاهشان می كردم ، دیدم كه تصاویر آنها از روی ستاره ها محو شد ، اما ستاره ها درخشان و چشمك زنان برجای ماندند. قلبم به شدت می زد و اشكهایم بی اختیار بر گونه هایم می ریخت . با دلی شكسته و چشمانی گریان نالیدم: خدایا ! عزیزانم كجا رفتند؟ چرا نماندند تا خوب ببینمشان . . .؟

در همان لحظه صدایی شبیه ناله به گوشم رسید:« آه ! وای! » اشكهایم را  پاك كردم و به دنبال صدا گشتم . صدا از زیر درخت بید می آمد.خم شدم و آنجا را نگاه كردم. چیزی مثل موش زیر درخت تكان می خورد. چشمانم را مالیدم و با دقت نگاهش كردم. باور كردنی نبود ، او یك انسان پیر و كوچك بود. فانوس را آوردم ، اورا از زمین بلند كردم وبه اتاقم بردم. در روشنایی چراغ چهره و اندام ریز اورا به خوبی می دیدم.پیرمردی كوچك اندام كه لباس سبزی پوشیده بود و كلاهی به سر داشت . موهای سر و صورتش سفید و گونه هایش صورتی رنگ بود. در حالی كه با حیرت به او نگاه می كردم گفت:« آه ! خانم عزیز ! مرا ببخشید ، مزاحمتان شدم. راستش من قاصد بهارم. آمده بودم درختها را بیدار كنم كه پایم به شاخه ی درخت شما گیر كرد و آسیب دید. خوب شد شماپیدایم كردید. . .»

من تكه پارچه ای برداشتم و مچ پای ظریف او را بستم . پیرمرد گفت :« با من بیا تا برویم و طبیعت را بیدار كنیم.آخر فردا  بهار می آید و من هنوز كار زیادی انجام نداده ام. به كمكت نیاز دارم.»

پرسیدم : « چگونه می توانم كمك كنم ؟ »

پیرمرد جواب داد :« من وردی می خوانم و تو مثل من كوچك می شوی. آن وقت با هم پرواز می كنیم و گلها و درختان را بیدار می كنیم.»

من حرف هایش را باور نكردم. اما ناگهان احساس كردم دارم كوچك و كوچكتر می شوم ، تا اینكه درست همقد پیرمرد شدم. او دستم را گرفت و با هم به پرواز در آمدیم.من حال عجیبی داشتم . همراه پیرمرد از روی كوه ها و دشت ها و جنگل ها می گذشتم. وقتی دست های ما  به درختان خشك و سرمازده می خورد ، آنها بیدار می شدند و من صذای نفس هایشان را می شنیدم.

پس از آن كه همه ی درختان بیدار شدند ، به خانه برگشتیم. پیرمرد وردی خواند و من به اندازه ی طبیعی خودم درآمدم. داشتم به او نگاه می كردم كه او ناپدید شد.

حیرتزده روی زمین نشستم. نمی دانستم آنچه دیده ام رویاست یا واقعیت . در این فكرها بودم كه احساس كردم جسم نرمی روی پایم حركت می كند. تكانی خوردم و چشمانم را گشودم . هوا كاملاً روشن بود. من زیر درخت بید نشسته بودم و یكی از جوجه ها داشت سرش را روی پاهایم می مالید.

فهمیدم كه آنچه دیده ام رویایی بیش نبوده است. نمی دانم چگونه احساسم را از دیدن آن رویا برایت بیان كنم. انگار از خواب سنگینی بیدار شده بودم. به سالهای از دست رفته ی عمرم اندیشیدم. سالهایی كه در تنهایی و ناامیدی سپری شده بود. راستی چرا تا دیروقت در بسترم می ماندم و خودم را  ازدیدن آسمان و ماه و خورشید و ستاره ها و منظره ی زیبای طلوع خورشید محروم می كردم ؟ چرا به گردش شب و روز ، به زندگی و مرگ درختان ، به ابر و باران ، به تغییر فصلهای سال توجه نكرده بودم؟ چرا تنها به مرگ و ناامیدی اندیشیده بودم ؟ چرا. . .؟ چرا. . .؟  چرا از قدرت آفریدگار توانا غافل مانده بودم ؟ چرا؟ . . .آه ! احساس می كردم هرچه بیشتر می اندیشم ، دلم جوانتر می شود و یأس و ناامیدی از وجودم رخت برمی بندد و شادی و امید جای آن را می گیرد. در آن لحظات دلم می خواست سر به كوه و بیابان بگذارم . از كوهها و تپه ها بالا بروم به قله ی كوهها برسم ، برفراز قله ها بنشینم و خالق هستی را ستایش كنم .

به درخت بید نگاه كردم . شاخه هایش پراز برگهای سبز بود. یادم آمد كه بهار مدتهاست به شهر ودیارم آمده ولی من به آن اعتنایی نكرده ام. تصمیم گرفتم همه چیز را جبران كنم. برخاستم و نگاهی به حیاط انداختم. همه جا غبار گرفته  و كثیف بود. جارو را برداشتم ، آب پاشیدم و جارو كردم. اتاقم را هم تمیز و مرتب كردم و بعد از خانه بیرون رفتم. از گلفروش محله یك گلدان گل زیبا و خوشبو و یك بشقاب پراز سبزه و از قناد محله هم مقداری نقل و شیرینی خریدم. تنگ غروب وقتی خروس داشت آواز می خواند، به خانه برگشتم. خورشید در پشت كوهها پنهان شده بود و برسینه ی نقره ای رنگ آسمان ، لكه ابری سرخ فام خودنمایی می كرد. مرغ و جوجه ها در لانه بودند. من وضو گرفتم و بر سر سجاده ایستادم و با دلی لبریز از عشق و امید نماز خواندم و قدرت و عظمت خدا را ستودم. شب با دلی شاد و آرام به خواب رفتم. سپیده دم با بانگ خروس بیدار شدم و به عبادت پرداختم.

آن روز آسمان آبی و هوا دلپذیربود. من به آبی آسمان و شعاعهای طلایی رنگ خورشید چشم دوخته و منتظر بودم تابهار به خانه ام بیاید. وقتی سروصدای همسایه ها به گوشم رسید ، در را باز كردم  و جلوی در آب پاشیدم. ساعتی بعد بچه ها به كوچه آمدند تا بازی كنند و بزرگترها هركدام برای انجام كاری از خانه ها خارج شدند. دختران همسایه وقتی مرا دیدند ، سلام كردند و  حالم را  پرسیدند. سلامشان را پاسخ دادم و به خانه ام دعوتشان كردم. آنها دعوتم را پذیرفتند و به خانه ام آمدند. با نقل و شیرینی از آنها پذیرایی كردم. وقتی فهمیدند كه بهار تازه به خانه ام آمده است ، تبریك گفتند و رفتند تا این خبر را به مادرانشان بدهند. مادرانشان هم آمدند و خانه ام از بوی عشق و محبت و دوستی پرشد.

وای ! آن روز عجب روزی بود ! روزی كه غم از دلم بیرون رفت و شادی  جای آن را گرفت . آن روز احساس كردم كه باید تمام مخلوقات خداوند را  دوست بدارم  و از هر فرصتی برای مهر ورزیدن به دیگران و لذت بردن از زیبایی ها استفاده كنم.»

پیرزن ساكت شد و قطره اشكی را كه از گوشه ی چشمانش سرازیر بود ، پاك كرد و به شاخه های بید كه با وزش ملایم باد تكان می خوردند ، چشم دوخت.

من كه از شنیدن  ماجرای زندگیش متأثر شده بودم ، گفتم : « از شما ممنونم كه داستان زندگیتان را برایم تعریف كردید. » پیرزن چیزی نگفت و فقط لبخند زد.

یك سال بعد ،  وقتی در یك روز زیبای بهاری همراه مادرم به خانه اش رفتم تا حالش را بپرسم ، دیدم كه دربسترش به خوابی ابدی فرو رفته است. چهره اش آرام و لبانش خندان بودند. با خودم گفتم حالا حتماً در دنیای دیگری دارد با همسر و فرزندانش به سر می برد.

همسایه ها اندوهگین از مرگ او ، جمع شدند و جسم بی جانش را در گورستان دفن كردند و بر بالای مزارش یك درخت بید مجنون كاشتند.

من هرسال در فصل بهار سرمزارش می روم و می بینم كه برگهای درخت بید سبز شده و در اطراف قبرش نیز گلهای زیبای رنگارنگی روییده است. گویی برای كسانی كه به آنجا می آیند ، پیامی دارد.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:ترانه های کودکان

مطالب مرتبط:

به چشم مرحمت سویم نظر کن

دلیل...

یه تابستون پر از کوزه

داستان تمرکز حواس

باورهای ترس‌آور

کلیدهایی طلایی برای ورزیدگی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.