تبیان، دستیار زندگی
كودكی در دكان خیاطی، شاگردی می كرد. روزی استادش كاسه ی عسلی به دكان آورد. استاد خواست به دنبال كاری برود، به شاگرد گفت: « ... در این كاسه زهر هست. مواظب باش از آن نخوری كه هلاك می شوی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

طنزهای خواندنی
طنز

کاسه‌ی عسل

كودكی در دكان خیاطی، شاگردی می كرد. روزی استادش كاسه ی عسلی به دكان آورد. استاد خواست به دنبال كاری برود، به شاگرد گفت: « ... در این كاسه زهر هست. مواظب  باش از آن نخوری كه هلاك می شوی.»

شاگرد گفت:« ... مرا با این كاسه چه كار است؟!.»

وقتی استاد رفت، شاگرد پارچه ای برداشت و در بازار فروخت. با پول آن، نانی خرید. تمام عسل را با نان خورد. استاد برگشت. به دنبال پارچه گشت. آن را نیافت. شاگرد را بزد.

شاگرد گفت: « ... مرا مزن تا راست گویم. وقتی من به خواب رفتم، دزدی آمد و پارچه را برد. بعد از آن بیدار شدم، ترسیدم كه تو بیایی و مرا بزنی. پس تمام زهر را خوردم تا راحت شوم. اكنون هنوز زنده ام و سر انجام كار را نمی دانم!.»

جواب پر برکت

سلطانی در راهی می رفت. پیری ضعیف و از  كار افتاده را دید. پیر مرد با زحمت خار بر دوش می كشید.

سلطان رحمش آمد و گفت: «پدر جان، چند دینار زر می خواهی یا خری یا چند گوسفند یا باغی كه به تو دهم تا روزگارت بهتر شود و از این زحمت خلاص شوی؟.»

پیر مرد گفت: « زر بده تا در كیسه ام ریزم و بر خر بنشینم و گوسفندان را جلو اندازم و به باغ بروم!.»

سلطان را این حاضر جوابی خوش آمد و دستور داد كه هر چه پیرمرد می خواهد به او بدهند.

نصف و تمام

دانشمندی با كشتی سفر می كرد. چون كشتی نیمی از راه را طی كرد، به وسط دریا رسید.

دانشمند به یكی از كارگران كشتی گفت: « تو علم ریاضیات می دانی؟. »

كارگر گفت: « نه!... .»

دانشمند خندید و گفت: « نصف عمرت بر باد رفت. »

اندك مدتّی گذشت. دریا طوفانی شد. كشتی شكست و در آستانه غرق شدن بود. كارگر كشتی به دانشمند گفت: « تو شنا می دانی؟!.»

دانشمند گفت: « نه!... .»

كارگر كشتی گفت: « تمام عمرت بر باد رفت!. »

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:یاران امین

مطالب مرتبط:

لطیفه

لطیفه‌های نمکی

لطیفه‌های رنگارنگ

لطیفه باران

وقت خنده

بخونیم و بخندیم

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.