تبیان، دستیار زندگی
بابا از سر کار برگشت . سارا دلش می خواست با بابا بازی کنه. قطار بازی، اسب بازی، خاله بازی، ....
عکس نویسنده
عکس نویسنده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

وقتی بابا روزه است
کبوتر

بابا از سر کار برگشت . سارا دلش می خواست با بابا بازی کنه. قطار بازی، اسب بازی، خاله بازی، ....

ولی بابا حوصله نداشت . تا اومد خونه ،زود خوابید.

سارا خیلی ناراحت شد.

مامان به سارا گفت عیبی نداره آخه بابا خسته است. بابا روزه است.

سارا گفت پس من چکار کنم ؟

مامان گفت دوست داری برات یه قصه بگم ؟

سارا هیچی نگفت ولی معلوم بود که خیلی دوست داره قصه بشنوه.

مامان گفت یه درخت بود که همیشه سرسبز و پر از میوه بود. این درخت با یه کبوتر دوست بود.

کبوتر روی درخت لونه درست کرده بود و همیشه از میوه هاش می‌خورد .

درخت، خیلی کبوتر و دوست داشت و باهاش بازی می کرد.

اما یه روز، خیلی تشنه بود و اصلا حوصله نداشت.

کبوتر دلش می خواست با درخت حرف بزنه .

دلش می خواست درخت مثل همیشه شاخه هاشو براش تکون بده.

اما درخت تشنه بود و اصلا دوست نداشت حرف بزنه و با کبوتر بازی کنه.

درخت به کبوتر گفت امروز بذار من استراحت کنم .

بعدا که آب اومد توی زمین و من آب خوردم، دوباره با هم حرف می زنیم و بازی می کنیم.

کبوتر ناراحت شد ولی با خودش فکر کرد بهتره به حرف درخت گوش بده و اونو ناراحت نکنه.

به خاطر همین تمام اون روز رو تنهایی بازی کرد.

درخت بعدا که حالش بهتر شد از کبوتر تشکر کرد و بیشتر از همیشه با کبوتر دوست شد.

قصه همین جا تموم شد و سارا تو فکر رفت

سارا یه کمی فکر کرد و یه تصمیم خوب گرفت.تصمیم گرفت به جای بازی کردن با بابا، یه نقاشی بکشه .

سارا اون روز یه نقاشی خیلی قشنگ کشید. یه درخت کشید و یه کبوتر که خیلی با هم دوست بودن.

انسیه نوش آبادی

بخش کودک و نوجوان تبیان


مطالب مرتبط:

تمساح دهان گشاد

کی از همه قوی تره؟

صدقه در راه خدا

خانم کلاغ و بادام

سلام یادت نره

مهربانی با حیوانات

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.