فرزند آب و مهتاب
بُشر از دور، پل را زیر نظر دارد. آفتاب بر سرش میتابد و سرش به درد میآید، اما چشم از پل برنمیدارد. عاقبت یك كشتی كنار پل لنگر میاندازد. بشر كمی نزدیك میرود. كنیزكان و غلامان فروشی، از كشتی پیاده میشوند. بازار بردهفروشان كه همانجا نزدیك پل است، شلوغ شده است. چاكران دربار، پولداران شهر، جوانان و خیلیهای دیگر آمدهاند تا برده بخرند و یا ببینند اسرای كشورهای دیگر چگونهاند و چه قیافهای دارند. بردهفروشها فریاد میزنند و بازارگرمی میكنند. بشر كه خودش بردهفروش است، لبخندی میزند. میداند كه بسیاری از این بازارگرمیها نادرست است. بشر به بساط عمر بن زید نزدیك میشود. عمر بن زید حسابی سرش شلوغ است. كنیزكان گوناگون را به نمایش گذاشته تا چاكران دربار و پولدارها بخرند و ببرند. نوبت به دختركی چهارده پانزده ساله میرسد. عمر بن زید میگوید: این كنیز چهارده ساله و رومی است و به خوبی میتواند به زبان عربی صحبت كند.
با گفتن این حرف، بشر گوش تیز میكند و جلو میرود. یاد حرف امام هادی(ع) میافتد. وقتی امام هادی نامه مُهر و موم شده و كیسه زر را به بشر داد و گفته بود: ... تمام روز از دور مراقب بردهفروشی به نام عمر بن زید باش تا آنكه برای فروشندگان، كنیزكی رومی میآورند كه لباس حریر گشادی به تن دارد. كنیزی باحیا كه حجاب از صورتش پس نمیرود ...
بشر با به یاد آوردن این حرف امام، به كنیزك چشم میدوزد. كنیزك رویش را پوشانده و عمر بن زید هر چه میكند تا نقاب از روی او پس بزند، دخترك مقاومت میكند. كنیز محجّبه را هم كسی نمیخرد. بشر نزدیكتر میرود: ای عمر بن زید! نامهای از یكی از بزرگان دارم. نامه را به دخترك رومی بده، اگر پذیرفت، من او را خریدارم.
عمر بن زید نامه را میگیرد و به دخترك میدهد. دخترك مهر نامه را میشكند و شروع به خواندن میكند. ناگهان چشمانش برق میزند. با صدایی لرزان میگوید: مرا به صاحب این نامه بفروش!
در راه، بشر كه از ماجرا متعجب است، به دخترك میگوید: مگر تو صاحب نامه را میشناسی؟ اصلاً تو كیستی؟
دخترك آرام میگوید: من ملیكا، نوه دختری یشوع – فرزند قیصر روم – هستم. مادرم از تبار حواریون عیسی است.
بشر هنوز متعجب است. میداند كه ملیكا و امام هادی (ع) هیچگاه همدیگر را ندیدهاند.
ملیكا وقتی وارد خانه كوچك و گلین میشود، چشمش به امام هادی میافتد. از تعجب دهانش باز میماند. همانگونه است كه در خواب دیده بود. همان خوابی كه او را از روم، از قصر گرم و نرم و راحت، به سامرا، شهر جنگ و خون و انتقام كشیده است. دوباره خوابش را مرور میكند. در خواب، محمد (ص) با پیراهن عربی با لبخندی صمیمی و گیسوانی مشكی و موجدار پیش آمد و به مسیح گفت: یا روحالله! آمدهام تا از جانشینت – شمعون – دخترش ملیكا را برای این پسرم خواستگاری كنم و به جوانی كه كنارش بود اشاره كرد.
این خواب همان خوابی بود كه ملیكا را مجبور كرد به صورتی ناشناس از قصر فرار كند و به عنوان پرستار به جبهه جنگ مسلمانان و مسیحیان بشتابد. صدای امام، او را به خودش میآورد.
امام هادی با لحن آرام و گیرایش میگوید: میخواهم تو را گرامی بدارم. كدام یك از این دو پیشنهاد را میپذیری: ده هزار درهم بگیری یا به شرافتی جاودانه مژدهات دهم؟
دختر، سربهزیر میاندازد و با خود میگوید: «این همه تلاش فقط به خاطر ده هزار درهم؟ اگر بپذیرم دیوانهام.»
- ای پسر رسول خدا من مژده جاودانه میخواهم.
و دلش میتپد برای مژده. پیش خودش میگوید: این مژده چیست؟
امام لبخندی بر لب دارد. صدایش؛ ملیكا را به دوران كودكی، به حال و هوای شمعون، به روزهای عیسی میبرد.
- پس تو را به آوردن كودكی بشارت میدهم كه فرمانروای شرق و غرب خواهد شد و جهان را آنچنان كه از ستم آكنده شده است، از عدل و داد لبریز خواهد كرد.
یك دفعه گویی مرغ اسیری از دل ملیكا بیرون میپرد و میرود تا بالهایش به ابرها میخورد. اشك چشمش را میشوید.
نرگس آرام سر بلند میكند و به چهره حسن نگاه میاندازد. چهره جوان و شاداب حسن، هوای نرگس را پر از نور و سرور میكند. احساس میكند حسن را دوست دارد. احساس می كند دلش خانه حسن است، نه هیچ كس دیگر. حسن رو به عمه حكیمه میكند: از این دختر در شگفتم. عمه میپرسد: برای چه؟
حسن رو به آسمان میكند. دلش آرام میشود: برای اینكه این دختر به زودی فرزندی به دنیا میآورد كه برگزیده خداوند است. پسری كه زمین را همان طور كه از ستم آكنده شده است، از عدالت آكنده میكند.
عمه حكیمه لبخند میزند. به برادرزادهاش میگوید: سرورم! او را به منزل شما بفرستم؟
حسنف سربهزیر میاندازد: حالا نه! تا پدرم اجازه بدهد.
عمه حكیمه كه برای این عروسی سر از پا نمیشناسد، پیش برادرش میرود. امام هادی تا او را میبیند، میگوید: حكیمه! نرگس را بفرست.
قند در دل عمه حكیمه آب میشود: سرورم! برای همین آمدهام. آمدهام از شما اجازه بگیرم. لحظهای بعد نرگس پیراهنی سپید میپوشد. عطر خانوادگی امام، از پیراهنش میتراود. دلش پشت آن پیراهن سپید میتپد. ستارهها به نرگس چشمك میزنند. آبها برای او آواز می خوانند. برگها برای او كف میزنند. چشمهای حسن هنوز آسمان را میكاود.
جوان سیاهپوست، در خانه حكیمه را میكوبد. لحظهای بعد، حكیمه در را باز میكند. جوان میگوید: آقایم فرمودند روزه خود را در منزل ما افطار كنید.
عمه حكیمه به فكر فرو میرود: یعنی چه شده كه پسر برادرم مرا به خانه خود دعوت كرده؟!
چند لحظه بعد عمه حكیمه در خانه امام حسن است. امام لبخندی میزند و به عمهاش میگوید: امشب شب نیمه شعبان است و خداوند متعال در این شب، پیشوایش را در زمین آشكار خواهد كرد.
دل عمه حكیمه میتپد. احساس می كند اتفاق مهمی در حال وقوع است. چشم از امام برنمیدارد تا امام باقی حرفش را بگوید. امام ادامه میدهد: امشب، فرزندی كه نزد خداوند عزوجل، بزرگوار است، متولد میشود. كسی كه پروردگار، زمین مرده را به یُمن قدمهای او زنده میكند.
لبهای عمه حكیمه به خنده باز میشود. دلش كبوتر میشود و در آسمان پر میكشد. یك دفعه خندهاش را میخورد و میگوید: اما برادرزاده، من آثار بارداری را در نرگس نمیبینم.
- مطلب همان است كه میگویم.
از آن سو نرگس به پیشباز عمه حكیمه میآید. عمه به طرف او میرود. لبخندی میزند و میگوید: بانوی من! روز را چطور به پایان رساندی؟
نرگس از خجالت سر به زیر میاندازد: عمه جان شما بانوی من و بانوی خاندان من هستی.
عمه حكیمه دست نرگس را میگیرد و او را به سوی اتاقی میبرد: دخترم! خداوند به زودی پسری به تو میدهد كه سرور هر دو جهان است.
امام حسن بیرون به انتظار مینشیند. انتظار، انتظار، انتظار، نماز، نیایش، سپاس و ... و باز انتظار. ستارهها، بالای خانه امام حسن جمع شدهاند. خلیفه كور است و كر است. فرماندهها و سربازان تركستانی، بیخبر از خانه امام حسن تركتازی میكنند. جبرئیل در رفت و آمد است. شب از نیمه می گذرد. دنیا به صبح نزدیك میشود و لحظهای بعد در میان جمع حكیمه و همه فرشتههای جهان، چشمی باز میشود. چشمی كه همه چشمها به اوست.امام حسن عمه را صدا میزند: عمه! پسرم را بیاور.
لحظهای بعد نوزاد روی دستهای پدر است. امام میگوید: پسرم حرف بزن. به قدرت خداوند سخن بگو. ای حجت خداوند و بازمانده پیامبران و خاتم جانشینان و جانشین باتقوایان! حرف بزن.
نوزاد لب باز میكند: بسم الله الرحمن الرحیم ...
دل زمین و زمان میتپد. نسیم از شیرینزبانی نوزاد، از معجزه خدا به شوق میآید و میرقصد.
- ما میخواستیم بر مستضعفان زمین منت گذاریم و آنان را از پیشوایان و وارثان روی زمین قرار دهیم و حكومتشان را در زمین پابرجا سازیم و به فرعون و هامان و لشكریانشان، آنچه را از آنها [بنیاسرائیل] بیم داشتند، نشان دهیم. 1
هوا پاك است. هوا ساده است. ذرات زمین در لذت غوطهورند. درختها بهار را تنفس می كنند. فرزند آبها به دنیا آمده است.
امام حسن خوشحال است. دوست دارد همه خوشحال باشند. دوست دارد خوشحالیاش را تقسیم كند. «كافور» را صدا میزند و به او فرمان میدهد كه به خانه عثمان، كه از بازرگانان شهر است، برود. عثمان باید چند گوسفند قربانی كند.
عثمان خوشحال میشود. آنقدر نان و گوشت بین فقیران شهر تقسیم میكند كه همه سیر میشوند. امام به یارانش نامه مینویسد. چهار قوچ و نامهای برای ابراهیم بن مهزیار میفرستد:
بسم الله الرحمن الرحیم. از سوی پسرم – محمدمهدی – اینها را قربانی كن و پیروانی از ما را كه مییابی، بخوران. خداوند زندگانیات را گوارا كند.
ابراهیم سبك میشود. احساس میكند در ابرها راه میرود. چند بار نامه را میخواند، میبوسد و بر چشم میكشد. دوست دارد مهدی را ببیند. میگوید: كی میشود مهدی را ببینم؟
چشمهایش در انتظار میسوزند. آرام آرام اشك میریزند.
پی نویس: 1- سوره قصص، آیات 5 و 6.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:یاران امین-سیدسعید هاشمی