تبیان، دستیار زندگی
یک روز گرم تابستان ،خانم مار زنگی از خواب بیدارشد.دمش را تکان داد و راه افتاد تا برود و کمی گردش کند.همین طور که بدنش را روی زمین می کشید و جلو می رفت، به تخته سنگی رسید که مامان مارمولک و پسرش روی آن نشسته بودند..
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

قصه‌ی مارزنگی
مارزنگی

یک روز گرم تابستان ،خانم مار زنگی از خواب بیدارشد.دمش را تکان داد و راه افتاد تا برود و کمی گردش کند.همین طور که بدنش را روی زمین می کشید و جلو می رفت، به تخته سنگی رسید که مامان مارمولک و پسرش روی آن نشسته بودند.

مامان مارمولک همین که چشمش به مارزنگی افتاد،صدا زد:« سلام مار زنگی،داری کجا میری؟»

مار زنگی فش فشی کرد و جواب داد:«علیک سلام، میرم کمی گردش کنم.»

مارمولک گفت:«پسرکوچولوی من امروز خیلی بداخلاقه،ازخواب که بیدارشده،اخم کرده و حرف نمی زنه.یه کم دُمت را برایش تکان بده شاید خوشحال شود و بخندد.»

خانم مارزنگی روبروی آنها کنار تخته سنگ ایستاد.دم زنگوله دارش را تکان داد.زنگوله های دمش مثل جغجغه صدا کردند.بچه مارمولک به دم او نگاه کرد و به صدای زنگوله ها گوش داد و از آن صدا خوشش آمد.

از سنگ پایین پرید و کنار دم مارزنگی ایستاد و شروع کرد به خندیدن و شادی کردن.

مارزنگی از او پرسید:«مارمولک کوچولو، از دمم خوشت آمد؟»

مارمولک جواب داد:«بله،دم شما خیلی قشنگه،صدای خوبی هم داره.»

مامان مارمولک گفت:«دستت دردنکنه خانم مارزنگی! بچه ام را خوشحال کردی.»

مارزنگی خنده اش گرفت.بچه مارمولک هم خندید. مامان مارمولک گفت:« شما دوتا به چی می خندید؟» اما وقتی چشمش به بدن مارزنگی افتاد،خودش هم خنده اش گرفت. مارزنگی دست نداشت پا هم نداشت .مامان مارمولک گفت:«ببخشید به جای دستت درد نکنه،بهتره بگم خیلی ممنون.»

خانم مارزنگی با خنده از آنها دورشد و به سمت صخره ها رفت تا زیر یکی از تخته سنگ ها استراحت کند. روی یکی از صخره ها یک آفتاب پرست نشسته بود.آفتاب پرست به مارزنگی سلام کرد و گفت:«خانم مارزنگی میدونستی که خیلی قشنگی؟دمت صدای قشنگی داره.بدنت هم پر از خال ها و نقش و نگاره.»

مارزنگی گفت:«سلام توهم خیلی قشنگی.» و زنگوله های دمش را به صدا درآورد.

آفتاب پرست گفت:«من گاهی رنگم را عوض می کنم.»

مارزنگی پرسید:«چه وقت رنگ عوض می کنی؟»

آفتاب پرست جواب داد:« وقتی عصبانی باشم یا ترسیده باشم، رنگ پوستم را عوض می کنم و به رنگ محیط اطرافم درمیام.»

مارزنگی گفت:«آه! چه جالب!» و از آفتاب پرست خداحافظی کرد و به زیر یک تخته سنگ بزرگ خزید.او بدنش را جمع کرد سرش را روی دمش گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت.

او خواب آفتاب پرستی را می دید که رنگش مرتب عوض می شد و به رنگهای مختلف در می آمد و خواب مارمولک کوچولویی که با  شنیدن صدای جغجغه مانند دم او، می رقصید و می خندید و شادی می کرد.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:ترانه های کودکان ؛نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی

مطالب مرتبط:

کوآلای قهرمان

تپلیٍ شکمو

برفک و هویج

تولد فیل کوچولو

پنگوئن شکمو

ماهی کوچولو و کرم

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.