رولد دال
“رولد دال” نویسنده مشهور انگلیسی در13 سپتامبر 1916 در شهر ولز به دنیا آمد. او در کودکی از پدر یتیم شد و مادر جوانش، اداره ی زندگی را بر عهده گرفت.وی هرگز دانشآموزی کوشا و درسخوان نبود. بسیاری از شیطنتهایی که او از بچهها در داستانهایش نام می برد، به نوعی خاطرات همان دوره است. حتی اگر کتابی از او نخوانده اید به احتمال زیاد نام فیلم مشهور” چارلی و کارخانه شکلات سازی” را شنیده اید. داستانی که او نویسنده ی آن است.
هنگامی که در مدرسه ی شبانه روزی درس میخواند، آرزوی خوردن سالی یک بار شکلات را در سر میپروراند و همین آرزو، الهام بخش او برای نوشتن داستان زیبای “چارلی و کارخانه شکلات سازی” در بزرگ سالی شد. اوج ماجراجوییهای زندگی او در جوانی و هنگامی که خلبان ارتش در جنگ دوم جهانی بود، اتفاق افتاد. دال مجبور به فرود اضطراری در آفریقا شد و به همین دلیل تا مدتها بیناییاش را از دست داد؛ اما هیچ چیز نتوانست او را از نوشتن داستان باز دارد. اولین داستان او را افسر ما فوقش به شرکت والت دیزنی داد وآنها از داستان استقبال کردند؛ اما بحرانهای جنگ مانع از انتشار آن شد. اولین اثر رولد دال، کتابی مصور بود. او کتاب هایی نیز برای بزرگ سالان نوشته است. دال برای نوشتن داستان های کوتاه بزرگ سالان، سه بار جایزه معروف”ادگار آلن پو” را دریافت کرد. به او استاد پایانهای غیرمنتظره لقب دادهاند. داستان های دال منبع خوبی برای تقویت حس تخیل و نگاه متفاوت به جهان پیرامون محسوب می شود. جیمز و هلوی غول پیکر ، چارلی و کارخانه شکلات سازی ، انگشت جادویی ،آقای فاکس شگفتانگیز، چارلی و آسانسور شیشهای بزرگ، داستان شگفت انگیز هنری شوگر و شش داستان دیگر و کروکودیل عظیم، نمونهای از آثار اوست. دال در 23 نوامبر 1990 درگذشت.
با هم بخشهایی از کتاب جذاب “بدجنسها” ترجمه ی محبوبه نجف خانی را می خوانیم:
نویسنده: رولد دال
تصویرگر: کوئنتین بلیک
مترجم: محبوبه نجف خانی
واحد کودک موسسه نشر افق
چاپ اول 1374
چسب مایع محکمگیر
خانم و آقای بدجنس، یک روز در هفته- چهارشنبهها- برای شام کوکوی پرنده درست میکردند. آقای بدجنس پرندهها را می گرفت و خانم بدجنس آنها را میپخت.
آقای بدجنس در گرفتن پرندهها ماهر بود. یک روز قبل از روز مخصوص کوکوی پرنده، نردبان را به درخت بزرگ و خشکیده تکیه میداد، لای شاخهها میرفت و با خودش یک سطل چسب و قلم مو می برد. اسم چسبی که استفاده میکرد،”محکمگیر” بود و قویترین چسب دنیا به حساب میآمد. او روی نوک شاخههای بالایی چسب میمالید و بعد از آن جا میرفت.
همین که غروب میشد،پرندهها از گوشه و کنار میآمدند تا شب لابه لای درخت بزرگ و خشکیده بخوابند..بیچارهها نمیدانستند که از این چسب مزخرف روی تمام شاخهها مالیده شده است. به محض اینکه روی شاخهها مینشستند، پایشان میچسبید و کارشان تمام بود.
روز بعد که روز مخصوص کوکوی پرنده بود، آقای بدجنس دوباره از نردبان بالا میرفت و تمام آن پرندههای بیچاره را که به درخت چسبیده بودند، میگرفت. برایش مهم نبود چه نوع پرندهای بودند: طرقه، توکا، گنجشک، کلاغ، الیکای کوچک، یا هر پرندهی دیگری. همهی آنها برای شام وکوکوی پرندهی چهارشنبه شب، یک راست میرفتند توی قابلمه.
چهار پسربچه چسبناک
یک غروب سهشنبه، بعد از اینکه آقای بدجنس بالای نردبان رفته و درخت را چسب مالیده بود، چهار پسربچه برای تماشای میمونها یواشکی آمدند توی باغ. بچهها به قدری از تماشای میمونها خوششان میآمد که اهمیتی به کنگرها و گَزَنهها نمیدادند. آنها پس از مدتی از تماشای میمونها خسته شدند و توی باغ گشتی زدند و چشمشان به نردبانی افتاد که به درخت بزرگ و خشکیده تکیه داشت. تصمیم گرفتند برای تفریح بالای درخت بروند. این کار هیچ اشکالی نداشت. صبح روز بعد، وقتی آقای بدجنس برای جمعآوری پرندهها بالای درخت رفت،چهار پسربچه فلک زده را دید که روی درخت نشسته بودندو پشت شلوارشان محکم به شاخهها چسبیده بود. از پرنده هم خبری نبود. چون حضور پسرها آنها را ترسانده و فراری داده بود.
آقای بدجنس حسابی عصبانی شد و فریاد زد:”حالا که برای شام امشب از پرنده خبری نیست، پس به جایش کوکوی بچه میخوریم!”
بعد از نردبان پایین آمد و همانطور که به طرز وحشتناکی نیشش تا بناگوش باز بود، ادامه داد:” کوکوی بچه بهتر از کوکوی پرنده است. گوشت بیش تری دارد و استخوان ریز هم ندارد!”
بچهها حسابی ترسیدند. یکی از آنها فریاد زد:”میخواهد ما را بجوشاند!”
دومی نالید:” میخواهد زنده زنده آبپزمان کند!”
سومی فریاد کشید:”میخواهد ما را با هویج بپزد!”
اما پسر کوچولوی چهارمی که از بقیه عاقلتر بود، یواش گفت:” گوش کنید، یک فکری دارم. فقط پشت شلوارمان چسبیده. پس زود باشید! دکمهتان را باز کنید و شلوارتان را در بیاورید و بپرید پایین.”
آقای بدجنس به نوک نردبان رسیده بود و تازه میخواست دست دراز کند و نزدیکترین پسر را بگیرد. که یکدفعه همگی از درخت پایین پریدند و با پایین تنهی لختشان، که زیر نور خورشید برق میزد، به طرف خانهشان پا به فرار گذاشتند.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:هدهد-بهاره مهرجویی
مطالب مرتبط:
نمایشنامهنویس معروف قرن بیستم