تبیان، دستیار زندگی
گنجشك كوچولو گرسنه بود. دنبال غذا می گشت. جیك جیك می كرد. از این شاخه به آن شاخه می پرید. روی یك شاخه نشست. چشمش به یك كرم سبز كوچولو افتاد كه داشت از یك شاخه ی درخت بالا می رفت.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پرنده‌ی عجیب

پرنده‌ی عجیب

گنجشك كوچولو گرسنه بود. دنبال غذا می گشت. جیك جیك می كرد. از این شاخه به آن شاخه می پرید. روی یك شاخه نشست. چشمش به یك كرم سبز كوچولو افتاد كه داشت از یك شاخه ی درخت بالا می رفت. خوش حال شد. كرم كوچولو تا متوجه گنجشك كوچولو شد، ایستاد. آرام كمرش را صاف كرد و با مهربانی گفت: «می خواهی مرا بخوری؟ من تازه از تخم درآمده ام. گرسنه هستم. خواهش می كنم مرا نخور.» گنجشك كوچولو دلش سوخت؛ ولی شكمش قار و قور می كرد. آب دهانش را قورت داد و گفت: «نه! چشمانم را می بندم، ولی زود از این جا برو.» كرم سبز كوچولو با خوش حالی گفت: «باشد، الان می روم.»

گنجشك كوچولو چشم هایش را كه باز كرد، كرم كوچولو نبود. دوباره شكمش صدا كرد. پرید روی زمین نشست تا دانه پیدا كند. با نوكش برگ های رنگارنگ را كنار زد . گشت و گشت تا یك دفعه چند تا دانه ی زرد خوش مزه پیدا كرد. شروع كرد به خوردن . تمام كه شد، پر زد و نشست روی درخت. چند بار نوك زد به شاخه ی درخت و گفت: «متشكرم درخت مهربان! دانه های خوش مزه ای بود.» گنجشك كوچولو همان جور كه استراحت می كرد، یك دفعه چشمش به یك پرنده ی عجیب افتاد. تا حالا او را ندیده بود. پرنده ی كوچولو رفت و پشت چند برگ درخت روبه رو نشست. گنجشك كوچولو كنجكاو شد.

پرید و روی نزدیك ترین شاخه ی درخت مقابل نشست و داد زد: «سلام!» پرنده كوچولو از پشت برگ ها بیرون آمد. از گنجشك ما كمی كوچك تر بود. تمام بدنش را پرهای سیاه براق پوشانده بود، به جز روی سه تا بالش كه آبی تیره بود. مثل رنگ آسمان شب های مهتابی نوك دراز و باریكی هم داشت . گنجشك كوچولو با شادی گفت: «وای تو چه قدر قشنگی ! از كجا آمدی؟ من تا حالا پرنده ای به قشنگی تو ندیده ام.»

پرنده گفت: «من داشتم پرواز می كردم كه باغ شما را دیدم، فكر كردم بیایم كمی استراحت كنم.»

گنجشك كوچولو گفت: «تو كه مرا نمی شناسی چه جوری می خواهی با من دوست بشوی؟» بعد پرید روی یك شاخه ی دیگر و گفت: «اما من دلم می خواهد با تو دوست بشوم.» گنجشك كوچولو گفت: «راست می گویی ؟ ولی تو هم مرا نمی شناسی ؟»

پرنده كوچولو گفت: «من تو را شناختم. دیدم كه با این كه گرسنه بودی، كرم كوچولو را نخوردی. وقتی هم كه دانه خوردی، از درخت تشكر كردی. این ها برای دوست شدن با تو كافی است. تو هم دلی مهربان داری و هم شكرگزار هستی.» گنجشك كوچولو گفت: «اما تو هم خیلی زیبا هستی.» پرنده ی كوچولو گفت: «من فكر می كنم تو به خاطر این كارهای قشنگت از من خیلی زیباتری! كاش من هم بتوانم مثل تو باشم!» گنجشك كوچولو خندید و گفت: «پس بیا تا باغ را با همه ی دوستانم به تو نشان بدهم؛ دوستانی كه حتما تو از آن ها خوشت می آید.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:راسخون

مطالب مرتبط:

روزی که من گم شدم!

پرنده‌ی عکاس

نقاشی یه شب خیلی خیلی تاریک

قصه‌ی مهتاب و ستاره

پسته اخمو

پادشاهی سه پسر داشت

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.