تبیان، دستیار زندگی
یک باغ مانده به منزل خانم بز و دلبندانش- اتاق محقر و کم نوری که از بیوه دهقان پیر اجاره کرده بودند- آقای گرگ زوزه اش را فرو خورد، پای راستش را گرفت و از سر درماندگی بر زمین نشست زمستان بود؛ سرد و خشک. آنقدر که گل بر تن جاده سنگ می شد و زخم کهنه پای آقای گ
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

بُزک زنگوله پا

داستانی از محمد کیا:

داستان

یک باغ مانده به منزل خانم بز و دلبندانش- اتاق محقر و کم نوری که از بیوه دهقان پیر اجاره کرده بودند- آقای گرگ زوزه اش را فرو خورد، پای راستش را گرفت و از سر درماندگی بر زمین نشست زمستان بود؛ سرد و خشک. آنقدر که گل بر تن جاده سنگ می شد و زخم کهنه پای آقای گرگ را تازه می کرد.

امان از بیحواسی ... امان.

گرگ با خودش گفت و زیر لب فحشی نثار جاده کرد.

هشت صبح مثل همیشه بود. ساعتی که خانم بز دلشوره داشت و حرف هایش را تند می گفت که زودتر برود تا آن سوی مزرعه و صبورانه بایستد که صاحبخانه کرایه اش را بدوشد و توی سطل بریزد.

حبه انگور؟ جای روزنامه اینجاست؟ صدبار نگفتم شب ها کپه ات را که می گذاری قبلش این را جمع کن؟ ببین بار آخرست که من برایت بر می دارم ها... گوش کنید خبر مرگم دارم با شما حرف می زنم با هر سه تان هستم هر خری در زد ندوید جلو عین بچه گداها که ببینید کی است. یادتان باشد این دفعه من این جوری در می زنم. سه تا اول. بعد یکی، بعد سه تا بعد دو تا خوب؟ منگول ... با تو نیستم؟ طعمه گرگ بشوی الهی! که این قدر جزم ندهی سر صبحی؛ فهمیدید؟ پس  قرارمان چی شد؟ سه تا بعد یکی. بعد سه تا بعد دو تا.

تازگی ها منگول کار یاد گرفته بود: هر روز صبح می پرید روی جعبه و گردن می کشید که از پنجره بتواند منظره حیاط پشتی را تماشا کند. خانم بز سر در نمی آورد کجای حیاط پشتی منگول را این طور بی قرار می کند. آنجا فقط یک پشته هیزم بود. یک تشت پلاستیکی، یک حصار چوبی، و بعد از آن دیگر تا چشم کار می کرد باغ بود و یک شیروانی قرمز در دور دست.

آقای گرگ پای راستش را کمی بالا نگه داشت و لنگ لنگان راهی خانه خانم بز شد. جاده نامهربان بود و انگار کش می آمد نه که راه کوتاه تر نباشد اما آن مال جوانی های آقای گرگ بود راهی که از باغستان می گذشت و به پشت خانه خانم بز می رسید.

بهار می شود، همیشه که زمستان نمی ماند. گرگ باید محکم باشد. درد مال گرگ است. گرگ بودن این بدبختی ها را هم دارد. بهار می شود. درست می شود. گاو بودم خوب بود؟

آقای گرگ به خودش دلداری می داد و می دانست که دارد دروغ می گوید: این اواخر او گاهی دلش می خواست گاو باشد.

***

آقای گرگ روی زمین نشست به پشته هیزم تکیه داد و پاهایش را دراز کرد. یک تخم مرغ برداشت به زمین کوبید. با دست هایش بالا گرفت و بعلید. آن وقت آفتاب زمستان زوی تنش نشست و حالش جا آمد.

شنگول پرسید در زدند؟

البته گوش شنگول سنگین بود. اما صدا آنقدر ضعیف بود که منگول هم نشنید دفعه بعد هر سه تاشان صدا را شنیدند حبه انگور گفت من باز می کنم فهمیدم کی است.

مرغ ها بودند، و هر دو سلام گفته نگفته دویدند کنج اتاق که دلی از عزا در بیاورند. این کشف حبه انگور بود که یک گونی ارزن توی اتاقشان هست: غذایی که مرغ ها از آن سیر نمی شدند.

منگول از روی جعبه پایین پرید و مرغ ها را کیش کرد. صبر کنید ببینم ... اول تخم مرغ.

مرغ ها با هم گفتند دو تا گذاشته ایم آنجاست توی تشت.

شنگول به منگول گفت من می روم ببینم فعلاً نگذار بخورند.

منگول روی گونی ارزن ایستاد و منتظر ماند. مرغ ها خوششان نیامد و به هم نگاه کردند. حبه انگور سر به زیر انداخت و خودش را با تماشای عکس توی روزنامه مشغول کرد، آخر او از گروکشی خوشش نمی آمد و از این رفتارها خجالت می کشید.

شنگول از حیاط پشتی فریاد زد حل است... بگذار بخورند.

منگول صمیمی شد بفرمایید نوش جان ولی لطفا زودتر ... الان می آید.

مرغ ها مشغول شدند حبه انگور کنار منگول ایستاد و زیر لب گفت: نکند بدشان آمده باشد؟ و ادامه داد اگر فردا نیایند چی؟

منگول خندید و به مرغ ها گفت: می ترسد فردا نیایید، می آیید؟

مرغ ها سر برداشتند و آخرین دانه را توی حلقشان انداختند بعد گفتند می آییم و رفتند.

***

تق تق تق کسی در زد.

منگول گفت آمد و رفت در را باز کرد.

بچه ها سلام...  جایتان خوب گرم است ها... بیرون یک سوزی می آید بی پدر.

حبه انگور قبل از همه جواب داد سلام آقا، دیر آمدی مادرمان الان می آید.

بله دیر شد پا ندارم که ... زخمش ناسور شده.

شنگول بی حوصلگی کرد؛ خوب می شود ولی دیگر بجنب... الان می آید.

باشد... باشد... الان می روم.

منگول حیاط پشتی را تماشا کرد و گفت غذایت توی تشت است... شرمنده... شنگول می گوید این دفعه ریزند.

ممنونم عیب ندارد واقعا ممنونم.

حرفش را هم نزن برو ... برو به سلامت.

***

آقای گرگ روی زمین نشست به پشته هیزم تکیه داد و پاهایش را دراز کرد. یک تخم مرغ برداشت به زمین کوبید. با دست هایش بالا گرفت و بعلید. آن وقت آفتاب زمستان روی تنش نشست و حالش جا آمد.

تخم مرغ دوم را که خورد از آن سوی خانه صدای در را شنید:

تق تق تق... تق ... تق تق تق... تق تق

خانم بز به خانه برگشته بود و حبه انگور با صدای بلند ذوق می کرد که به گرگ بفهماند وقت رفتن است.

آقای گرگ خندید. به نشستن اش به غذا خوردن اش، به گرگ بودن اش. آن وقت با خودش گفت:

ای داد بیداد... عین پیرمردها.

بخش ادبیات تبیان


منبع: کتاب: عصر جدید: قصه هایی که مادربزرگ نگفت. نشر امرود در دست انتشار