به دنبال خورشید

ما دو دانشجوی آمریکایی هستیم. وقتى كه در یكى از دانشگاههاى امریكا مشغول تحصیل بودیم، پیوسته در خود احساس خلا مىكردیم ، من ابتدا گمان كردم كه این كمبود، ناشى از غریزه جنسى است و با ازدواج و انتخاب همسر، آن خلا پر مىشود؛ از این رو، هر دو تصمیم گرفتیم با هم ازدواج كنیم؛ امّا پس از ازدواج نیز آن خلا پر نشد و همچنان آن كمبود را در خود احساس مىكردیم. در نتیجه تصمیم گرفتیم براى رفع آن، چارهاى بیندیشیم. در آغاز بنا گذاشتیم كه بیشتر به كلیسا رفت و آمد داشته باشیم و به مسائل معنوى بپردازیم تا شاید آن خلا برطرف شود. ارتباطمان را با كلیسا و مسائل معنوى گسترش دادیم و در آن زمینه، كتابهایى را نیز مطالعه كردیم؛ امّا آن خلا و عطش معنوى رفع نشد. چون شنیده بودیم كه در كشورهاى شرقى، به ویژه چین و هندوستان، مذاهبى وجود دارند كه مردم را به ریاضت و انجام تمرینهاى ویژهاى براى رسیدن به حقیقت دعوت مىكنند، تصمیم گرفتیم به آن كشورها سفر كنیم، و چون چین، از دیگر كشورهاى شرقى، به امریكا نزدیكتر است، ابتدا به چین سفر كردیم.
در چین، با كمك سفارت امریكا، موفّق شدیم نزد رهبر روحانیان مذهبى چین و بزرگ ترین شخصیت معنوى آن كشور برویم و با راهنمایى و كمك او مدّتى به ریاضت مشغول شدیم؛ امّا كمبود معنوى و خلا درونى مان برطرف نشد.
از چین به تبّت رفتیم. در آن جا و در دامنههاى كوه هیمالیا معبدهایى بود كه عدّهاى در آنها به عبادت و ریاضت مىپرداختند. به ما اجازه دادند كه به یكى از معبدها راه یابیم و مدّتى را به ریاضت بپردازیم. ریاضتهایى كه آن جا متحمّل مىشدیم، بسیار سخت بود؛ از جمله چهل شب روى تختى كه روى آن، میخهاى تیزى كوبیده بودند مىخوابیدیم. پس از گذراندن مدتّى در آن جا و انجام ریاضتها و عبادت، باز احساس كردیم خلا درونى ما همچنان باقى است.
از آن جا به هندوستان رفتیم و با مرتاضان فراوانى تماس گرفتیم و مدّتى در آن جا به ریاضت پرداختیم؛ امّا نتیجه نگرفتیم و مأیوس شدیم. سرانجام این تصوّر در ما پدید آمد كه اصلا در عالم، واقعیتى وجود ندارد كه بتواند خلا درونى انسان را اشباع كند.
من در آن لحظه، فكر نكردم كه چطور آن دست فروش به انگلیسى آن هم با لهجه محلى با من حرف مىزند و از كجا خبر دارد كه پیشتر خادمان حرم اجازه نداشتند ما را راه دهند و اكنون اجازه دارند، و چرا من راز دلم را براى او گفتم
ناامیدانه تصمیم گرفتیم از طریق خاورمیانه به اروپا و سپس امریكا رهسپار شویم. از هندوستان به پاكستان و از طریق افغانستان به ایران آمدیم و ابتدا وارد شهر بزرگ مشهد شدیم و آن را شهر عجیبى یافتیم كه نمونه آن را تا كنون مشاهده نكرده بودیم. در وسطِ شهر، ساختمانى جالب و با شكوه با گنبد و گلدستههاى طلا كه پیوسته انبوهى از مردم به آن رفت و آمد داشتند، ما را به خود جلب كرد.
پرسیدم: این جا چه خبر است و این مردم چه دینى دارند؟
گفتند: این مردم مسلمانند و كتاب مذهبى آنان قرآن است و در این شهر و این ساختمان یكى از رهبران مذهبى آنها كه به او امام مىگویند، دفن شده است.
پرسیدم: امام كیست و چه مىكند؟
گفتند: امام، انسان كاملى است كه به عالى ترین مراحل كمال انسانى رسیده است و او با رسیدن به آن مقام، دیگر مرگى ندارد و پس از رخت بر بستن از دنیا نیز زنده است. مسلمانان چون چنین اعتقادى دارند، به زیارت امامشان مىروند و با عرض ادب و احترام حاجت مىخواهند و امام نیاز آنها را برآورده مىسازد.
گفتم: قسمتهاى برجستهاى از قرآن را براى ما نقل كنید.
گفتند: در یكى از آیات قرآن آمده است كه هر چیزى خدا را تسبیح مىگوید.
آن سخنان براى ما معمّایى شد كه چطور با این كه امام آنها مرده است، باز او را زنده مىدانند و افزون بر این معتقدند كه همه چیز، حتّى كوهها و درختان، خدا را تسبیح مىگویند! باور نكردیم و تصمیم گرفتیم براى تماشا وارد مشهد رضوى شویم. در صحن، یكى از خادمان كه وسیلهاى شبیه چماق با روكش نقره در دست داشت، وقتى متوجّه شد ما خارجى هستیم، از ورودمان به صحن جلوگیرى كرد و گفت: ورود خارجىها ممنوع است!

گفتم: ما چندین هزار كیلومتر در دنیا سفر كرده ایم و به اماكن گوناگون وارد شده ایم و هیچ كجا به ما نگفتند كه ورود خارجى ممنوع است. چرا شما از ورود ما جلوگیرى مىكنید؟ قصد ما فقط تماشاى این محلّ است و نیت بدى نداریم. هرچه اصرار كردیم، فایدهاى نداشت و از ورود ما جلوگیرى كردند. ما با ناراحتى از آن جا دور شدیم و در آن حوالى روبه روى مسافرخانهاى لب جوى آب نشستیم و مدّتى من به فكر فرو رفتم كه نكند در عالم حقیقتى باشد كه در این جا نهان است و ما نمى شناسیم؟ اگر در این جا خبرى باشد و آنان ما را راه ندهند تا از آن آگاه شویم، برایمان سخت حسرت آور و رنج آور است كه با آن همه زحمت، تلاش و تحمّل رنج سفر از رسیدن به آن حقیقت محروم بمانیم.
بى اختیار گریه ام گرفت و مدّتى گریستم. ناگهان این فكر به ذهنم خطور كرد كه آن شخص مدفون یا امام و انسان كامل است و آنها راست مىگویند یا دروغ مىگویند و او انسان كامل نیست. اگر آنها راست بگویند و به واقع او زنده است و بر همه جا احاطه دارد، خودش مىداند كه ما به دنبال چه هدفى، این همه راه آمده ایم و باید ما را دریابد و اگر آنان دروغ مىگویند، ضرورتى ندارد به تماشاى آن جا برویم.
همین طور كه اشك مىریختم و خود را تسلّى مىدادم، دست فروشى كه تعدادى آیینه، مهر و تسبیح در دست داشت، نزدم آمد و به انگلیسى و با لهجه شهر خودمان گفت: چرا ناراحتى؟
سربلند كردم و جریان را براى او گفتم كه ما براى كشف حقیقت به چندین كشور سفر كرده ایم و سالها ریاضت كشیده ایم و اكنون كه به این جا آمده ایم، به حرم راهمان نمى دهند.
گفت: ناراحت نباش! برو. راهتان مىدهند!
گفتم: الآن ما به آن جا رفتیم و راهمان ندادند.
گفت: آن وقت اجازه نداشتند.
من در آن لحظه، فكر نكردم كه چطور آن دست فروش به انگلیسى آن هم با لهجه محلى با من حرف مىزند و از كجا خبر دارد كه پیشتر خادمان حرم اجازه نداشتند ما را راه دهند و اكنون اجازه دارند، و چرا من راز دلم را براى او گفتم.
وقتى از حرم خارج، و به صحن وارد شدم، حالتى به من دست داد كه مىشنیدم هر آنچه پیرامون من هست، از در و دیوار و درخت و زمین و آسمان تسبیح مىگویند. با مشاهده این صحنه، دیگر چیزى نفهمیدم و بى هوش بر روى زمین افتادم
سرانجام به سوى حرم راه افتادیم و وقتى به درِ صحن رسیدیم، خادم مانع ورود ما نشد. پیش خود گفتم: شاید ما را ندیده است. برگشتیم و به او نگاه كردیم؛ امّا او عكس العملى نشان نداد. وارد صحن شدیم و به راهرویى رسیدیم كه جمعیت انبوهى از آن جا وارد حرم مىشدند. ما نیز همراه جمعیت وارد راهرو شدیم. فشار جمعیت ما را از این سو به آن سو مىكشاند تا این كه به درِ حرم رسیدیم؛ امّا ناگهان من احساس كردم كه اطرافم خالى است و هرچه جلو رفتیم، پیرامونم خلوتتر مىشد و بدون مزاحمت و فشار جمعیت به پنجرههاى ضریح مقدّس رسیدم و مشاهده كردم كه درون ضریح شخصى ایستاده است. بى اختیار تعظیم و سلام كردم.
آن حضرت با لبخند جواب سلام مرا داد و فرمود: چه مىخواهى؟
من هرچه پیشتر در ذهنم بود، یكباره از ذهنم رفت و هرچه خواستم بگویم كه چه مىخواهم، چیزى به ذهنم نیامد. فقط یك مطلب به ذهنم آمد و در محضر حضرت گفتم و آن این بود كه من شنیده ام در قرآن آمده است: همه موجودات خدا را تسبیح مىگویند! وقتى آن مطلب را عرض كردم،
فرمود: به تو نشان مىدهم.
بعد بى اختیار از حرم بیرون آمدم. باز احساس كردم كه پیرامونم خلوت است و كسى مزاحم من نمى شود. خداحافظى كردم و از حرم خارج شدم؛ امّا مبهوت مانده بودم. وقتى از حرم خارج، و به صحن وارد شدم، حالتى به من دست داد كه مىشنیدم هر آنچه پیرامون من هست، از در و دیوار و درخت و زمین و آسمان تسبیح مىگویند. با مشاهده این صحنه، دیگر چیزى نفهمیدم و بى هوش بر روى زمین افتادم. پس از به هوش آمدن خود را در اتاقى بر روى تختى دیدم كه عدّهاى آب به صورتم مىریختند تا به هوش آیم.
پس از آن واقعه، من متوجّه شدم كه در عالم حقیقتى وجود دارد و آن حقیقت در این جا است و انسان مىتواند به مقامى برسد كه مرگ و زندگى براى او یكسان باشد و مرگ نداشته باشد و همچنین پى بردم كه قرآن راست مىگوید كه همه چیز تسبیح گوى خدا است.
بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
منبع: کتاب «آفتاب ولایت» اثر استاد مصباح یزدی، صص 137-141
