تبیان، دستیار زندگی
صدای ارّه ها و چکش های سنگی، در نخلستان می پیچید. مردان با سر و روی عرق کرده، سرگرم کار بودند. تنه بزرگ درختان را می بریدند. چوب ها را صاف می کردند و تخته ها را به طرف کشتی می بردند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

داستان کشتی حضرت‌ نوح (علیه السلام)
حضرت نوح علیه السلام

صدای ارّه ها و چکش های سنگی، در نخلستان می پیچید. مردان با سر و روی عرق کرده، سرگرم کار بودند. تنه بزرگ درختان را می بریدند. چوب ها را صاف می کردند و تخته ها را به طرف کشتی می بردند. نوح به اتفاق پسرانش سام و حام و یافث، تخته ها را به بدنه کشتی میخ می کردند.

نوح هرگاه سرش را بلند می کرد، از دیدن یارانش که سخت در تلاش بودند، شاد می شد و خستگی از تنش بیرون می رفت. با شوق به سام و حام و یافث نگاه می کرد و در دلش برای آن ها دعا می کرد. نوح افتخار می کرد که چنین پسران رشید و باایمانی دارد، اما گاهی دلش می گرفت. او هرگاه به یاد پسرش کنعان می افتاد، غمگین می شد. نوح آرزو داشت که کنعان هم در کنار او باشد و در ساختن کشتی کمکش کند، اما کنعان همیشه خودش را از نوح و خانواده اش دور نگه می داشت. حتی با دشمنان نوح همراه و هم صدا شده بود و حرف آن ها را به زبان می آورد

- ای نوح! تو و پیروانت دروغگو هستید.

- ای نوح! فقط افراد فقیر و پست در اطراف تو جمع می شوند و به سخنان بیهوده تو گوش می دهند. اگر راست می گویی، آن ها را رها کن و با ما ثروتمندان دوست باش.

نوح، از این حرف های مردم دلش می گرفت و می گفت: ای مردم! من شما را به نیکی و پاکی دعوت می کنم. به خداوند یکتا ایمان بیاورید تا زندگی با سعادتی داشته باشید؛ چرا از من می خواهید که یاران مۆمن و باوفای خود را رها کنم. اگر به خدا ایمان نیاورید، عذابی بزرگ در انتظار شماست.

مردم به حرف های نوح می خندیدند. او را کتک می زدند و می گفتند: اگر راست می گویی، به خدایت بگو تا آن عذاب را بفرستد. ما از خدای تو ترسی نداریم.

نوح با سر و روی خون آلود، از آن ها دور می شد. دست هایش را به طرف آسمان بلند می کرد تا آن ها را نفرین کند، اما دلش به رحم می آمد و می گفت باز هم به آن ها فرصت می دهم، شاید از گمراهی نجات یابند.

سال های زیادی گذشته بود. نوح در این سال ها، هر روز مردم را به سوی دین خدا دعوت می کرد، اما هر روز که می گذشت، آن ها بیشتر بر عقیده خودشان پافشاری می کردند و به بت پرستی و فساد ادامه می دادند. نوح می دید که آن ها با چه شور و شوقی اطراف «ود» و «سواع» و «یغوث» و «یعوق» و «نسر» می چرخند و برای آن موجودات سنگی قربانی می برند و از آن ها برای بیماری و مشکلات خودشان کمک می خواهند. از دیدن آن همه کفر، دلش می گرفت و گاه آرزو می کرد ای کاش می توانست به کوهستان برود و آن جا در تنهایی، به پرستش خدا مشغول شود، اما خداوند وظیفه سنگینی بر دوش او نهاده بود که باید آن را به پایان می رسانید.

همان طور که به یارانش چشم دوخته بود و به گذشته ها فکر می کرد، صدای عده ای را شنید که به آن جا نزدیک می شدند. نوح آن ها را شناخت. همان مردمی بودند که بارها او را مسخره کرده بودند و کتکش زده بودند و نوح هر بار می خواست نفرین شان کند، دلش به رحم می آمد. پسرش کنعان را هم در میان آن ها دید. سرش را پایین انداخت و به کارش مشغول شد، اما صدایی را شنید که به او گفت: ای نوح! کشتی به این بزرگی را به کدام دریا می اندازی. بهتر نبود که اول یک دریا می ساختی و بعد مشغول ساختن کشتی می شدی؟ نوح صدای خنده آن ها را شنید، چیزی نگفت و به کارش ادامه داد. دیگری گفت: شاید نوح می خواهد دریا را به این جا بیاورد.

نوح سرش را بلند کرد و با خشم نگاه شان کرد. ناگهان خنده از لب ها محو شد و چند لحظه، همه ساکت شدند، اما یک نفر سکوت را شکست و گفت: اگر تو عاقل بودی، در خشکی کشتی نمی ساختی.

نوح همچنان ساکت بود و کار می کرد. آن ها هر چه بیشتر او را مسخره می کردند، نوح با تلاش بیشتری کار می کرد و چکش را محکم تر روی میخ ها می کوبید. انگار می خواست خشم خودش را از جهل مردم، به وسیله ضربه های چکش خالی کند. در دلش با خدا حرف می زد و می گفت: خدایا این مردم گمراه شده اند و هیچ امیدی به نجات شان نیست. سراسر زمین را کفر و فساد گرفته است. مردم مثل حیوانات وحشیانه زندگی می کنند و هیچ قانونی را رعایت نمی کنند. خدایا هر چه زودتر عذابی را که وعده دادی بفرست تا زمین از کفر و جهل پاک شود.

هیچ کس در آن لحظه نمی دانست که عاقبت نوح، تحملش تمام شده و دارد آن ها را نفرین می کند.

روزها و هفته ها و ماه ها گذشت. نوح در برابر مخالفت ها و طعنه های مردم مقاومت می کرد و با جدیت به کار ساختن کشتی ادامه می داد. تا آن که کشتی ساخته شد. وقتی مردم کشتی را دیدند، از تعجب دهان شان بازماند و گفتند:

- چه کشتی بزرگ و غول پیکری است.

- به اندازه یک شهر است.

- آیا واقعاً نوح می خواهد این کشتی را به حرکت دربیاورد؟

- نه، هرگز نمی تواند چنین کاری کند. در این بیابان که جز خاک و شن چیز دیگری نیست. کشتی به آب نیاز دارد. آن هم کشتی به این بزرگی، فقط در دریا می تواند حرکت کند

.- اما دریا کجاست؟ در این نزدیکی که دریایی وجود ندارد.

- من که گفتم نوح عقلش را از دست داده. این  کارها فقط از یک آدم دیوانه و مجنون برمی آید.

- بگذارید دلش به رۆیاهایش خوش باشد. حتماً سال ها روی عرشه کشتی می نشیند و به آسمان چشم می دوزد تا خدایش برای او دریایی بفرستد.

هر روز مردم به کنار کشتی می آمدند و با خنده و تمسخر، به تماشای آن می ایستادند. نوح از دیدن آن ها و شنیدن حرف های طعنه آمیزشان ناراحت می شد، اما به روی خودش نمی آورد. تا آن که خداوند به نوح فرمان داد که آماده شود.

- ای نوح! از هر حیوانی یک جفت انتخاب کن و با خانواده ات و همه مۆمنان به کشتی برو. لحظه عذاب نزدیک است.

نوح از هر حیوانی یک جفت انتخاب کرد و به همراه خانواده و یارانش به کشتی آمد. ناگهان سراسر آسمان ابری شد. ابرها به هم فشرده شدند و آسمان غرّید و رعد و برق زد. هوا تاریک شد. مردم در خانه هایشان چراغ روشن کردند و وحشت زده به آسمان نگاه کردند. باد تندی وزید. قطره های درشت باران آرام بر زمین بارید. باران کم کم شدت گرفت. هوا طوفانی شد. آب باران در تمام شهر به راه افتاد. آب بالا آمد و خانه ها و ساختمان ها را در خود فرو برد. بت های سنگی سرنگون شدند و در آب فرو رفتند. کافران در میان خروشان سیل، دست و پا می زدند و بت ها را صدا می کردند. گویی هنوز امید داشتند تا آن خدایان سنگی به کمک شان بیایند و آن ها را نجات دهند.

نوح روی عرشه کشتی ایستاده بود و به رشته های باران که زمین و آسمان را به هم می دوخت، خیره شده بود. سام و حام و یافث؛ آخرین گروه حیوانات را به کشتی آوردند. آب کم کم از بدنه کشتی بالا آمد. در اطراف تا چشم کار می کرد، آب بود. گویی دنیا به یک اقیانوس پهناور تبدیل  شده بود. فقط کوه های بزرگ در مقابل کشتی قد برافراشته بودند و باغرور، خودنمایی می کردند. ناگهان نوح از جا تکان خورد. به طرف جلوی کشتی رفت. با دقت به روبه رو نگاه کرد. کنعان لحظه ای ایستاد و به نوح نگاه کرد. بعد با دست به قله کوه اشاره کرد و فریاد زد:

- من به کشتی تو احتیاج ندارم. بالای این کوه می روم تا نجات پیدا کنم.

کنعان با شتاب از کوه بالا رفت. خودش را به قله کوه رساند. بالای قله ایستاد و با غرور به اطرافش نگاه کرد. ناگهان تعجب کرد. در دوردست هیچ اثری از شهر و خانه ها نبود. همه جا  به دریای بزرگ تبدیل شده بود. به کشتی پدرش نگاه کرد. کشتی مثل قایق کوچکی در دل امواج بالا و پایین می رفت. کنعان دست هایش را بالا گرفت و مشت هایش را با خوشحالی در هوا تکان داد و گفت: من موفق شدم. در این جا از هر خطری در امان هستم.

نوح با ناامیدی به بالای کوه نگاه کرد. کنعان مثل نقطه کوچکی بر فراز کوه در حرکت بود. ناگهان کشتی تکان شدیدی خورد. امواج به سرعت بالا آمدند. آب از دیواره کوه ها بالا رفت. قله ها زیر آب رفتند. کنعان وحشت زده در میان آب دست و پا می زد. نوح به سام و حام و یافث که پشت سر او ایستاده بودند، نگاه کرد. همه با نگرانی به کنعان نگاه می کردند. لحظه ای بعد، کنعان در میان امواج فرو رفت و دیگر بالا نیامد. نوح دست هایش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: خدایا فرزند من غرق شد. تو وعده داده بودی که خانواده ام را نجات دهی. صدای جبرئیل را شنید: ای نوح! او دیگر از خاندان تو نیست. خداوند می فرماید ما وعده دادیم که مۆمنان را نجات دهیم.نوح از حرف خودش پشیمان شد. سجده کرد و گفت: خدایا مرا ببخش.

باران شدت گرفته بود. خانه ها و کوه ها و بناهای بزرگ در آب غرق شده بودند. کشتی نوح در میان امواج به حرکت درآمده بود و به سوی مقصدی نامعلوم می رفت. همه روی عرشه جمع شده بودند و زیر بارش شدید باران، دعا می خواندند. هیچ کس نمی دانست که عاقبت چه خواهد شد و کشتی آن ها را به کجا خواهد برد. همه به نوح خیره شده بودند و به چهره آرام و مطمئن او نگاه می کردند و نوح در این فکر بود که عاقبت خداوند به وعده اش عمل و زمین را از بت پرستان و جاهلان پاک کرد. نوح و یارانش به آرزوی دیرینه خود رسیده بودند. آرزویی که سال ها برای به دست آوردن آن سختی کشیدند و مبارزه کردند و حالا همه می رفتند تا زندگی جدیدی را شروع کنند، زندگی پر از سعادت و خوشبختی که با ایمان و اعتماد به خداوند یکتا همراه بود.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع: یاران امین

مطالب مرتبط:

قصه هابیل و قابیل

یک سبد خرما

دوستی با خدمتکار

داستان زندگی حضرت یعقوب(ع)

نقی! یعنی تو پاکی! پاک تر از ...

پیراهن سبز بهشتی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.