تبیان، دستیار زندگی
سیل زده بود و خط آهن را خراب کرده بود و چند تا مهندس از تهران آمده بودند و چون نزدیک ترین شهر به این جا یک ساعتی فاصله داشت و هنوز هم باران زیاد می آمد و این یک ساعت فاصله دو سه ساعت می شد، مهندس ها در همان روستای ما ماندند و دوتایشان هم آمدند طبقه ی بالا
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شب دریا


سیل زده بود و خط آهن را خراب کرده بود و چند تا مهندس از تهران آمده بودند و چون نزدیک ترین شهر به این جا یک ساعتی فاصله داشت و هنوز هم باران زیاد می آمد و این یک ساعت فاصله دو سه ساعت می شد، مهندس ها در همان روستای ما ماندند و دوتایشان هم آمدند طبقه ی بالای خانه ی ما را گرفتند...


دریای طوفانی

سیل زده بود و خط آهن را خراب کرده بود و چند تا مهندس از تهران آمده بودند و چون نزدیک ترین شهر به این جا یک ساعتی فاصله داشت و هنوز هم باران زیاد می آمد و این یک ساعت فاصله دو سه ساعت می شد، مهندس ها در همان روستای ما ماندند و دوتایشان هم آمدند طبقه ی بالای خانه ی ما را گرفتند. صبح کله ی سحر می رفتند و بعضی روزها برای ناهار هم نمی آمدند و از شانسشان به بخش نامه ای ابلاغ کرده بودند که تا موقع غروب باید کار کنند.

غروب هم که می رسیدند، باید همه ی لباس هایشان را عوض می کردند و در آن هوای شرجی گرم که بارانش هم قطع نمی شد، باید طوری لباس هایشان را خشک می کردند. هر صبح که می رفتند، بخاری های طبقه ی خودشان را روشن می کردند و مثل مسافرخانه ی درجه ی دوی شهرها وسط اتاق بندی آویزان می کردند و خانوم جانم از ترس این که کسی نیست، روزی چندبار من را می فرستاد بالا که نکند آتش سوزی بشود. روزهای اول خنده ام می گرفت به حرف خانم جان، ولی بعد فکر آتش سوزی مثل خوره به جانم می افتاد و بی آن که خانم جان چیزی بگوید خودم روزی چند بار سر می زدم. تابستان بود و مدرسه تعطیل بود و بعد از دو سال از دبیرستانی شدنم امسال اولین سال بود که تجدید نداشتم و با بقیه بچه ها قرار شنا کردن هایمان بیشتر شده بود، تا وقتی سیل آمد و دریا آنقدر عصبانی شد که قید شنا کردن را زدیم.

چند روزی گذشت و با مهندس ها گرم گرفتم و شب ها که شامشان را می بردم، می ماندم و با کامپیوترشان فیلم می دیدیم و حرف می زدیم. هیچ شبی شامم را با آن ها نمی خوردم. شامم را با خانم جان می خوردم. با خانم جان شام می خوردم که تنها نباشد.

دریا عصبانی بود و باران می آمد. زدم به آب. خوف نکرده بودم فقط می خواستم جواب خنده های بی مزه ی مهندس تازه کار را بدهم آن قدر رفتم که دیگر چیزی از ساحل معلوم نبود. صدای فریادهایشان را می شنیدم که باخت مسابقه ی از پیش تعیین نشده را قبول کرده بودند اما موج مرا می کشاند

دوباره صبح که می شد بخاری را روشن می کردند و می رفتند و از سر وسواس باید چند بار به طبقه یشان سر می زدم و این خوره بد افتاده بود به جانم. یک شب شامشان را که خوردند بهشان گفتم که شب ها برای شنا با بچه های محلمان می رفتیم و از وقتی سیل آمده بود و باران قطع نشده بود و دریا عصبانی شده بود، نرفتیم. آن که سنش کمتر بود و تازه استخدام شده بود خندید و باور نکرد. گفت شب که نمی شود و خطرناک است و اگر هم می رفتید لابد همان دم ساحل با آب شلپ شلپی راه می انداختید. گفتم نه! آن قدری می رویم که دیگر معلوم نباشیم و گاهی ساحل هم برای خودمان معلوم نیست. باز خندید و دستم انداخت. گفتم همین الان برویم تا ببینید. آن که بزرگتر بود خواست آرامم کند که من از اتاقشان بیرون زدم. آمدند دنبالم. یکی برای این که باور کند یکی برای این که مراقبم باشد به خانم جان چیزی نگفتم فقط گفتم می رویم لب ساحل . رسیدیم لب ساحل. دریا عصبانی بود و باران می آمد. زدم به آب. خوف نکرده بودم فقط می خواستم جواب خنده های بی مزه ی مهندس تازه کار را بدهم آن قدر رفتم که دیگر چیزی از ساحل معلوم نبود. صدای فریادهایشان را می شنیدم که باخت مسابقه ی از پیش تعیین نشده را قبول کرده بودند اما موج مرا می کشاند نمی دانم چه شد موجی آمد و معلقم کرد و نفهمیدم چه شد که دیدم دارم به سمت ساحل شنا می کنم. وقتی رسیدم ،هردویشان برایم دست می زدند. آن قدر باران شدید بود، که آن دو نفر هم به اندازه ی من خیس آب بودند. در راه برگشت مهندس بزرگ تر نصیحتم کرد و گفت که به فکر خانم جانم باشم. فردای آن روز باران بند آمد و ابرها رفتند و آفتاب خوبی شد. کار تعمیر خط آهن خوب پیش می رفت و دیگر صبح ها بخاری را روشن نمی کردند و آن وسواس هم دیگر توی دلم وول نمی خورد.

از آن شب به بعد دوباره با بچه های محل برای شنا می رفتیم و مهندس ها هم با ما می آمدند. فقط برای تماشا. حالا این بچه های محل بودند که  باور نمی کردند، من یک شب تنها زیر باران توی دریای عصبانی شنا کرده بودم. باید منتظر می ماندم تا دوباره آن چنان دریا عصبانی شود، که به هم ولایتی ها هم ثابت کنم. ولی حالا چند سال است که دیگر این دریا برای یک شب هم توفانی و عصبانی نشده است.

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان