تبیان، دستیار زندگی
بله، من رمان‌های کوچکم را، تیز مثل تیغ و واقعا برنده، با یک تکه سرب سیاه روی کاغذی می‌نویسم که از زباله‌دانی‌ها گیر می‌آورم: هر کاغذی که باشد، بسته‌بندی‌های قصابی، دفترهای حسابداری و حاشیه‌های روزنامه‌های جنجالی که خورشید مثل گونه‌های یک دختربچه نرم‌شان ک
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

من، بدبخت‌ترین نیستم

از مجموعه داستان «مکانیک‌های کوچک»


بله، من رمان‌های کوچکم را، تیز مثل تیغ و واقعا برنده، با یک تکه سرب سیاه روی کاغذی می‌نویسم که از زباله‌دانی‌ها گیر می‌آورم: هر کاغذی که باشد، بسته‌بندی‌های قصابی، دفترهای حسابداری و حاشیه‌های روزنامه‌های جنجالی که خورشید مثل گونه‌های یک دختربچه نرم‌شان کرده است.


فیلیپ کلودل

فیلیپ کلودل Philippe Claudel  متولد 1962 در شهر لورن فرانسه. او یکی از مطرح‌ترین نویسنده‌های معاصر فرانسه است که آثارش به بسیاری از زبان‌ها ترجمه شده‌اند. از معروف‌ترین آثارش می‌توان به اینها اشاره کرد: ترک می‌کنم (جایزه‌ی بهترین رمان فرانس ـ تلویزیون، 2000)، مکانیک‌های کوچک (جایزه‌ی گنکور بهترین مجموعه داستان، 2003)، ارواح خاکستری (جایزه‌ی رونودو، 2003) و نوه‌ی آقای لین (2005). فیلیپ کلودل دو فیلم هم ساخته است: خیلی وقت است که دوستت دارم (2008) و همه‌ی خورشیدها (2011).

تکیه‌داده به دیواری همیشه گرم، رمان‌های کوچک می‌نویسم، خیلی کوچک، تیز مثل خنجر، و می‌فروشم‌شان، در ازای یک وعده غذا، یک بطری ، تخت‌خوابی کثیف برای یک شب.

پشتِ دیوار گرم از خورشیدم پنهان می‌شوم و می‌نویسم اما با این‌همه پیش می‌آید که یک بغل لعن و تف نصیبم شود. روزهایم این‌طور می‌گذرند.

شب که می‌شود، توی بلوارهای بندر پرسه می‌زنم، با دستی در جیب که برگ‌های سیاه آخرین رمانم را سخت می‌فشارد. دیگرانی مثل من هم، در تاریکی پارک‌ها و زیر حفاظ درختان، همین ترفند شرم‌آور را به کار می‌بندند. چند مشتری که به اندازه‌ی خودمان مخفی‌اند، به این محل‌ها رفت‌وآمد می‌کنند. سریع پیداشان می‌کنیم، و مشتری از آن کسی خواهد شد که ماهرتر از همه قصه‌اش را بفروشد، بی‌آن‌که گشتی‌ها در حین ارتکاب جرم دستگیرش کنند.

گه‌گاه، دو یا سه‌نفری یک خریدار واحد را دوره می‌‌کنیم و برای او از ارزش قصه‌های کوچک‌مان می‌گوییم، از زیبایی سبک‌مان که نظیر ندارد یا از پیشرفت‌های طرح‌هامان. اغلب، او ترسیده از بدبختی‌مان که ما را به جان هم می‌اندازد، در شب می‌گریزد، بی‌آن‌که حتی چیزی بخرد. چند سگ در مسیر رفتنش پارس می‌کنند. او ناپدید می‌شود. ما می‌نالیم.

بله، من رمان‌های کوچکم را، تیز مثل تیغ و واقعا برنده، با یک تکه سرب سیاه روی کاغذی می‌نویسم که از زباله‌دانی‌ها گیر می‌آورم: هر کاغذی که باشد، بسته‌بندی‌های قصابی، دفترهای حسابداری و حاشیه‌های روزنامه‌های جنجالی که خورشید مثل گونه‌های یک دختربچه نرم‌شان کرده است. همه چیز خیلی سریع پیش می‌رود، من به تخیل اعتقاد ندارم. کلمه‌ی اول را اتفاقی می‌اندازم، و بعد همه‌چیز زنجیروار می‌آید: زندگی‌ها و خوشبختی‌ها، کمی ماتم و اندوه، توصیف‌های زیبایی از رودخانه‌ای که قبلاً در آن آب‌تنی می‌کردم، چشم‌اندازهای جنگل‌هایی زیر باران که با نادرترین صفت‌ها می‌آرایم‌شان، و همه‌ی این‌ها توی یک بغل کاغذ که هنوز به کثافت آراسته‌اند. هروقت می‌توانم، توی رمانم نور صبحگاهی بندر را هم می‌گذارم، سروصدای شکم ماهی‌هایی که روی عرشه‌ی کشتی‌های ماهیگیری به خود می‌لرزند، آن کشتی‌ها که می‌روند بدنه‌ی پوشیده از نقاشی‌شان را به اسکله‌ها ببندند، سکوت‌های عظیم شب‌ها وقتی  همه‌ی ابرهای غروب به کوهستان برگشته‌اند، وقتی در شهر چیزی نمانده جز مشتی مه، عطش من و خاطره‌ی زنی که مثل دماغه‌ی یک کشتی رویاهایم را می‌شکافد. پُر می‌کنم. پر می‌کنم... نظم و ترتیب زیاد مهم نیست.

من، بدبخت‌ترین نیستم: دیوار کوچکم را دارم که پشتم را گرم می‌کند. تف‌ها را پاک می‌کنم. زیاد به آنها اهمیت نمی‌دهم: فقط رشته‌های آبی هستند که از دهان‌های میرا در می‌روند. من بر آنها برتری دارم، با نوشتن رمان‌هایم که مثل چاقوهای بسیار تیزی هستند مناسب برای کنده‌کاری موسیقی آنها در خاطره‌ی انسان‌ها، و از طرفی من با سکوت‌ها از بار زمان می‌کاهم.

شهر، ما دیگران و رمان‌هامان را مثل زخم‌های مسری طرد می‌کند. ما نجس هستیم. تابستان‌ها توی کوچه‌های تنگ بندر زندگی می‌کنیم. بعضی‌ها هم در تراس کافه‌ها دلقک‌بازی درمی‌آورند، شعرهای بداهه‌ای می‌سازند و برای نوشندگان می‌خوانند: پیش می‌آید که آنها ذله شوند و سکه‌ای برایشان بیندازند.

من زیر ستاره‌های زِه زده می‌خوابم، چسبیده به دیوار کوچکم که تا نیمه‌های شب گرمایی را که خورشید به آن بخشیده نگه می‌دارد. برگ‌های کثیف رمانی که می‌نویسمش، بالشم هستند؛ سرم را که همیشه حس می‌کنم مریض است، روی‌شان می‌گذارم. باد تنها روانداز من است.

گاهی یکی از ما دستگیر و محاکمه می‌شود. ماه‌های زیادی را در زندان محکومین به اعمال شاقه می‌گذراند. وقتی برمی‌گردد، دیگر چیزی برای گفتن ندارد و فقط جمله‌های کوتاهی را با لکنت می‌گوید، همیشه همان جمله‌ها، درباره‌ی سنگ‌های کورکننده و دامنه‌های معادن سنگ. سعی می‌کند دوباره بنویسد، اما این کار دیگر جلو نمی‌رود. دق می‌کند از این‌که دیگر نمی‌تواند کلمه‌ها را پیدا کند و یک روز، از سر رنج، واقعا ناپدید می‌شود.

زمان برای همه‌ی انسان‌ها می‌گذرد، اما زمان ما طولانی‌تر است.

من، بدبخت‌ترین نیستم: دیوار کوچکم را دارم که پشتم را گرم می‌کند. تف‌ها را پاک می‌کنم. زیاد به آنها اهمیت نمی‌دهم: فقط رشته‌های آبی هستند که از دهان‌های میرا در می‌روند. من بر آنها برتری دارم، با نوشتن رمان‌هایم که مثل چاقوهای بسیار تیزی هستند مناسب برای کنده‌کاری موسیقی آنها در خاطره‌ی انسان‌ها، و از طرفی من با سکوت‌ها از بار زمان می‌کاهم، با سکوت‌های بی‌انتها و دلم می‌‌خواهد شبیه این کار را با گرد و غبار طلا هم بکنم، با هیجان‌های بزرگ و از سر ترس، با قطرهای آبی که توفان بر پشت برگ‌های بید می‌ریزد قبل از آن‌که پایین بلغزند.

سعی می‌کنم همه‌ی این‌ چیزها را توی رمان‌های کوچکم بگذارم، حتی اگر این کار هیچ معنایی نداشته باشد.

از مجموعه داستان «مکانیک‌های کوچک»، مرکور دو فرانس، 2003.

بخش ادبیات تبیان


منبع: وبلاگ برهوت