تبیان، دستیار زندگی
شیخ هاشم قزوینی نمونه برجسته یک عالم دینی و یک روحانی اسلامی واقعی بود؛ مردی خردمند، وارسته، متواضع، هوشیار، متعهد، شجاع، روشن بین و بیزار از عوام فریبی و انحطاط پراکنی و ارتجاع گرایی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

غش کردن شیخ هاشم در مباحثه

آیت الله میرزا هاشم قزوینی

شیخ هاشم قزوینی نمونه برجسته یک عالم دینی و یک روحانی اسلامی واقعی بود؛ مردی خردمند، وارسته، متواضع، هوشیار، متعهد، شجاع، روشن بین و بیزار از عوام فریبی و انحطاط پراکنی و ارتجاع گرایی

ویژگی‏های تدریس شیخ هاشم قزوینی(2)

فنای در علم

از ویژگیهای حاج شیخ هاشم قزوینی فنای در علم بوده است. در این باره در کتاب مکتب تفکیک استاد حکیمی چنین می خوانیم:

« و یکی از احوال بسیار ژرف او در طلب علم، واقعه ای است از دوران تحصیل و طلبگی وی در اصفهان، در سال قحطی، که به هنگام مباحثه با استاد جلال الدین همایی که در آن وقت از طلاب اصفهان بوده است اتفاق می افتد.

این واقعه را استاد همایی در مجلسی که در «دار الفنون» برای بزرگداشت آیت اللّه العظمی بروجردی از سوی فرهنگیان و دانشگاهیان برگزار می گردد نقل می کنند.

پس از سالها از نقل آن به وسیله استاد همایی، روزی بنده با دو سه تن از دوستان و آشنایان به خدمت استاد همایی رسیدیم،(1)

موضوع را به یاد ایشان آوردم و خواستم که نقل کنند تا از زبان خودشان شنیده باشیم، نقل کردند استاد دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی نیز واقعه را با واسطه شنیده اند و آن را مرقوم داشته اند، چون به یقین چنین احوالی از چنان بزرگانی برای طلاب جوان و دانشجویان و چه بسا برای همه سودمند و سازنده است و نشان دهنده فنای طالب علمی در طلب علم است و تصویرگر چهره یک طلبه واقعی است که بعدها عالمی گرانقدر می شود،

آن «مرقوم» را در این اوراق می آورم:

« هم در آن ایام که استاد ما، مرحوم آیت اللّه حاج شیخ هاشم قزوینی در گذشت،(2) و به مناسبت بزرگداشت خاطره مرحوم آیت اللّه بروجردی(3) مجلسی در دارالفنون تهران برگزار شد، در آن مجلس شادروان استاد جلال الدین همایی سخنرانی کرد.

سخنان استاد همایی از رادیوی ایران پخش شد، دوستانی که خود شنیده بودند برای من چنین نقل کردند: به تواتر شنیدم که استاد همایی، بعد از خواندن خطبه ای و... از شیوه تحصیلات قدما و دشواریهایی که بر سر راه ایشان بود یاد کرد. در آن میان خاطره ای از حال و روزگار خویش به هنگام تحصیل در مدارس قدیم آورد که:

« در اصفهان به سال مجاعه که یکی از آن «قحط سالهای دمشقی» بود و مردم، پیر و جوان و زن و مرد، از گرسنگی، خیل خیل می مردند، من و شماری اندک از طلاب مدرسه نیماوَرْد (یا مدرسه ای دیگر که استاد همایی نامش را یاد کرد و من اکنون به یاد ندارم) با گرسنگی و قحطی همچنان دست و پنجه نرم می کردیم، و نستوه در کار تحصیل علم کوشا بودیم.

 چنان مستغرق در جمال معنی و لذات حاصل از کسب معرفت بودیم که گویی در پیرامون ما هیچ اتفاقی نیفتاده است.

گذران ایام تحصیل را با کمترین سد جوعی به شیوه اصحاب صُفّه، شبی را به روز می آوردیم و روزی را به شب...

یک روز در ضمن مباحثه با رفیق همدرسم که طلبه برجسته ای از اهل قزوین بود متوجه شدم که ناگهان حالش دگرگون شد و تشنجی به او دست داد و بی هوش افتاده و به حالت غش درآمد، می دانستم که هیچ بیماری و دردی ندارد، در کمال سلامت و نشاط جوانی است، دردش از گرسنگی است که آن را از من نیز پنهان می کند.

به ناچار با شتاب از جای برخاستم. هر چه در گوشه و کنار طاق و رواق مدرسه و ذهن و ضمیرم بود گشتم که وجهی حاصل کنم و از آن راه لقمه نانی برای او فراهم آورم، به هیچ روی حاصل نشد، که همه در کمال فقر و قناعت می زیستیم و هر کس هر چه داشت، از کتابهای غیر درسی گرفته تا لوازم زندگی، در روزهای گذشته، همه را فروخته بود. دیگر چیزی در بساط باقی نبود.

 به ناگزیر خود را به خیابانی که در نزدیکی آن مدرسه بود رساندم، به تعبیر بیهقی، همچون متحیری و غمناکی می گشتم و چشمم به هیچ چیز نمی افتاد که بتوان سدّ جوع کرد.

از پس جست و جوی بسیار و نومیدی، ناگهان در گوشه خیابان چشمم به چند برگ کاهوی گل آلود افتاد، که از قضای روزگار در آنجا افتاده بود. گویی هنوز کسی از خیل گرسنگان شهر آن را ندیده بود.

آن چند برگ کاهوی گل آلود را همچون مائده ای بهشتی که از آسمان فرود آمده باشد، از زمین برداشتم، آن را در جوی آب شستم، خود را به کنار آن دوست رساندم، همچنان بی هوش افتاده بود.

 دیدم رنگ رخساره اش از فرط گرسنگی زرد شده است. از آثار حیات نفسی هنوز باقی است که به دشواری صدای آمد و رفتنش را می توان شنید.

اندکی از آن برگهای کاهو در دهانش نهادم، بی رمق، با چشمان بسته، به زحمت به جویدن پرداخت. با هر برگی که می جوید و فرو می برد، چنان بود که گویی پاره ای از حیات رفته باز می گردد.

هنوز آن چند برگ کاهو به پایان نرسیده بود که اندک اندک چشمانش باز شد و با لبخندی که در آن شکرها بود و نه شکایتی، برخاست و نشست و بی درنگ روی به من کرد و انگشت روی خط نهاد و گفت: «در کجای بحث بودیم؟» و دیگر از آن گرسنگی و بی هوشی و پیچ و تابهای حاصل از آن هیچ سخنی نگفت. چنان بود که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است.

من نیز که از به سامان رسیدن سعی خویش، در رمق بخشیدن به او، رضایتی در خود احساس می کردم، روا نداشتم که آن مایه اشتیاق و جویندگی او را در راه دانش، که تا بدین پایه بود، به سخنانی دیگر گونه بیالایم و از گرسنگی او و حالاتی که در آن میان بر من و او رفته بود سخن بگویم، یا چیزی بپرسم.

هیچ اشاره ای به آن احوال نکردم و دنباله بحث را یاد آور شدم. مباحثه ما از همان جا که قطع شده بود ادامه یافت، چنان که گویی هیچ واقعه ای در میان نبوده است. »

همان دوستانی که این داستان را از سخنرانی استاد همایی برای من نقل کردند چنین گفتند که او در دنباله این داستان یاد آور شد که آن دوست، طلبه ای بود به نام «شیخ هاشم قزوینی» که شنیده ام هم اکنون یکی از استادان برجسته حوزه علمی خراسان است.(4)


پی نوشتها:

1. روز پنجشنبه، 11 فروردین 1356؛ و از جمله آن دوستان، آقای دکتر محمد خوانساری بودند.

2. آیت اللّه استاد، حاج شیخ هاشم مدرس قزوینی (ولادت: 20 خرداد 1270 ش) در تاریخ 23 مهرماه 1339 ش، در مشهد مقدس درگذشت... آیت اللّه العظمی بروجردی در تاریخ 10 فروردین 1340 ش فوت کردند و مراسم بزرگداشت ایشان در دارالفنون ظاهرا به مناسبت چهلم بوده است.

3. همان.

4. مکتب تفکیک، ص 350. این واقعه به طور خلاصه و مقداری تفاوت در کتاب «تعلیم و تعلّم» آمده است.

منبع: پایگاه حوزه نت

تهیه و تنظیم: عبداله فربود، گروه حوزه علمیه تبیان