زنهای مستقل
راینر ماریا ریلکه / برگردان: مهدی غبرائی

بیشتر وقتها مهمان داشتیم، گفته میشد خانواده شولین با صرفه جویی زندگی میکنند. قصر بزرگ قدیمی چند سال پیش سوخته بود و آنها حالا در دو طرف جنبی قصر با قناعت زندگی میکردند. اما مهمانداری برای همیشه با خونشان عجین بود. از این خصلت دست بر نمیداشتند. اگر مهمان ناخوانده ای به خانه ما میآمد، احتمالاً از خانه شولینها آمده بود؛ و اگر کسی ناگهان به ساعت نگاه میکرد و به شتاب میرفت، بی تردید در لیستاگر منتظرش بودند.
آن روزها براستی مامان دیگر از خانه بیرون نمیرفت، اما خانواده شولین نمیتوانستند این موضوع را درک کنند: چاره ای نبود، جز اینکه یک روز سواره به دیدنشان برویم. دسامبر بود و کمیبرف زودرس باریده بود؛ قرار بود سورتمه ها ساعت سه بعد از ظهر حاضر شوند و من هم قرار بود بروم. اما در خانه ما هرگز سر وقت راه نمیافتادیم. مامان که دوست نداشت به او بگویند کالسکه حاضر است، معمولاً خیلی زودتر پایین میآمد، و وقتی کسی را پیدا نمیکرد، همیشه کاری به ذهنش میرسید که باید مدتها پیش انجام میشد، و در طبقه بالا دنبال چیزی میگشت یا ترتیب کاری را میداد، چنانکه گویی دست کسی به این زودیها به او نمیرسید. سر آخر همه منتظر آمدنش میشدیم. و آخرش که آماده میشد و مینشست، معلوم میشد چیزی را جا گذاشته، و باید زیورسِن را خبر میکردیم، چون تنها زیورسِن میدانست که کجاست. اما بعد ناگهان، پیش از آنکه زیورسِن برگردد، راه میافتادیم.
آن روز هوا هنوز خوب روشن نشده بود و درختها طوری ایستاده بودند که انگار نمیتوانستند در میان ِ مه راه خود را پیدا کنند و راندن در میان آن کار گستاخانه ای بود. دَم به دَم در سکوت برف نی بارید و حالا چنان بود که انگار آخرین نشانه ها محو میشد و ما روی صفحه سفیدی پیش میراندیم(1) . جز صدای ناقوس چیزی به گوش نمیرسید، و کسی نمیتوانست بگوید واقعاً این صدا از کجا میآید. صدا لحظه ای قطع میشد، گویی آخرین ناقوس را هزینه کرده بودند؛ اما بعد بار دیگر نیرویش را گرد آورد و دست و دلبازانه طنین انداخت. شاید برج کلیسا در سمت چپ خیالی بود، اما ناگهان طرح مبهم دیوار باغ، بلند و تقریباً بالای سر، پدیدار شد و ما خود را در خیابان دراز دیدیم. صدای ناقوسها دیگر یکسره قطع نمیشد؛ انگار مثل خوشه از چپ و راست درختها آویزان بود. بعد پیچ و تاب خوران چیزی را دور زدیم، از چیزی در سمت راست گذشتیم و در وسط ایستادیم.
گئورگ فراموش کرده بود که خانه دیگر آنجا نیست، و در آن لحظه برای همه ما آنجا بود. از پله های جلو که به تراس قدیمیمیانجامید بالا میرفتیم و فقط تعجب کردیم که کاملاً تاریک است. ناگهان دری در پایین و پشت سرِ ما در سمت چپ باز شد و کسی فریاد زد :«از این طرف!» و چراغی غبار آلود را بلند کرد و تاب داد. پدرم خندید :«ما مثل ارواح داریم از اینجا بالا میرویم.» و کمکمان کرد تا از پله ها پایین بیاییم.
مامان گفت :« ولی همین الآن آنجا یک خانه بود.» و نمیتوانست بلافاصله با ویرا شولین که به گرمیو خندان دوان دوان آمده بود، اخت شود. بعد آرام ناچار بود زود برود تو و دیگر فکر آن خانه را نکند. بالا پوشها را در رختکن کوچکی درمیآوردی و بعد یکراست وسط اتاق بودی با نور چراغها در بالا و گرمای روبرو.
این شولینها نژاد نیرومندی اززنهای مستقل بودند. نمیدانم اصلاً پسر هم داشتند یا نه. فقط سه خواهر یادم مانده؛ خواهر بزرگ تر با یک مارکی در ناپل ازدواج کرده بود که در آن زمان با دعواهای حقوقی فراوان در آستانه طلاق گرفتن از او بود. بعد زوئه بود که میگفتند چیزی نیست که نداند. و بالاتر از همه ویرا بود، ویرای خونگرم؛ خدا میداند روزگار چه بر سرش آورده است. کنتس، یک ناریشکین، در واقع خواهر چهارم بود و از بعضی جهات جوان ترینشان. او از دنیا بی خبر بود و بچه هایش چپ و راست به او دستور میدادند. و کنت شولین مهربان چنان بود که انگار شوهر همه است، میرفت و میآمد و به هرکدام که میرسید، میبوسیدشان.
وقتی که وارد شدیم، به صدای بلند خندید و با طول و تفصیل به ما خوشامد میگفت. خانمها هرکدام به نوبت دست نوازش به سر و گوشم کشیدند و سؤال پیچم کردند. اما من سخت مصمم بودم که وقتی دست از سرم برداشتند، یواشکی بروم و به خانه سر بزنم. مطمئن بودم که آن روز آنجا است. در رفتن از آنجا چندان مشکل نبود؛ از میان آن همه دامن میشد مثل سگی خزید و رفت، و در رختکن هم هنوز باز بود. اما درحیاط به این آسانیها وا نمیداد. چند تا قفل و زنجیر داشت که با عجله نمیتوانستم از پسش برآیم. با اینحال ناگهان باز شد، اما چنان غژغژ کرد که پیش از آنکه بتوانم بیرون بروم مرا گرفتند و برگرداندند.
ویرا شولین شادمانه گفت :«صبر کن ببینم. نمیشود به این سادگی از اینجا در رفت.» رویم خم شد، ولی من تصمیم گرفتم به این آدم خونگرم چیزی بروز ندهم. اما چون چیزی نگفتم، او مسلم دانست که نیاز طبیعی مرا به سوی در کشانده است؛ دستم را گرفت و با حالتی میان همدلی و نخوت با خود به جایی برد. این سوء تفاهم دوستانه مرا بی اندازه سرافکنده کرد. دستم را رها کردم و خشمگین به او خیره شدم. مغرورانه گفتم :«میخواستم خانه را ببینم.» اما او نفهمید.
«خانه بزرگ بیرون کنار پلکان است.»
همچنان که دستم را میگرفت، گفت :«بچه جان. آنجا دیگر خانه ای نیست.» اما من اصرار کردم.
برای اینکه آرامم کند پیشنهاد کرد :«روز که بشود میرویم آنجا. این وقت شب نمیشود دوروبر آنجا پلکید. چاله چوله زیاد است و برکه های ماهی پاپا هم آنجاست که یخ نمیبندد. میافتی تویش و میشوی ماهی.»
به این ترتیب مرا جلو انداخت و به اتاقهای روشن برگشتیم. همه نشسته بودند و با هم حرف میزدند و من یکی پس از دیگری براندازشان میکردم: تحقیرکنان فکر میکردم البته فقط وقتی میروند که آنجا نیست؛ اگر من و مامان اینجا زندگی میکردیم، آن هم برای همیشه اینجا بود. مامان پریشان به نظر میرسید، حال آنکه دیگران همه با هم حرف میزدند. شک ندارم که به فکر خانه بود.
زوئه کنارم نشست و بنا کرد مرا سؤال پیچ کردن. صورت بقاعده ای داشت که هر دم در آن درکی تازه دیده میشد، انگار که مدام در حال درک چیزی بود. پدرم کمیبه راست لمیده بود و به مارکیز که میخندید گوش میداد. کنت شولین بین مامان و همسرش ایستاده بود و ماجرایی را تعریف میکرد. اما متوجه شدم که کنتس حرف او را در وسط جمله قطع کرد.
کنت با خوش خلقی گفت :«نه، بچه جان، خیال میکنی...» اما ناگهان همان حالت تشویش در صورتش پیدا شد که آن را تحویل دو خانم داد. کنتس را نمیشد به این سادگیها از به اصطلاح تخیلش منصرف کرد. حواسش جای دیگر بود، مثل کسی بود که نمیخواهد مزاحمش بشوند. با دستهای لطیف پر از حلقه های انگشتری حرکات کوتاهی کرد، و کسی گفت :«هیس...س...س!» و ناگهان سکوت کاملی برقرار شد.
پشت سر آدمهای اتاق تکه های بزرگ مبل خانه کهنه تنگ هم چیده شده بود. ظروف سنگین نقره ای خانواده میدرخشید و برجسته مینمود، انگار که آن را از پشت ذره بینی ببینی. پدرم با تعجب به دوروبرش نگاه کرد.
ویرا شولین از پشت سرش گفت :«بوی چیزی به دماغ مامان خورده. همیشه همه باید ساکت بشویم؛ با گوشش بو میکشد.» اما با گفتن این حرف خودش سر پا ایستاده، ابروها را بالا کشید، گوش به زنگ شد و شامه تیز کرد.
خانواده شولین پس از آتش سوزی از این بابت عجیب و غریب شده بودند. در اتاقهای گرم کوچک هر لحظه بویی میآمد، به دنبال منشاء آن میگشتند، بعد هرکس عقیده اش را میگفت. زوئه، جدّی و وظیفه شناس، با بخاری ور رفت؛ کنت به همه جا سرک کشید، در هر کنجی قدری ایستاد و منتظر شد. بعد گفت :«اینجا چیزی نیست.» کنتس بلند شد و نمیدانست کجا را جست و جو کند. پدرم آهسته دور خود چرخید، انگار که بو پشت سرش بود.مارکیز که فوری خیال کرده بود بوی بدی به مشامش خورده، دستمالی جلو بینی گرفته بود و به یک یک ما نگاه میکرد که ببیند بو رفته یا نه. ویرا انگار که آن را یافته باشد، دَم به دَم فریاد میزد :«اینجا، اینجا.» و بعد از هر کلمه سکوت عجیبی حاکم میشد. اما در مورد من، من هم بدجوری بو به دماغم میخورد. اما یکباره (چه به سبب گرمای اتاق و چه به علت آنهمه نور در نزدیکی) برای اولین بار به عمرم چیزی شبیه ترس از ارواح به من غلبه کرد. برایم روشن شد که همه آدمهای بزرگ که همین چند لحظه پیش میگفتند و میخندیدند، حالا خم شده اند، این سو و آن سو میروند، و سرشان با چیزی نامرئی گرم است. پذیرفته بودند که چیزی هست، که نمیتوانند ببینند. و هولناک این بود که آن چیز از همه شان نیرومندتر باشد.
ترسم بیشتر شد. به نظرم رسید آنچه دنبالش میگردند شاید ناگهان چون آتشفشانی از وجودم سرریز شود؛ و بعد آنها ببینند و نشانم دهند. درمانده به مامان نگاه کردم. به طرز غریبی شق و رق نشسته بود؛ به نظرم رسید که انتظار مرا میکشید. به کنارش رسیده و نرسیده و با درک این که از درون به لرزه در آمده، پی بردم که خانه حالا باز هم در حال محو شدن است.
«مالده، بزدل»، خنده ای از جایی به گوش رسید. صدای ویرا بود. اما ما از یکدیگر دست نکشیدیم و با هم آن را تاب آوردیم؛ و به همین حال ماندیم- من و مامان- تا خانه بار دیگر پاک ناپدید شد.
پی نوشت:
1- ریلکه هنگام دیدار اِلن کی در املاک برادرش، اوبی، از چنین سورتمه رانی و نزدیک شدن به قلعه ای که دیگر موجود نبود، سخن میگوید. (4دسامبر 1904، نامه ها، جلد یک، 81).
بخش ادبیات تبیان
برگرفته از: دفترهای مادله لائوریس بریگه- نشر دشتستان