ماجرای زن ارمنی و ملاهاشم قزوینی
خاطراتی از شیخ هاشم قزوینی(4)
امیر مهدی حکیمی در کتاب "زیستنامه و خاطراتی از آیت الله شیخ هاشم قزوینی" به ذکر خاطراتی از این عالم بزرگ پرداخته است که در ادامه توجه کاربران عزیر را به برخی از آنها جلب می کنیم.
قطره قطره میبارید
مجلس سوگواری برای امامان(ع) بود و من كنارش نشسته بودم. مرحوم شیخ عبدالله یزدی بر صندلی نشست و روضة حضرت علیاكبر را خواند.
تا این جمله را گفت: كان أشبه الناس وجهاً برسول الله او شبیهترین مردم به پیامبر(ص) بود، نگاهم به حضرت استاد افتاد، دیدم از ریش و صورتش قطرات اشك ژالهوار فرو میریزد و بیصدا گریه میكند. باری چنین دلی با احساس و سرشار از عاطفه داشت.
فرزند رسول خدا را میكشند!
خبر رسید نواب مجاهد معروف را تیرباران كردند. وارد مدرسه شد. این بار با همیشه متفاوت بود. به مدرس رفت و بر كرسی درس نشست. اشكش سرازیر شد و گریست.
چند دقیقهای گذشت و گفت: عجبا، اینها بچههای پیغمبر را میكشند، فرزند رسولالله(ص) تبلیغ اسلام میكند، احكام اسلام را میگوید، ولی آنها میآیند و بچههای پیغمبر را میكشند, و كسی چیزی نگفت؟ اعتراضی نكرد؟!
بند پولش هم نباشید
درس تمام شد. حاج شیخ استاد باز نكتهای آموزنده گفت: طلبهها، شما طبیب امّت هستید، میروید مسافرت، به حرف این آشغال كلّهها گوش نكنید، آنها شما را متحجّر و عقبافتاده میخوانند، شما به این حرفها اعتنا نكنید، بروید و مردم را موعظه كنید، مردم را هدایت كنید، وقتی هم رفتید حرفهای بیهوده نزنید، ببینید مردم چه نیازی دارند و چه مرضی دارند، دوا بدهید، آنان را درمان كنید.
قضیة كشتی حضرت نوح را نقل نكنید كه چند متر طولش بود و چند متر عرضش، اینها به درد ملّت نمیخورد، اگر نماز نمیخوانند، در خصوص نماز صحبت كنید و اگر روزه نمیگیرند، دربارة روزه بحث كنید، بند پولش هم نباشید.
برو از استادت سۆال كن
درس مكاسب تمام شد. از مدرس بیرون آمدیم. سیّدی زابلی كه منظومة حاج ملاهادی را میخواند، جلو آمد و كتابش را آورد و به استاد گفت: آقا، اینجا منظور حاجی چیست؟ شیخ استاد برای ایشان آن سطرهای كتاب منظومه را توضیح داد و تفسیر كرد.
فردای آن روز نیز، این داستان تكرار شد و باز پرسشی از بخشی از منظومه برایش پیش آمد، و نزد استاد رفت، و او با صبر و بردباری پاسخ گفت.
روز بعد كه درس تمام شد و به صحن مدرسه آمدیم، آن سید آمد و یك صفحه از كتاب را نفهمیده بود، و میخواست از استاد سۆال كند، پیش آمد و گفت: این صفحه را برایم توضیح دهید و تفسیر كنید.
استاد نگاهی به او انداخت و با خونسردی گفت: آقا جان بیست سال زحمت كشیدم فلسفه آموختم، دیدم اخبار آل عصمت(ع) با فكر فلسفی من تطابق ندارد، بیست سال هم زحمت كشیدم از ذهنم خارج كردم. برو از استادت سۆال كن.
به پزشك متعهّد و مۆمن نیاز داریم
دکتر هاشمیان: طلبه بودم. به درس حاج شیخ هاشم میرفتم. اندكی نیز به پزشكی علاقه داشتم. روزی با ایشان مشورت كردم, خندهای كرد و گفت: برو پزشكی بخوان، ما به پزشك متعهّد نیاز داریم.
گفتم: آقا اگر پزشكی بخوانم، كار تشریح آن را چه كنم؟ گفت: نخست اینكه بدنهای غیرمۆمنین را به شما میدهند، بر فرض كه بدن مۆمنی را برای تشریح بیاورند، چون به حیات تعدادی از مۆمنین كمك میكند و شما كه مطلبی یاد بگیرید جان انسانی را از خطر نجات میدهید. پس اشكالی ندارد.
درس پنجشنبه!
علیاكبر خادم ـ خادم مدرسه نواب ـ میگفت: حاج شیخ هاشم به مدرسه آمد و رفت در مدرس نشست. هر چه صبر كرد كسی از شاگردان نیامد. تعجب كرده بود.
مرا صدا زد و گفت: علیاكبر چرا این دوستان نیامدند؟ من میروم، اگر آمدند بگو درس تعطیل است. خندیدم و گفتم: آقا، امروز پنجشنبه است و درس تعطیل. شما از بس كه به تدریس علاقه دارید، روز تعطیل هم برای درس آمدهاید. برخاست و رفت.
بقچهای پر از نان تافتون
قحطی آمده بود. مردم خیلی گرسنه مانده بودند و چیزی در اصفهان یافت نمیشد. من در اصفهان درس میخواندم. ما طلبهها كه در مدرسه بودیم از همه محرومتر بودیم.
روزی شنیدم در خارج از شهر، شترهایی را كشتهاند و بین مردم تقسیم میكنند. من هم رفتم. حدود 5 سیر گوشت شتر به من رسید، برگشتم.
در بین راه دیدم، زنی ارمنی، كنار كوچه نشسته و دو دختر كوچكش را در بغل گرفته، سر یكی را روی این زانو گذاشته و سر دیگری را به روی زانوی دیگرش.
نگاه كردم و دیدم چشمهایشان مانند آدمیاست كه در حال مرگ باشد. با نگاه خود از من كمك خواست، زبان آن ها را هم نمیفهمیدم.
با اشاره به او گفتم: همین جا باشید. به مدرسه رفتم همان 5 سیر گوشت را تكه تكه و سرخ كردم. از مدرسه بیرون دویدم و خود را به آنها رساندم.
یكی از تكه گوشتها را برداشت و كنار لب دختركش فشار داد، قدری چشمهایش باز شد, آن دیگری هم همین طور, دست به آسمان بلند كرد و دعا نمود.
خداحافظی كردم و به مدرسه بازگشتم، و از گرسنگی دراز كشیدم. بیحال بودم كه كسی در اتاق را گشود پیرمردی با محاسن سفید و نورانی وارد اتاق شد, بقچهای در دستش بود تا ایشان را دیدم، برخاستم و نشستم.
سلام كردم. جواب داد و گفت: آقای شیخ هاشم تو هستی؟ گفتم: بله. گفت: خداوند به شما اجر بده، بقچه را پیش من گذاشت و گفت: این را برای شما فرستادهاند.
بوی عطر عجیبی از آن فضا پراكنده بود گفتم: چه كسی فرستاده است؟ گفت: آن كسی كه چرخ و پَر عالم خلقت به دست اوست. گذاشت و از در بیرون رفت. به خود آمدم. از حجره بیرون دویدم.
هرچه گشتم او را پیدا نكردم. بازگشتم و بقچه را باز كردم. چند نان تافتون معطر و لطیف در آن بود. بعضی رفقای دیگر را هم صدا زدم، گفتم: بیایید، برایمان غذا آوردهاند.
با رفقا میل كردیم. آن قدر تقویت شده بودیم كه احساس گرسنگی نمیكردیم.
زندگی این مردان بزرگ و آزادگی و آزاداندیشی آنان كه روزگاری در میان ما زیستهاند، الگوی مناسبی است برای ما كه در این روزگار چگونه زیست كنیم و اخلاق را از یاد نبریم و انسانیتها را فراموش نكنیم و با چشمیباز دنیای اطراف خویش را بشناسیم و از روزگار عقب نمانیم؛
مرد میدان و عمل باشیم و دست بر دست ننهیم و وظیفة خویش را بشناسیم و رسالتمان را به انجام رسانیم، و ارزشهای فراموش شده را با تجدید خاطرة زندگی این بزرگان، دیگر بار در یادها زنده كنیم.
منبع: همشهری آنلاین
تهیه و تنظیم: عبداله فربود، گروه حوزه علمیه تبیان