ماجرای چهل قِران شهریه ملا هاشم
امیر مهدی حکیمی در کتاب "زیستنامه و خاطراتی از آیت الله شیخ هاشم قزوینی" به ذکر خاطراتی از این عالم بزرگ پرداخته است که در ادامه توجه کاربران عزیر را به برخی از آنها جلب می کنیم.
دمیدن اخلاق در شاگردان
از روزگار نوجوانی و آن ایّام كه خود را شناختم تا كنون كه سالها از آن دوران میگذرد، همیشه دو چهرة برجستة حوزة خراسان, حضرت آیتالله شیخ مجتبی قزوینی و حضرت آیتالله شیخ هاشم قزوینی، در زندگیم نقشی بسزا داشتهاند. خاطرات آموزندهای كه از پدر و عموی بزرگوارم از این بزرگان شنیدهام، همواره در مقابل دیدگانم قرار داشته و دارد.
و تأثیر این بزرگان را بر شاگردانشان از نزدیك مشاهده كردهام.
15 سال پیش از این، روزی از روزهای تابستان در روستای گلمكان ـ در اطراف مشهد ـ با پدرم ـ استاد محمّد حكیمی ـ قدم میزدیم, از مقابل چند تن از جوانان روستایی میآمدند, نزدیكتر كه شدند، پدر به آنان سلام كرد.
آنان ایستادند و گفتند: آقای حكیمی، ما مدتهاست كه قصد كردهایم به شما زودتر سلام كنیم اما تا كنون موفق نشدهایم. از آنها كه جدا شدیم، پدر به من رو كردند و گفتند: ما هم كه نوجوان بودیم و در درس مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی شركت میكردیم، همیشه میخواستیم زودتر به ایشان سلام كنیم لیكن هر چه تلاش كردیم موفق نمیشدیم، و این نخست سلام كردن را از ایشان آموختهایم.
درشكه را نگهدار...
به قم رفته بود برای زیارت حضرت معصومه(سلام الله علیها)؛ و دیدار عالمان بزرگ آن دیار، درشكهای گرفت و سوار شد, درشكهچی به راه افتاد, خیابانها و كوچهها را پشت سرگذاشت, به گذرخانه كه رسید، درشكهچی به سوی منزل آیتالله بروجردی پیچید؛ صدایش بلند شد: درشكه را نگهدار. از درشكه پیاده شد و به احترام آیت الله بروجردی، تا منزل ایشان پیاده رفت.
پاسخم را گفت
نزدیك مسجد گوهرشاد رسیدم. دیدم حضرت استاد دارند میروند. چند روز قبل مسئلهای را از ایشان پرسیده بودم. شلوغ بود و راه رفتن مشكل، نزدیك كه شدم، سلامی كردم و گذشتم.
چند قدمیبیش نرفته بودم كه در آن شلوغی دستی از پشت سر بر شانهام خورد, برگشتم. استاد را دیدم كه با آن بیماری قلبیاش، نفسنفس زنان خود را به من رسانده است و عبایش را جمع كرده كه زیر پایش نرود و گفت: صدایتان زدم؛ شما صدایم را نشنیدید. میخواهم پاسخ صحیح را بگویم، مسئلهای كه به شما گفته بودم دقیق نبود.
خجالت كشیدم و در دل درود گفتم بر این همه تعهّد و علمدوستی و شاگردپروری.
بروید فیزك بخوانید، شیمیبخوانید و...
وارد مدرس شد. درس را آغاز كرد و مانند همیشه در میانة درس شاگردان را نصیحت كرد و گفت: آخوند این نیست كه بیاید فقط فقه بخواند، اصول بخواند؛ بروید فیزیك بخوانید، شیمیبخوانید، علوم دیگر بخوانید. استاد بود، معلم بود و مربّی. در میان درس اندیشههای بلند خود را به شاگردان آموزش میداد.
در آشتی هم پیشگام شد
كودتای 28 مرداد بود و من در شمار طلبههای سیاسی و ضد رژیم قرار داشتم. جلوی مدرسه باقریه ایستاده بودم، طلبهای كه به رژیم وابستگی داشت و من را میشناخت و میدانست كه از طرفداران نهضت ملی هستم، به من توهین كرد.
من هم كه ورزشكار و چند سال پیش قهرمان كشتی بودم تنبیهش كردم و به صورت او سیلی نواختم! فردای آن روز، پیش شیخ هاشم قزوینی رفته بود و گفته بود فلانی كه شاگرد شماست، این كارها را كرده است و روز دیگر به درس حضرت استاد رفتم و نشستم. حاج شیخ تا مرا دید، پرخاش كرد و مرا توبیخ نمود.
بسیار ناراحت شدم لیكن درس ایشان را ترك نكردم. یك سال و نیم درس میرفتم در حالی كه با استاد قهر بودم و با ایشان حرف نمیزدم.
روزی در راه بودم, كسی از پشت سر دست بر شانهام گذاشت و گفت: سلام علیكم. برگشتم، دیدم حاج شیخ استاد است. دلم از ترس میخواست بتركد, سلام كردم و ایستادم.
گفت: من میخواستم پدرت را ببینم، و بیایم منزل شما، و یك عبا بر شانهات و عمامة كوچكی بر سرتو بگذارم. گفتم خیر من نمیخواهم. گفت برای چه؟ گفتم: من خودم میدانم سرباز امام زمان(عج) نیستم.
تا این سخن را گفتم، گفت: میفهمم چه میگویید، آن طلبه با دستگاه شاه رابطه دارد، اگر من آن كار را نكرده بودم، فردای آن روز تو را گرفته بودند و برای حوزه هم اشكالاتی درست میكردند. من این كار را كردم تا او خوشحال باشد.
بروم یا بمانم؟
چند وقتی بود كه كسالت داشت و به درس نمیآمد. درب خانهاش رفتم, در زدم. باز كرد و بفرمایید گفت. وارد خانه شدم و ایستادم گفت: برو داخل. گفتم: استادی گفتهاند و شاگردی, صاحبخانهای گفتهاند و میهمانی. هنوز حرفم به آخر نرسیده بود كه گفت: میگویم برو.
گفتم: چشم، و به راه افتادم. به احترام استاد كج كج راه میرفت، تا پشت به استاد نكرده باشم. دستی به شانهام گذاشت و گفت راست برو، چرا كج كج میروی؟ شما فرزند رسول خدا هستید و من نوكر رسول خدا.
نشستیم كمیگفتگو كردیم. حالشان را پرسیدم و گفت: الحمدلله، راضیم به رضای خدا. گفتم: آقا من نمیدانم بمانم یا بروم. مقصود این بود كه چون شما كسالت دارید و درس نمیگویید؛ مشهد بمانم یا به نجف بروم. امّا استاد گمان كرد كه من میگویم در طلبگی بمانم و یا از آن بیرون بروم.
رو به من كرد و گفت: بمانید،از دوران غوره (و ناپخته) بودنتان گذشته است و ادامه داد: شما خدا را شكر كنید, الآن وضع شما طلاب خیلی خوب شده است.
سپس این قضیه را نقل كرد: من در اصفهان كه درس میخواندم، چهل روز شلوار نداشتم. پولی هم نداشتم تا پارچهای بخرم و شلوار بدوزم. عبایم را به خود میپیچیدم و به درس میرفتم.
چهل روزی گذشت, از طلبهها امتحانی گرفتند و گفتند هر كس امتیاز داشته باشد موقوفة مدرسه را كه چهل قِران است به او میدهیم. من امتیاز لازم را به دست آوردم و چهل قِران را گرفته و برای خود شلواری تهیه كردم.
منبع: همشهری آنلاین
تهیه و تنظیم: عبداله فربود، گروه حوزه علمیه تبیان