تبیان، دستیار زندگی
از قبرستانی می‌گذشتم, ناگهان صدایی شنیدم كه مرا می‌خواند. وی گفت: شیخ هاشم زنم از من ناراضی است؛ برو و او را راضی كن، و فرزندانم قرض مرا نمی‌پردازند؟ برو و به آنها بگو من در این دنیا (عالم برزخ) گرفتارم، قرض مرا بپردازند.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ملا هاشم قزوینی و مکاشفه یک قتل

آیت الله هاشم قزوینی
از قبرستانی می‌گذشتم, ناگهان صدایی شنیدم كه مرا می‌خواند. وی گفت: شیخ هاشم زنم از من ناراضی است؛ برو و او را راضی كن، و فرزندانم قرض مرا نمی‌پردازند؟ برو و به آنها بگو من در این دنیا (عالم برزخ) گرفتارم، قرض مرا بپردازند.

خاطراتی از شیخ هاشم قزوینی(2)

امیر مهدی حکیمی در کتاب "زیستنامه و خاطراتی از آیت الله شیخ هاشم قزوینی" به ذکر خاطراتی از این عالم بزرگ پرداخته است که در ادامه توجه کاربران عزیر را به برخی از آنها جلب می کنیم.

روی برف‌ها بدون كفش!

به خدمت آیت‌الله شیخ مجتبی قزوینی ـ دوست نزدیك حضرت استاد ـ رفتم، ایشان حكایتی را برایم بازگو كردند كه: شبی با (آیت‌الله) شیخ هاشم قزوینی به منزل استادمان، میرزا مهدی اصفهانی رفتیم. شبی زمستانی بود و سرما و برف همه جا را فرا گرفته بود, خیابان و كوچه‌های ناهموار آن روزگار مشهد یخ بسته بود. راه رفتن بسیار مشكل بود.

از منزل استاد كه بیرون آمدیم، در آن دیر وقت شب و یخ‌بندان و كفش‌های ما كه نعلین طلبگی بود، راه رفتن كار مشكلی بود. هر لحظه امكان زمین خوردن وجود داشت.

 چند قدمی‎ پیش آمدیم و می‌لغزیدیم. یكباره دیدم شیخ هاشم نعلین‌ها و جوراب‌هایش را درآورد، و زیر بَغل گرفت و گفت: روی این یخ‌ها جز این كار چاره دیگری نیست وگرنه بارها به زمین خواهیم خورد. من هم كه دیدم چارة دیگری ندارم، همان كار را كردم و هر دو با پای برهنه به منزل رفتیم.

حادثة شب سوم

استاد با افراد مختلفی رفاقت داشت. روزی یكی از این دوستان كه اهل ریاضت نیز بود، دستوری را به ایشان می‌دهد, و می‌گوید اگر چنین عمل كنی موجوداتی را خواهی دید كه به طور معمول نمی‌توان آنها را مشاهده كرد.

استاد در آن روزها، در مدرسة بالاسر سكونت داشت و شب هنگام كه دیگر طلبه‌ها خواب بودند، شروع به خواندن برخی سوره‌های قرآنی كرد ـ به آن شیوه كه به او گفته بودند ـ شب اول و دوم كه گذشت شب سوم كه ذكرها به نیمه رسید، استاد می‌بیند كه گروهی آمدند و تابوتی پیش ایشان گذاشتند و جمعیت زیادی همراه تابوت هستند.

این صحنه كه دیده می‌شود، استاد دست از خواندن برمی‌دارد و می‌گوید: دیگر بس است، من می‌خواستم همین را ببینم كه تأثیر این كارها چگونه است.

قاتلی در روستا

روزی در مجلس درس خاطره‌ای را بیان كرد و به این موضوع پرداخت كه آیا عالم می‌تواند به علم غیرعادی عمل كند یا باید شاهدی در كار باشد؟ خاطره این بود: سیّدی معمّم، لیكن با لباس‌های ژنده و ساده به مشهد آمده بود و گهگاه در قهوه‌خانه‌ای نزدیك بست می‌نشست و چایی می‌خورد. من با خود فكر كردم كه این سیّد باید چیزهایی در مسائل باطنی و علوم غریبه داشته باشد.

جلو رفتم و با او رفیق شدم. تابستان بود و هوا بسیار گرم. عصری بود, با هم به قهوه‌خانه رفتیم, از او خواستم كه چشمه‌ای نشان دهد. پرسید به كجا دوست‌داری بروی؟ گفتم: به روستای خودمان در قزوین.

همین را كه گفتم، ناگهان دیدم در روستای خودمان در قزوینم, در زمین‌های اطراف روستا. دو نفر از اهالی روستا كه می‌شناختمشان بر سر آب نزاع دارند و حرف‌هایشان بالا گرفت.

كارشان به زد و خورد رسید. یكی از آن دو بیلش را بالا برد و بر سر دیگری كوبید و او بر زمین افتاد و كشته شد. قاتل از ترس، جنازه آن بنده خدا را كشید و در چاهی كه آن اطراف بود انداخت و هراسان به خانه بازگشت.

این صحنه را كه دیدم، به بدن خود بازگشتم و دیدم كنار این سید در قهوه‌خانه نشسته‌ام، به او گفتم این چه صحنه‌ای بود به من نشان دادی، خندید و گفت این هم شانس تو بود.

چند ماهی گذشت, من به روستای خودمان رفتم. همه به دیدنم آمدند و هر چه صبر كردم دیدم خبری از آن مقتول نیست. از اهالی پرسیدم: فلانی كجاست؟ گفتند: فلان روز به بیابان رفته و دیگر بازنگشته و كسی از آن خبری ندارد و نمی‌دانند چه بر سرش آمده است.

من كه جریان را در مشاهدة روحی دیده بودم مخفیانه قاتل را خواستم و آن جریان را كه دیده بودم برایش بازگو كردم و ریز اتفاقات را گفتم كه چگونه بر سر آب حرفشان شده و بیل را برداشته و بر سر او زده است و جنازه‌اش را در كدام چاه انداخته است.

قاتل كه دید كارش برملا شده و من از آن آگاهی دارم، گفت: حضرت آقا دستم به دامان شما، آبرویم را نبرید، هر چه می‌فرمایید انجام می‌دهم. به او گفتم: دیة مقتول را باید به خانواده و ورثه‌اش بپردازی. آن شخص قبول كرد و من دیه را گرفتم و به خانواده مقتول پرداخت كردم.

بگو قرض مرا پرداخت كنند

از قبرستانی می‌گذشتم, ناگهان صدایی شنیدم كه مرا می‌خواند. وی گفت: شیخ هاشم زنم از من ناراضی است؛ برو و او را راضی كن، و فرزندانم قرض مرا نمی‌پردازند؟ برو و به آنها بگو من در این دنیا (عالم برزخ) گرفتارم، قرض مرا بپردازند.

بعد آدرس منزلش را به من گفت, راهی منزل آن مرده شدم, به خانه او كه رسیدم؛ فرزندانش بر سر اینكه قرض‌های پدر را بدهند یا نه، بحث می‌كردند.

برخی می‌گفتند: قرض‌های پدر را بدهیم و برخی دیگر مخالفت می‌كردند. من آنها را نصیحت كردم و جریان مكاشفه خود را به آنها گفتم. سرانجام آنها قرض‌های پدر را پرداختند و آن درگذشته نجات یافت.


منبع: همشهری آنلاین

تهیه و تنظیم: عبداله فربود، گروه حوزه علمیه تبیان