تبیان، دستیار زندگی
شب تولد حضرت مسیح زنگ در به صدا درآمد. من و پدرم به سوی در رفتیم ، مردی با چند شاخه گل و یك جعبه شیرینی بیرون خانه ایستاده بود. با خوش‌رویی سلام كرد و گل را جلوی پدر گرفت و گفت:اینها از طرف آیت‌الله خمینی است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

هدیه ای از طرف حضرت مسیح

امام ره

شب تولد حضرت مسیح زنگ در به صدا درآمد. پدر به سوی در رفت و من هم به دنبالش، مردی با چند شاخه گل و یك جعبه شیرینی بیرون خانه ایستاده بود. با خوش‌رویی سلام كرد و گل را جلوی پدر گرفت و گفت: «اینها از طرف آیت‌الله خمینی است. ایشان تولد حضرت مسیحع را به شما تبریك گفتند و از این كه ممكن است حضورشان در دهكده موجب زحمت شما شده باشد، عذرخواهی كردند. »

خاطره یك جوان فرانسوی از حضور امام در نوفل لو‌شاتو

یك روز كه از مدرسه به خانه برمی‌گشتم، شلوغی بی‌سابقه‌ای در كوچه‌مان توجهم را جلب كرد. جلوی باغی كه كمی آن طرف‌تر از خانه‌مان بود جمعیت زیادی ایستاده بودند. در میان جمعیت، خبرنگارانی به چشم می‌خوردند كه دوربین‌هایشان را به گردن آویخته بودند و از پشت در چوبی و سبزرنگ باغ ، سرك می‌كشیدند. حس كنجكاوی من تحریك شده بود. داخل باغ اتفاقی افتاده بود.

خود را داخل جمعیت كردم، هر چه سرك كشیدم، چیزی نفهمیدم. از خبرنگاری پرسیدم، «اینجا اتفاقی افتاده؟» خبرنگار گفت: «هنوز نه، ولی از حالا به بعد اتفاق‌های مهمی خواهد افتاد‌» و پرسید، «شما اهل این دهكده هستید؟» از حرف‌های او چیزی سردر نیاوردم، جواب دادم، «بله، خانه‌مان كمی آن‌طرف‌تر است.»

 خبرنگار گفت: «به زودی دهكده‌تان مشهورترین دهكده دنیا خواهد شد!»با تعجب پرسیدم: «متوجه نمی‌شوم. چه اتفاق مهمی قرار است در دهكده ما بیفتد كه باعث شهرت آن می‌شود؟»

جواب داد: «تا به حال اسم آیت‌الله خمینی را شنیده‌ای؟» اسم برایم آشنا بود. بارها و بارها از رادیو تلویزیون اسمش را شنیده بودم و عكس او را هم در روزنامه دیده بودم.گفتم: «همان كه رهبر مذهبی ایران است؟»گفت: «آفرین پسر، حالا او به این دهكده آمده و همسایه‌ شماست.» با حالتی هیجان‌زده پرسیدم: «حالا شما برای چه اینجا جمع شده‌اید؟ مگر قرار است بیرون بیاید؟»

خبرنگار پاسخ داد: «نه بیرون نمی‌آید ولی قرار است مصاحبه كند. منتظریم تا اجازه بدهد و به داخل باغ برویم. »

كنجكاویم باعث شد هر طور شده او را ببینم؛ كسی كه هر روز عكسش در روزنامه چاپ می‌شد و تازه می‌‌توانستم پیش همكلاس‌هایم پز بدهم.

پرسیدم: «اگر منتظر بمانم مرا راه می‌دهند؟» گفت: «نمی‌دانم» و با دست به آقایی كه كنار در باغ ایستاده بود، اشاره كرد و گفت: «از او باید پرسید.» به طرف آن مرد رفتم و گفتم: «منزل ما چند خانه آن طرف‌تر است.

 من می‌توانم آیت‌‌الله خمینی را از نزدیك ببینم؟» مرد گفت: «از آیت‌الله خمینی چه می‌دانی؟» گفتم: «این را می‌دانم كه آیت‌الله خمینی رهبر مذهبی ایران است و هر روز عكسش را در روزنامه چاپ می‌كنند.» كمی فكر كرد و پرسید: «به غیر از شما كس دیگری هم هست؟» به خبرنگارها اشاره كردم و گفتم: «می‌بینید كه اینها هم هستند، قول می‌دهم چند لحظه ایشان را ببینم و نظم جلسه را به هم نزنم. »

در باغ گشوده شد. آیت‌الله خمینی پیرمردی بود با لباس روحانی و پارچه سیاهی دور سر پیچیده بود. برای یك لحظه احساس كردم مسیح در مقابلم ایستاده است. اصلا نفهمیدم چگونه یك ساعت گذشت و وقت تمام شد. همچنان در بهت حیرت بودم كه به خانه رفتم و به مادرم گفتم: «مادر می‌خواهی مسیح را از نزدیك ببینی؟»

می‌دانستم كه اگر او را ببیند، احساس مرا پیدا می‌كند.

از مادر پرسیدم: «به نظر شما آمدن او به اینجا اشكال دارد؟» و او گفت: «نه، ولی پدرت دنبال یك جای آرام بود. حالا دیگر اینجا آرام نخواهد بود. »

پیش‌بینی مادر درست بود. وقتی پدر آمد بسیار عصبانی بود. كتش را درآورد و خودش را روی مبل رها كرد و با ناراحتی گفت: «امسال سال بدبیاری من است. هر جا می‌روم بدشانسی دنبالم می‌آید. آن از ورشكستگی شركت، این هم از وضع اینجا. »

مادر خواست او را آرام كند و به او گفت: «خیلی طول نمی‌كشد. شاید تا چند روز دیگر وضع آرام شود. »

پدر با عصبانیت گفت: «خدا كند این طور باشد.» مادر ادامه داد: «توی روزنامه خواندم شاید چند روز دیگر به ایران برود.» و پدر با ناراحتی زمزمه كرد: «حالا چرا اینجا آمده؟ آن هم به این دهكده كوچك. »

چند روز تا تعطیلات كریسمس مانده بود. حوصله درس خواندن نداشتم. دائم در فكر او بودم، طوری بود كه از نگاه كردن به او سیر نمی‌شدم، اما پدر از شدت عصبانیت قصد داشت به پلیس شكایت كند و می‌گفت: «ما هم حق و حقوقی داریم. چقدر باید عذاب بكشیم؟» دیگر نتوانستم سكوت كنم و گفتم: «الان مدتی است كه او اینجاست، حتی یك بار به دیدنش نرفتی.» پدر با لبخندی تمسخرآمیز گفت: «او هم مثل بقیه كشیش‌هاست.

حتما همه‌اش نصیحت می‌كند.» گفتم: «پدر مگر شما نگفتید زود قضاوت نكنم؟ من فكر می‌كردم شما یك فرد منطقی هستید. امروز یك سخنرانی دارد. به خاطر من هم كه شده بیا برویم. اگر خوشتان نیامد برگردید.» پدر گفت: «چه وقت باید برویم؟» جواب دادم: «كمتر از نیم ساعت دیگر، او خیلی وقت‌شناس است. »

با پدر به محل سخنرانی رفتیم. به غیر از خبرنگارها، عده زیادی از مردم نیز آنجا بودند. برایم جالب بود. خیلی از آدم‌ها حتی یك كلمه از صحبت‌های او را نمی‌فهمیدند.

او كه آمد همه به احترامش ایستادند. نگاهم به پدرم افتاد. اشك در چشمانش حلقه زده بود. دیگر خیالم راحت شد. روزهای بعد با پدر برای شنیدن سخنرانی‌اش می‌رفتیم. دیگر عصبانی نبود.

شب تولد حضرت مسیح بود. همه دور درخت كاج جمع شده بودیم. زنگ در به صدا درآمد. یعنی چه كسی است، این وقت شب؟! پدر به سوی در رفت و من هم به دنبالش، مردی با چند شاخه گل و یك جعبه شیرینی بیرون خانه ایستاده بود. با خوش‌رویی سلام كرد و گل را جلوی پدر گرفت و گفت: «اینها از طرف آیت‌الله خمینی است.

ایشان تولد حضرت مسیح را به شما تبریك گفتند و از این كه ممكن است حضورشان در دهكده موجب زحمت شما شده باشد، عذرخواهی كردند. »

پدر شیرینی و گل را گرفت و گفت: «از جانب ما از ایشان تشكر كنید.» پدر بی آن كه چیزی بگوید به سمت اتاقش رفت و چند لحظه بعد صدای هق‌هق گریه‌اش شنیده شد. چیزی در درونش شكسته بود.

برای اولین بار پدر بلند بلند گریه می‌كرد. به سوی مادر شتافتم و با خوشحالی گفتم،

«مادر امسال از طرف مسیح برایمان هدیه فرستاده شد، گل و شیرینی. »

…………………………………………………………………………………………………..............................................................................

منبع: http://nouri1.ir

تهیه و تنظیم: عبداله فربود ، گروه حوزه علمیه تبیان