تبیان، دستیار زندگی
دکتر صادق زیباکلام: روزی سیاست را کنار می گذارم و داستان می نویسم
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

غریب آذری و مرگی غریب

گفت‌و‌گوی تهران امروز با دکتر «صادق زیباکلام» درباره «آذری غریب»* ،نخستین اثر داستانی‌اش و حال و روز ادبیات


دکتر صادق زیباکلام: روزی سیاست را کنار می گذارم و داستان می نویسم


غریب آذری و مرگی غریب

دکتر صادق زیباکلام را این‌روزها همه خوب می‌شناسند،با کتابِ «ما چگونه ما شدیم» و با «سُنت و مُدرنیته» یا حتی «توهمِ توطئه»اش اما «آذری غریب» را کمتر کسی می‌شناسد،آنقدر که خود دکتر هم وقتی فهمیدند به خاطر چاپ اثر داستانی‌شان سراغ ایشان رفتیم، تعجب کردند اما به هرحال چاپ نخستین اثرِ داستانی این استاد علوم سیاسی بهانه‌ای شد برای اینکه از دریچه نگاه یک سیاستمدار به نقدِ وضعیت ادبیات کشورمان بپردازیم.«آذری غریب»،اولین اثر داستانی دکتر صادق زیباکلام است،ولی به گفته خودش،آخرین اثر داستانی‌شان نیست.

از کتاب «آذری غریب» شروع کنیم. چه شد به ادبیات داستانی رو‌آوردید؟

در مقدمه کتاب، دلیل نوشتنش آمده.شاید تا حالا خیلی‌ها از چند و چون آن باخبر شده باشند اما چیزی که فکر می‌کنم خیلی از خوانندگان این کتاب و حتی کسانی که این مصاحبه را می‌خوانند ندانند،این است که بعد از آذری غریب چه شد. بعد از این کتاب،خیلی‌ها گفتند«فکر نمی‌کنید کسی که می‌تواند با این قلم بنویسد، حیف نیست وقتش را صرف مهملات سیاسی کند؟این نوشته‌ها خیلی شیرین‌ترند!»حقیقتش خودم هم مدت‌هاست به این نتیجه رسیدم اگر عمری باقی بماند،یک‌روز همه مسائل سیاسی را کنار بگذارم،کنج خلوتی اختیار کنم و داستان بنویسم.منتها یک اشکال کوچک وجود دارد؛پس از این همه سال نوشتن و گفتن از دنیای سیاست،هر وقت اراده می‌کنم، یادداشتی در مورد فلان‌مسئله سیاسی- اجتماعی می‌نویسم و همان می‌شود سرمقاله خیلی از روزنامه‌ها اما در مورد داستان «افضل» این اتفاق نیفتاد.این داستان را بعدها خودم بارها خواندم اما می‌خواهم همینجا برای اولین‌بار اعتراف کنم که خودم بعد از هربار خواندن تعجب می‌کردم.می‌گفتم: «واقعاً تو نوشتی اینهارو؟!» آن‌وقت هرچه فکر می‌کنم باز هم قلم به دست بگیرم و داستانی مثل افضل بنویسم که هم مخاطب و هم خودم را تا این حد میخکوب کند،می‌بینم زهی خیال باطل! نمی‌شود که نمی‌شود.از من برنمی‌آید،یعنی اصل مطلب درست که آقاجان این مهملات سیاسی را بگذار کنار و برو سراغ دنیای نویسندگی،ولی آنچه نتوانستم بفهمم و مدام از خودم سوال می‌کنم این‌است که: «تو اصلاً عُرضه داری نویسنده بشوی؟»

در آذری غریب که جواب این سوال را به خودتان داده‌اید!

نوشته‌ای مثل افضل یک‌بار اتفاق افتاد.هربار خواستم تکرار کنم،نشد.معتقدم نویسندگی به انتخاب من و شما نیست.مثل نقاش‌بودن،خطاط‌بودن یا بازیگربودن.فکر می‌کنم آدم‌ها نقاش و خطاط و... متولد می‌شوند.

یعنی معتقدید نویسنده‌شدن یکجور استعداد ذاتی می‌خواهد؟

بله.آدم‌ها شاعر متولد می‌شوند.شاعر،نقاش یا خطاط.فکر می‌کنم این کلاس‌های آموزشی همه به نوعی راهی برای پول‌درآوردن است.هنر را نمی‌شود یاد داد!یک چیزهایی درون ما هست که خودشان باید تراوش کنند و سرازیر شوند،حتی با یک تلنگُر کوچک.

اگر این تلنگُر هیچ‌وقت رخ ندهد؟

نه،اینطور نیست.خیلی از تصویرها یا اتفاق‌های ساده‌ای که ما از کنار آنها می‌گذریم،می‌تواند زمینه‌ساز همین تراوش‌های احساسات درون‌مان باشد.یادم هست اوایل انقلاب،دقیقاً اولین نوروز جمهوری اسلامی یعنی نوروز 58،روزنامه‌ها عکسی چاپ کرده بودند از پدر و مادری که لحظه تحویل سال را کنار مزار فرزند شهیدشان می‌گذراندند.عکاس همه هنرش را به کار گرفته بود تا نگاه آنها را به سنگ قبر فرزندشان،آن هم درست لحظه تحویل سال به تصویر بکشد.این تصویر و آن نگاه‌ها چنان مرا تکان داد که بی‌اختیار به خودم آمدم و دیدم تُند تُند دارم می‌نویسم،آن هم از زبان مادر همان شهید.از زبان مادری که آمده سرِ خاک فرزندش و دارد با او درد دل می‌کند.اصلاً انگار‌نه انگار دارد با پسری،نمی‌دانم شاید هم دختری حرف می‌زند که نه صدایش را می‌شنود و نه پاسخی به او می‌دهد.‌در این قصه،داستان،روایت یا هرچه می‌شود اسمش را گذاشت،از زبان مادری نوشتم که با فرزندش درد دل می‌کند،آن هم بدون توجه به اینکه فرزندش همان پسری یا دختری است که نمی‌دانم چه زمانی اما مرده و زیر خاک است.مادر قصه من انگار فرقی برایش نمی‌کرد فرزندش مرده و پاسخی به او نمی‌دهد. بدون آنکه بفهمم 10 صفحه،شاید هم بیشتر نوشتم اما مثل همیشه درگیر کارهای روزمره شدم و داستان نیمه‌کاره ماند.نمی‌دانم دو یا سه ماه بعد دوباره سراغ داستان رفتم.شاید باورتان نشود اما حتی یک جمله هم نتوانستم بنویسم! در حالی‌که آن روز دیدن یک عکس و تاثیر نگاه یک مادر باعث شده بود ناخودآگاه چندین صفحه بنویسم.از آن به بعد هرچه نوشتم دیگر حرف دل آن مادر نبود.فضای داستانم دیگر آن فضا نبود.

نوشته‌ای مثل افضل یک‌بار اتفاق افتاد.هربار خواستم تکرار کنم،نشد.معتقدم نویسندگی به انتخاب من و شما نیست.

می‌خواهید بگویید در این سبک از نوشته‌ها،احساس تا این حد نقش دارد؟

دقیقاً اینطور است.پشت تمام یادداشت‌ها و حتی مطالب سیاسی من،همیشه احساس وجود داشته؛احساسی آنچنان قوی که بدون اینکه بدانم چطور و چگونه،نوشته‌هایم را روی سطرهای کاغذ پیش می‌برد.مثل یادداشتی که زمانی درباره دکتر رمضان‌زاده نوشته بودم.داستان این بود که بعد از ورود به دانشکده یک تکه کاغذ کوچک،که با نوارچسب و خطی کاملاً ابتدایی روی در اتاق دکتر رمضان‌زاده چسبانده شده بود، توجه‌ام را به خود جلب کرد.روی کاغذ نوشته بود: «دکتر رمضان‌زاده،دوستت داریم.تو همیشه استاد ما هستی و همیشه هم استاد باقی می‌مانی.خیلی هم برای ما مهم نیست مقابل تلویزیون چه بگویی.حتی اگر بگویی زمین ساکن است و دور خورشید نمی‌چرخد!» این نوشته آنقدر مرا تکان داد که با دیدن آن،«بعد از اعتراف» را نوشتم. نمی‌دانم نویسندگان دیگر هم به دنبال احساسی که در آنها ایجاد می‌شود قلم می‌زنند یا...؟شاید نویسنده‌های دیگر هم همین‌طور داستان بنویسند! امیدوارم اگر روزی عمری باقی باشد، بتوانم به این نقطه برسم که هر لحظه اراده کنم، بنویسم.

آقای دکتر، به نظرتان ما اصلاً ادبیاتی به نام «ادبیات سیاسی» داریم؟به هرحال شما در حوزه علوم سیاسی کار می‌کنید و با این ادبیات،آشنایی بیشتری دارید.

در دوران نوجوانی،به ادبیات سیاسی علاقه‌مند بودم.«همسایه‌ها»ی احمد محمود را ‌خواندم،«چشم‌هایشِ» بزرگِ علوی و حتی «خرمگس».نسل ما با عشق به همین چیزها زنده بود اما بعد از انقلاب که چند کار ادبی خواندم،تازه فهمیدم اینها کجا و چشم‌هایشِ بزرگ علوی کجا.

صادق زیباکلام

بعد از انقلاب چه آثاری خواندید که این ذهنیت را ایجاد کرد؟

مثلاً همین «بامداد خمار».کنجکاو شدم بدانم این کتاب چیست که آنقدر از آن استقبال می‌کنند.البته شاید من کج‌سلیقه‌ام،ولی باید بگویم یک سطر از «همسایه‌ها»ی احمد محمود را به هزاران کتاب مثل «بامداد خمار» نمی‌دهم.

بامداد خمار، هم کتاب ویژه‌ای نیست و هم در حوزه ادبیات سیاسی نیست.

نمی‌دانم چه می‌شود که این آثار پُرسر و صدا می‌شوند.اگر کسی به من بگوید بعد از انقلاب ادبیات سیاسی خیلی شکوفا نشده، این حرف را از او قبول می‌کنم. نه از باب اینکه علم و اطلاع زیادی در مورد ادبیات سیاسی بعد از انقلاب ندارم،بلکه معتقدم یکی از دلایلی که آن ادبیات را تولید کرد، خفقان و استبداد و شرایط اجتماعی حاکم بود.آن شرایط بود که نویسنده‌ای «چشم‌هایش» را می‌نویسد یا «همسایه‌ها» را.شاید یکی از دلایلی که این نوع ادبیات دیگر به ایران راه پیدا نکرد،این بود که فضای بعد از انقلاب به‌رغم همه انتقاداتی که بر آن وارد می‌کنیم،اصلاً قابل‌مقایسه با آن زمان نیست. نخواهید آزادی مطبوعاتی را که امروز در جامعه ما جریان دارد، با آزادی مطبوعات قبل از انقلاب مقایسه کنیم.اصلاً مگر قبل از انقلاب چیزی به نام روزنامه مستقل از حکومت وجود داشت؟درحالی‌که الان شما می‌توانید بگویید بعضی روزنامه‌ها مستقل از حکومت کار می‌کنند و مستقل از حکومت می‌اندیشند. همین خفقان باعث می‌شد نوعی ادبیات مقاومت در میان مردم شکوفا شود.

به عنوان یک استاد دانشگاه که با فضای دانشگاهی کاملاً آشنا هستید،فکر می‌کنید دانشگاه‌های ادبیات ما چقدر در پرورش نویسندگان خلاق،تازه‌نفس و حرفه‌ای نقش دارند؟

من از شما می‌پرسم؛آیا واقعا نقشی دارند؟من که فکر نمی‌کنم.به نظر شما «سعید سلطان‌پور» را دانشکده ادبیات پرورش داده بود،یا زنده‌یاد قیصر امین‌پور و حتی شفیعی کدکنی‌ها را دانشکده ادبیات پرورش داده؟ قائل‌شدن چنین نقشی برای دانشکده ادبیات اشتباه است. کار دانشکده ادبیات تولید شاعر و نویسنده نیست، بلکه آشنایی با ادبیات و تحلیل،تدوین و تفسیر آثار و مکاتب موجود است.

*  در شناسنامه کتاب، این اثر کوتاه زیباکلام با عنوان «داستان‌های کوتاه فارسی» معرفی شده ولی خواننده پس از اتمام آن، به این نتیجه می‌رسد که آذریِ غریب،بیشتر به خاطره‌نویسی یا شبه‌زندگینامه می‌ماند تا اثری داستانگو. در این داستان استاد، زندگی «افضل یزدان‌پناه» دانشجوی متوفایش در تیرماه 79 را روایت کند. نوشته کوتاه استاد،تلخ و گزنده است و اندیشه خفته‌ای را بیدار می‌سازد که با شوقِ افضل یزدان‌پناه،شعله‌ور شده بود ولی با مرگ او هرگز و هنوز خاموش نشده است. کتاب «آذری غریب» نوشته «صادق زیباکلام»، به اهتمام نصیر عبادپور، زمستان امسال(1387) از سوی نشر «بید گل» در شمارگان 2200 نسخه منتشر شده است.

فرآوری: مهسا رضایی

بخش ادبیات تبیان


منابع: تهران‌امروز ، ایبنا