گلوله در بدنش منفجر شده بود (قسمت سوم)
تنها بازمانده گروه احمد متوسلیان (قسمت اول)
تنها بازمانده گروه احمد متوسلیان (قسمت دوم)
گلوله در بدنش منفجر شده بود. پهلویش پاره شده بود. درد تمام بدنش را گرفته بود. اما مقاومت میکرد. پانسمان کرد. آمپول مسکن هم به خودش تزریق کرد. بیمارستان پر از مجروح بود. همه همسن علیرضا و شاید کوچکتر. همه جوانهای رعنای مادران و پدرانشان بودند. هلیکوپتر آمد که مجروحها را ببرد. علیرضا پزشکیار بود. مجروحین را سوار کردند. اما علیرضا نرفت. دوباره مسکن زد و مشغول کار شد. رنگش مثل گچ سفید شده بود، اما چیزی نمیگفت. حالا تیز نمیدوید. آهسته راه میرفت. گاهی هم لبش را گاز میگرفت و به مجروحین رسیدگی میکرد. هلیکوپتر دیگری آمد. بقیه مجروحین را سوار کرد، اما علیرضا بازهم نرفت. مسکن دیگری زد و بازهم مشغول کارش شد. هلیکوپتر بر زمین مینشست. شهدا و مجروحین را میبرد. وقتی علیرضا مطمئن شد که دیگر کسی نیست او هم سوار شد و راهی بیمارستان شد. حالش وخیم بود.
فرماندهان پیگر بودند تا علیرضا واقعاً خوب شود. تنها باقیمانده گروه پنج نفره همراه سردار متوسلیان بود. خیلی طرح و نقشه داشت و بر خیلی از مسائل مسلط بود و موفق. باید زنده میماند. علیرضا را بردند اتاق عمل. هفت ساعت طول کشید. داخل بدنش آشولاش بود. نمیتوانستند کاری انجام بدهند. مستأصل بودند. هر جا را که میخواستند دست بزنند، تکهتکهتر از آن بود که بشود کار کرد. عمل ناموفق بود. علیرضا بود، اما امید نه. درمانش فقط مسکن بود. شب در میمه چند نفر خواب دیده بودند که دارند علیاکبر امام حسین(ع) را تشییع میکنند. نسخه پنجشنبه بود. صدای اذان که بلند شد، چشمان بیرمق علیرضا باز شد. گوشهایش صدای بهشتی میشنید انگار. اذان بود. گل از گلش شکفت. انگار خون تازه در رگهای بستهاش جاری شد. به زحمت دستش را بلند کرد. سوزن سرم را آهسته کشید. میخواست به نوای محبت خدا پاسخ دهد. قامت بست. خوابیده قامت بست. لبهای سفیدش آرام حرکت میکرد. درد نبود. درمان بود. اشک از گوشه چشمانش جاری شد. ذکر بود حضور بود. ظهور بود و صورت بیروح علیرضا که حالا برافروخته بود. نماز تمام شد و علیرضا هم. نوای مناجاتش را ذرات فضا در خود نگهداشتند.
مادر به لبخند شیطنت حمید و صورت گلانداختهاش نگاه کرده بود.
حمید خیلی هوای سروصورتش را داشت. کرم میزد و ماساژ میداد. همه بهش میخندیدند. او هم خیلی جدی جواب میداد: هرکسی یک چیزی در راه خدا میدهد. من هم این چشم و صورت را میخواهم بدهم.
سلام بر تو. آن موقع که زاده شدی. سلام بر تو آن لحظه که شهید شدی. خبر آوردند به میمه. همه در بهتی فرو رفتند. حتی آنهایی که روزی علیرضا و خانوادهاش را بهخاطر امام دوستی و دشمنی با شاه مسخره میکردند. میخواستند ببینند اولین شهید میمه با دل خانوادهاش چه کرده؟ بابا سحر راهی مسجد شده بود. مثل همیشه نماز شب و صبح را میخواند و راهی خانه میشد. خانه که میرسد خوابش میبرد. در خواب میبیند که تمام شهر میمه را نور فرا گرفته و این همان لحظهای بوده که پیکر علیرضا را آورده بودند میمه. بابا از خواب بیدار میشود و تعجب میکند و خوشحال هم میشود. دوباره راهی مسجد میشود که دو رکعت نماز شکر بخواند که... وقتی بابا رفت پیش علیرضا صورتش را بوسیده بود و گفته بود: بابا، باریکالله! سرفرازم کردی! حالا حس کرده بود که حالش خیلی بهتر از همیشه است. مردم میمه یک روحیة دیگری پیدا کرده بودند از صبر پدر و مادر علیرضا. بچههایی که علیرضا برایشان کلاس گذاشته بود، همه به فکر افتاده بودند که باید کاری کنند. یکییکی راهی جبهه میشدند. همه کلاسشان این بود که میخواهیم اسلحه افتاده علیرضا را برداریم.
حالا از حمید بگویم: صورت زیبایی داشت با یک عینک بزرگ روی چشمان زیبایش. آنقدر چشمانش ضعیف بود که اگر عینکش را برمیداشت دیگر نمیتوانست کاری انجام دهد. مرد جوانمردی بود. هم مرد بود هم جوانمرد. میدید مادر دستتنهاست، مثل یک دختر لباس میشست. جارو میکرد. میچید. تمیز میکرد. بعد میرفت سراغ کارهای خودش که خواندن بود. فرمانده گروهان بود. موهای صورتش هنوز درست و حسابی درنیامده بود اما در فهم و کمالات 20 بود.
یکبار از جبهه آمده بود و شروع کرد خانه را تمیز کردن. مثل تمیز کردن شب عید. مادر آمد دید حمید آمده خانه را کنفیکون کرده. مادر دیگر بعد از علیرضا قدرت گذشته را نداشت. مانده بود که از آمدن حمید خوشحالی کند یا گریه. رفته بود خانه دخترش و حمید هم چند روزه خانه را کرده بود مثل دسته گل. وقتی که وارد شد دید حمید نشسته و ژست مردهای با ابهت را گرفته. یک پا را روی پای دیگر انداخته بود و با حالت شوخی صدایش را کلفت کرد که: مادرجان، حالا خوب کار کردم. مادر خندیده بود. حمید گفته بود: مادر من! تو هی میگویی مرا ببر لباس بچههای جبهه را بشورم. خوب من یک رزمندهام. لباسهای مرا بشور دیگر. ثوابش را هم میبری. یکریز شوخی کرده بود.
مادر به لبخند شیطنت حمید و صورت گلانداختهاش نگاه کرده بود.
حمید خیلی هوای سروصورتش را داشت. کرم میزد و ماساژ میداد. همه بهش میخندیدند. او هم خیلی جدی جواب میداد: هرکسی یک چیزی در راه خدا میدهد. من هم این چشم و صورت را میخواهم بدهم.
دنبال جلب توجه هیچکس نبود. اگر آراسته بود و به سر و رویش میرسید فقط میخواست یکی نگاهش کند. میخواست محتاج توجه عینالله باشد و حمید از این چشم لذت ببرد.
حقوق جبههاش را میگرفت و میریخت به حساب 100 امام. بار آخر که آمده بود، مادر گفت: نفت برایمان میگیری. حمید رفته بود سراغ بشکه نفت و دیده بود هنوز خالی نشده. گفته بود: مامان، دو تا پیت داریم. اینها که تمام شد، اگر زنده بودم، میگیرم.
حالا در میمه نه حمید هست و نه علیرضا. اما صدای گامهای استوارشان و روح بلندشان در تمام کوچههای میمه پیچیده. میمه بیدار شده و پر از شهید
راهی جبهه شده بود. چند روز بود از حمید خبری نبود. خبر عملیات اما در همه کشور پیچیده بود. گردانی که حمید فرماندهاش بود، خطشکن بودند. کوههای کلهقندی محل عملیات موفقآمیز رزمندهها بود. مشغول پاکسازی سنگرهای دشمن شده بودند که یک نارنجک سهم چشمها و صورت حمید میشود. بچهها دیده بودند نمیتوانند حمید را بیاورند پایین. زیر تختهسنگی پنهانش کرده بودند. آنجا همه بچههای گروهان شهید شدند، جز یک نفر که او جای حمید را میدانست. بعد از 16 روز توانستند بروند به نشانی حمید. سالم و معطر، منتظر مانده بود. حمید را آوردند پایین و رساندندش میمه.
حمید که رسید میمه مادر رفت استقبال. پدر هم و خواهرها. همه به امید اینکه آخرین بار صورت حمید را ببینند و ببوسند تا وعده قیامت صورت زیبای حمید در نظرشان بماند. اما وقتی او را دیدند جای بوسه را پیدا نکردند. مادر وقتی یاد صورت زیبای حمید میافتد، حالش منقلب میشود و بغض میکند.
حالا در میمه نه حمید هست و نه علیرضا. اما صدای گامهای استوارشان و روح بلندشان در تمام کوچههای میمه پیچیده. میمه بیدار شده و پر از شهید. حالا مردمی که شاید روزی هم مخالف کارهای علیرضا بودند، محل توسلشان علیرضاست. مشکلات و حاجاتشان را با علیرضا و حمید میگویند و جوابهایشان را به زیبایی میگیرند و بیشترین محبت را به مادر تنهای حمید و علیرضا میکنند. روی تختش مینشیند. درست روبروی بچهها و خاطرات شیرینشان دست نوازش میشود بر صورت خسته و تکیده مادر. این دو بعد از شهادتشان همانقدر مسلط به او هستند که زمان بودنشان.
بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع: ساجد