تبیان، دستیار زندگی
آنچه پیش روی شماست نگاهی به زندگی و پیکار برادران شهید علیرضا و حمید ایراندوست از زبان مادرشان است
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تنها بازمانده گروه احمد متوسلیان (قسمت دوم)


آنچه پیش روی شماست نگاهی به زندگی و پیکار برادران شهید علیرضا و حمید ایراندوست از زبان مادرشان است


شهید علیرضا و حمید ایراندوست

علی‌رضا کنجکاو شده بود درباره امام و حرف‌هایش و از کارهای شاه و رژیم بیشتر بداند. مطالعات زیادی که می‌کرد، خیلی مسائل برایش روشن شد. حالا شده بود یک نوجوان ضد رژیم. می‌خواست که دیگران را هم بیدار کند. چندتا دوستان خوبش را جمع کرده بود و باهم مطالعه می‌کردند و صحبت‌ها و بحث‌های سیاسی و اخلاقی. علی‌رضا مسئولشان بود. جلسه‌شان هم تقریباً مخفی بود. علی‌رضا فهمیده بود که برای ادامه باید قدرت و توان جسم و روحش خیلی بیشتر از این حرف‌ها باشد. به خاطر همین هم برای خودش برنامه‌ریزی دقیقی کرده بود. یک ورقه نوشته بود به دیوار که 5 تا 30/5 نماز و قرآن و تفکر. 30/6 تا 7 ناشتایی و بعد مدرسه. خیلی هم به این برنامه‌اش مقید بود. بقیه اهل خانه را هم با همان سن نوجوانی‌اش ترغیب می‌کرد برای انجام این کارها و نظم و مطالعه. البته بگذریم از شیطنت‌ها و بازیگوشی‌هایش که جار و جنجال خانه می‌شد. فاطمه خواهرش خانه را تمیز می‌کرد. همه چیز را می‌شست و می‌رفت گردگیری می‌کرد.

ظهر که صدای پای علی‌رضا را می‌شنید، می‌دویدم دم در دستش را جلوی علی‌رضا می‌گرفت و می‌گفت: تو رو خدا علی‌رضا خانه را کثیف نکنی‌ها. علی‌رضا هم فاطمه را هل می‌داد عقب و می‌دوید توی اتاق با کفش در تمام اتاق راه می‌رفت و به جیغ و داد فاطمه می‌خندید. بعد هم باهم کُلی کلّه می‌گرفتند. علی‌رضا دستش را به کمر می‌زد و می‌گفت: چرا برای کار نکرده به من چیز می‌گویی؟ کی گفته من کثیف می‌کنم. وقتی دعوایشان تمام می‌شد جارو بر می‌داشت و خانه را خودش جارو می‌کرد. خیلی وقت‌ها می‌شد که جیغ فاطمه بلند می‌شد و صدای پای علی‌رضا که فرار می‌کرد؛ هرچند که همه‌جا هوادار فاطمه همین علی‌رضا بود.

هر وقت از علی‌رضا می‌پرسیدند غذا چه درست کنیم، می‌گفت هرچه باشد می‌خوریم. همان اشکنه خوب است. نان خشک هم می‌آورد و می‌ریخت توی اشکنه و بسم‌الله می‌خورد. بیشتر مواقع غذایش نان و خرما بود و می‌گفت برنج و روغن را به فقرا بدهید. می‌رفت سر درس و بحثش.

وارد دبیرستان که شد خیلی سطح درسش از بچه‌ها بالاتر بود. معلم‌ها گفتند این بچه نباید میمه بماند. معرفی‌اش می‌کنیم بفرستیدش مدرسه اصفهان. تشویقی بود این کارشان. البته مدتی بود که در مدرسه علناً علیه شاه و رژیم صحبت می‌کرد و از خوبی‌های امام می‌گفت. به بچه‌ها می‌گفت کلاس‌ها را تعطیل کنیم و علیه شاه تظاهرات کنیم. تا این‌که عکس شاه را از بالای تخته برداشته بود و شکسته بود. آنها هم علی‌رضا را بازداشت کردند. با پدر صحبت کردند تا علی‌رضا را زودتر ببرند اصفهان. فاطمه ازدواج کرده بود و ساکن اصفهان بود. علی‌رضا هم رفت پیش فاطمه. شوهر فاطمه بیش از حد علی‌رضا را دوست داشت. علی‌رضا هم به فاطمه علاقة خاصی داشت.

امام که آمد، علی‌رضا دیگر پیدایش نبود. چند روزی تهران بود و دنبال کارها. بعد هم که آمد رفت میمه و کنار خانواده مشغول درس شد. خیلی جدی‌تر هم کار فرهنگی. بروبچه‌های اطراف را جمع می‌کرد. کلاس قرآن، نهج‌البلاغه، مطالعه کتب شهید مطهری و... به نهج‌البلاغه عشق خاصی داشت. صبح نهج‌البلاغه را می‌زد زیر بغلش و می‌رفت در باغ می‌نشست به خواندن. غروب می‌آمد، گرسنه. آن‌قدر محو کلام آقایش می‌شد که از انگورهای باغ یادش می‌رفت

در اصفهان سفت و سخت چسبید به کارهای انقلاب ـ نوار امام و اعلامیه پخش می‌کرد. تظاهرات راه می‌انداخت. گاهی می‌رفت در تظاهرات بزرگ تهران هم مشارکت می‌کرد، اما درسش همچنان خوب و عالی بود. در خانه فاطمه خودش غذایش را درست می‌کرد. لباسش را هم می‌شست. بیشتر توی اتاقش بود و نمی‌خواست کارهایش، بار اضافی برای آنها باشد.

شب‌ها که کوچه‌ها خلوت بود، می‌رفت روی بام شعار می‌داد. نوار هم می‌گذاشت تا طنین صدا سکوت شب را بشکند. یک‌بار توی تظاهرات انداخته بودند دنبالش تا این که توی یک کوچه بن‌بست گیر افتاده بود. کوچه یک تورفتگی داشت. آنجا پناه گرفته بود و ساواکی‌ها ندیده بودنش. گاز اشک‌آور انداخته بودند و رفته بودند. حسابی چشم و گلویش داغون شده بود، اما وقتی آمده بود خانه آن‌قدر گفت و خندید و همه جریان را مثل طنز گفت. آن شب کلی خندیده بودند. وقتی هم نگرانش می‌شدند، می‌گفت: خیلی هم تیراندازی می‌کنند. تیرها هم می‌بینم که از کنار من رد می‌شد، اما به من نمی‌خورد. معلوم نیست قسمت من چی هست و کجاست.

بعضی شب‌ها هم می‌رفت پنهانی میمه. داخل مدرسه می‌شد. عکس‌های شاه را وسط حیاط پاره می‌کرد و قابش را می‌شکست. جلسه مخفی‌اش را هم تشکیل می‌داد و همان شبانه بر می‌گشت اصفهان. بدبخت‌ها نمی‌فهمیدند از کجا خوردند. هرچند شک می‌کردند و می‌رفتند دم خانه دنبال علی‌رضا. مادر می‌گفت: علی‌رضا اصفهان است. اصفهان هم که علی‌رضا غیبت نداشت و سر کلاس حاضر بود. به بدبختی افتاده بودند برای پیدا کردن مجرم.

شهید علیرضا و حمید ایراندوست

امام که آمد، علی‌رضا دیگر پیدایش نبود. چند روزی تهران بود و دنبال کارها. بعد هم که آمد رفت میمه و کنار خانواده مشغول درس شد. خیلی جدی‌تر هم کار فرهنگی. بروبچه‌های اطراف را جمع می‌کرد. کلاس قرآن، نهج‌البلاغه، مطالعه کتب شهید مطهری و... به نهج‌البلاغه عشق خاصی داشت. صبح نهج‌البلاغه را می‌زد زیر بغلش و می‌رفت در باغ می‌نشست به خواندن. غروب می‌آمد، گرسنه. آن‌قدر محو کلام آقایش می‌شد که از انگورهای باغ یادش می‌رفت بخورد. از یخچال انگور بر می‌داشت که بخورد. اصلاً هم متوجه آمدن و رفتن پدرش به باغ نمی‌شد. قرار می‌گذاشت برای کوه. می‌بردشان کوه. آن بالا بهشان درس توحید می‌داد. از آسمان می‌گفت. از سنگریزه‌ها. از بته‌های خال و گل روی کوه و... و به بچه‌ها می‌گفت: حالا در خلوت کوه فکر کنید. می‌رفتند در زمین‌های اطراف ورزش می‌کردند. آموزش نظامی یاد بچه‌ها می‌داد. یادمان نرود که همچنان شاگرد اول بود و یک ضرب در کنکور رشتة پزشکی قبول شد. دانشجوی اصفهان شد دوباره. هم به میمه احاطه داشت و هم در اصفهان مشغول بود، اما کار فرهنگی می‌کرد ـ درس پزشکی می‌خواند اما طراحی عملیات می‌کرد. دانشجوی سال اول پزشکی بود، اما ورزشکار بود. بدنش چنان محکم و قوی شده بود که از پس خیلی کارها بر می‌آمد. هم درس می‌خواند هم در بیمارستان بود و هم غذایش را بر می‌داشت و راهی روستاها می‌شد. بچه‌ها را دور خودش جمع می‌کرد. بچه‌های کوچک سنّی را غذا بهشان می‌داد. برایشان صحبت می‌کرد. دفعة بعد که می‌رفت برایشان هدیه هم می‌خرید و می‌برد. حقوقش را که می‌گرفت خرج خانواده‌ها و بچه‌های همانجا می‌کرد.

چند ماه یک‌بار سری می‌آمد میمه و بعد هم می‌رفت اصفهان ـ کارهای دانشگاهش را انجام می‌داد و بقیه کارهایی که آنجا نصفه کار داشت مثل جلساتش و آموزش و.... وقتی اصفهان بود خیلی کمک‌کار فاطمه بود. مخصوصاً خرید بیرون را. دوست نداشت فاطمه دم مغازه برود تا نامحرم او را ببیند. وقتی هم دوستانش را با خودش می‌آورد خانه، اجازه نمی‌داد فاطمه بیرون بیاید. همة کارها را خودش انجام می‌داد، ولی در مقابلش همیشه معترض فاطمه می‌شد که چرا از لحاظ فکری و روحی و علمی خودت را قوی نمی‌کنی تا کارهای فرهنگی انجام بدهی. تا در جامعه مؤثر باشی برای تبلیغ دین. برایش کتاب می‌آورد که بخواند. خودش هم کتاب خواندن و نوشتن و فکر کردن، یکی از اصول زندگی‌اش بود. شب‌ها کم می‌خوابید.

شهید علیرضا و حمید ایراندوست

گاهی که بیدار می‌شدند، می‌دیدند علی‌رضا قرآن را در بغلش گرفته و نشسته. می‌گفت: بار مسئولیت روی شونه‌هایم سنگینی می‌کند. بچه‌ها در کردستان می‌جنگند و من اینجا در امنیت. علی‌رضا خوراک و خواب برایش کم‌اهمیت بود. یک‌بار با تعدادی از بچه‌ها می‌روند قم زیارت. شب موقع شام می‌زنند به رگ پولداری راهی رستوران می‌شوند و دلی از چلوکباب درمی‌آورند. علی‌رضا می‌گوید: این‌قدر این گوشت‌ها را نخورید قساوت قلب می‌آورد. خلاصه آنها با لذتی می‌خورند و علی‌رضا می‌رفت انجیر خشک و خرما می‌خرید و می‌خورد. موقع خواب همه سردشان بوده می‌روند داخل ماشین می‌خوابند. علی‌رضا بیرون می‌خوابد. صبح که بلند می‌شود، همه سرما خورده بودند و علی‌رضا سالم و سرحال بود. این به خاطر ورزش‌ها و سختی‌هایی بود که به خودش داده بود. حسابی روی خودش کار می‌کرد.

علی‌رضا سال دوم پزشکی بود، اما نه در اصفهان که در کردستان. یک بیماری پوستی آمده بود. مردم آنجا خیلی رنج می‌کشیدند و اصرار هم داشتند که علی‌رضا دارویش را بدهد. هرچه هم می‌گفت من پزشک نیستم، فایده نداشت. علی‌رضا توسلی کرد و یک دارو داد. همة مریضی برطرف شد. حالا پروپاقرص‌تر مشتاق آقای دکتر شده بودند.

بار آخر که از سنندج آمد اصفهان به فاطمه گفت: مامان به من خیلی وابسته‌اند. تو باید یه کاری کنی تا از من کنده شود. چون من احساس می‌کنم این سفر آخرم باشد. دفعه قبل که سنندج بودم روی کوه محاصره شدیم. هشت روز غذایمان نخود و کشمش بود. بنی‌صدر ملعون هم نیرو نمی‌فرستاد. با سرنیزه سنگر برفی درست کرده بودیم. دیدیم فایده نداره. کسی نیروی کمکی نمی‌فرستد. بچه‌ها تصمیم گرفتند قبل از این‌که از گرسنگی و سرما از بین برویم راهی شویم. در تیررس عراقی‌ها بودیم. دوستانم تکه‌تکه شدند، ولی برای من اتفاقی نیفتاد. به خاطر این‌که بابا و مامان از من دل نکنده‌اند. خیلی صحبت کرده بودند. بعد هم علی‌رضا ساکش را باز کرد که لباس‌هایش را ببرد بسوزاند. دفتر خاطراتش را هم داده بود خواهرش و گفته بود من شهید می‌شوم. این دفتر چاپ شده‌اش می‌رسد دست شما. بعدها از طرف سپاه خاطرات علی‌رضا را چاپ کردند و...

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: ساجد