تبیان، دستیار زندگی
فرماندهان پیگر بودند تا علی‌رضا واقعاً خوب شود. تنها باقی‌مانده گروه پنج نفره همراه سردار متوسلیان بود. خیلی طرح و نقشه داشت و بر خیلی از مسائل مسلط بود و موفق
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

تنها بازمانده گروه احمد متوسلیان


فرماندهان پیگر بودند تا علی‌رضا واقعاً خوب شود. تنها باقی‌مانده گروه پنج نفره همراه سردار متوسلیان بود. خیلی طرح و نقشه داشت و بر خیلی از مسائل مسلط بود و موفق.


تنها بازمانده گروه احمد متوسلیان

سیر زندگی شهدا سر مشق کاملی است برای به کمال رسیدن است. به خصوص اینکه این نگاه از دید مادر باشد. آنچه پیش روی شماست نگاهی به زندگی و پیکار برادران شهید علیرضا و حمید ایراندوست از زبان مادرشان است:

توی مخابرات برای خودش احترامی داشت. کاشان می‌نشستیم. پنجاه سال پیش حاجی کارمند مخابرات بود. زمان شاه بود و هول و هراس از ساواک و شاه هم زیاد. مگر کسی جرأت داشت از آیت‌الله خمینی حرف بزند. دیوار موش داشت و موش هم گوش. یک‌بار رئیس به حاجی عکس شاه داده بود که باید ببرید خانه‌تان. علی‌رضا عکس شاه را گرفت نگاه کرد و گفت: خوب شد. می‌زنیم توی دستشویی. حاجی هم تشویقش می‌کرد. کلی خندیدیم. حاجی یک عکس امام را گذاشته بود توی جیبش. درست روی قلبش. همیشه همراهش بود.

کارش را خدمت به مردم می‌دانست. با اعتقاد هم کار می‌کرد. حقوقش را که می‌گرفت اول خمسش را جدا می‌کرد. بقیه‌اش را خرج خانه می‌کرد. می‌گفت: مال باید حلال باشد. مبادا بچه‌ها خوراکی بخورند که حلال نباشد. از اموال کسانی که خمس و زکاتش را نمی‌دهند نخورید.

شاه می‌خواست بیاید از حاجی خواسته بودند برای استقبال و طاق نصرت کمک بدهد. او هم کمک داده بود، منتهی به روش خودش. استعفا نامه‌اش را نوشته بودند گذاشته بودند روی میز. آمد بیرون از مخابرات. آنها هم کم نگذاشتند. تبعیدش کردند جوشقان. البته مهم نبود. کاشان خانه داشتند. حالا آمده بود توی این شهر مستأجری. حقوقشان خوب بود حالا کم شده بود. آنجا آشنا و فامیل بود. اینجا غریب بودند، اما ایمانشان حفظ شده بود. شرمنده امام زمانشان نبودند. خانم قالی می‌بافت و کارخانه و نان پختن. حاجی هم زحمت کار بیرون.

خانه کوچک بود و مستأجری هم سخت و کمی وضع مالی نامطلوب. حاجی که یک روز به همه کمک می‌کرد حالا زندگی برایش سخت شده بود، اما باز هم کمک می‌کرد اما بچه‌هایشان بودند. بچه‌ها درسخوان بودند عجیب. علی‌رضا همه‌اش پی درس و کتاب بود. حمید هم و برادرانشان خودشان به فکر خودشان بودند. اصلاً از ما توقع نمی‌کردند هیچ چیز را، نه لباس نو، نه خوراک عالی، نه انجام کارهایشان. یک‌بار برای علی‌رضا کتانی نو سفید خریده بود. با زغال سیاهش کرد. برای این‌که بچه‌هایی که ندارند غصه نخورند. هر وقت هم که لباس نو هم می‌خریدند، اول آنها را می‌شست، بعد می‌پوشید. در عالم بچگی بزرگی بودند برای خودشان.

حاجی خیلی تأکید داشت بچه‌ها از مال کسانی که اهل خمس و زکات نبودند نخورند. قبل از رفتن به علی‌رضا و حمید گفتند: اگر به شما چیزی دادند نخورید. توی جلسات وقتی خوراکی تعارف می‌کردند این دوتا لب نمی‌زدند. به مادر نگاه می‌کردند. اگر اجازه می‌داد، می‌خوردند و الا اصلا لب نمی‌زدند

کتاب درسشان را بر می‌داشتند می‌رفتند گوشه اتاق، زیر نور اندک چراغ درس می‌خواندند. خیلی ساکت. شاگردهای زرنگ مدرسه‌شان بودند. هر وقت هم که درس و بحث‌شان تمام می‌شد کتاب‌های غیر درسی تهیه می‌کردند و می‌خواندند. فوتبال هم می‌رفتند. توی کوچه‌ها با بچه‌ها بازی می‌کردند، اما هیچ‌وقت دردسرساز نبودند. نه دعوا می‌کردند و نه جار و جنجال. اما ورزش‌شان عالی بود.

حاجی خیلی تأکید داشت بچه‌ها از مال کسانی که اهل خمس و زکات نبودند نخورند. قبل از رفتن به علی‌رضا و حمید گفتند: اگر به شما چیزی دادند نخورید. توی جلسات وقتی خوراکی تعارف می‌کردند این دوتا لب نمی‌زدند. به مادر نگاه می‌کردند. اگر اجازه می‌داد، می‌خوردند و الا اصلا لب نمی‌زدند. یک‌بار علی‌رضا و دوستانش کنار باغ انگوری بازی می‌کردند. بچه‌ها گرسنه می‌شوند. می‌روند سراغ انگورهای باغ و می‌خورند، اما هرچه به او اصرار می‌کنند، علی‌رضا لب نمی‌زند. به بچه‌ها هم اصرار می‌کند که بی‌اجازه از مال دیگران نخورند. صاحبش شاید راضی نباشد. بچه‌ها قبول نمی‌کنند و کلی هم مسخره می‌کنند. قبل از آمدن علی‌رضا صاحب باغ می‌آید خانه و به مادر می‌گوید: پسرت از انگورهای باغ می‌خورد. قبول نمی‌کردم، ولی او اصرار داشت که علی‌رضا خورده. حالم دگرگون می‌شود. علی‌رضا از در خانه که آمد، سلام کرد. سیخ دستم بود و داشتم می‌شستم. یکی زدم توی کله علی‌رضا. اولین و آخرین باری بود که علی‌رضا را زدم و گفتم: چرا مال مردم را می‌خوری؟ مات مانده بود که چه بگوید. دوباره با ناراحتی گفتم انگور باغ مردم را خوردی، مال حرام و دزدی. اشک به چشمانش دوید و گفت من نخوردم. بقیه بچه‌ها خوردند، اما من نخوردم. من می‌دانستم که حرام است. نخوردم. دستم داغ شد. علی‌رضا را بوسیدم.

یک روز بچه‌ها باهم دست به یکی کرده بودند. در وسط بازی یکی از بچه‌ها مقداری انگور آورده بود و به علی‌رضا هم گفته بودند بیا بخور. این از خانه است. علی‌رضا که خوشه انگور را می‌خورد و همه دست می‌زنند و هورا که دیدی بالاخره مال حرام خوردی. علی‌رضا آمد خانه رنگ‌پریده رفت سر دستشویی دست کرد توی گلویش و هرچه خورده بود بالا آورد. چند بار این کار را کرد. نگران شده بودم. قضیه را تعریف کرد و گفت: این شکم من مال حرام نمی‌گیرد. خدا را شکر کردم. خودمان باغ انگور داشتیم. علی‌رضا همیشه خیلی کم از آنها می‌خورد. یک‌بار هم از طرف شاه سیب و گلابی داده بودند به بچه‌های مدرسه و علی‌رضا آورد خانه. گفت: مال حرام است و کسی نباید بخورد.

کلیپ هایی از حاج احمد متوسلیان

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: ساجد