فرار با کتونی راحتتره
دسته جمعی با اقوام رفته بودیم یه جای سر سبز برای تفریح و صفا. وقتی همه سرگرم صحبت و مشغول خوردن شدند، جاده ی کنار جوی آبو گرفتمو راه افتادم .آخه من همیشه عاشق تنهائیم . انقدر دنیای ذهن و تخیلم قویه که تنهایی برام فرصتی برای کیف کردنه .
همینطور برای خودم شعر می خوندم و می رفتمو به روش خودم صفا می کردم، تا به یه پیچ رسیدم. هماهنگ با جاده پیچیدم اما یه دفعه چشمم افتاد به دو تا سگ ولگرد، یکی قهوه ای و یکی سیاه، قلبم ریخت پایین . هم، من از جا پریدم هم سگا. نمی دونم من بیشتر ترسیدم یا اونا ،ولی وقتی من پا گذاشتم به فرار، اونا شجاع شدن و انداختن دنبالم. خداییش، اگه فرار نمی کردم حق با من بود ولی چون فرار کردم حق با اونا شد . با خودشون فکر کردن چه سگایی هستن و گرنه هیچی نبودن .
البته من که بلدم از هیچی هم بترسم حالا واقعا به خودم حق می دادم که از ترس بمیرم. یه جوری می دویدم انگار کاغذ بودم . هیچ وزنی نداشتم. از یه جوی دومتری چنان پریدم که نیم متری اونورتر فرود اومدم. همیشه تو ورزش اگه خودمو قسم می دادم نمی تونستم از یه متر و بیست تا، بیشتر بپرم ولی می گن موقعی که آدم می ترسه سیستم فرار و گریز توی بدنش فعال می شه و تمام انرژیش برای فرار بسیج می شه . اینم نعمتیه دیگه .
به هر حال تو اون لحظات حساس ،مثل کاغذ رها شده توی باد، با تمام سرعت به سمت خانوادم می دویدم . ولی اونا یه جوری عکس العمل نشون دادن مثل اینکه یه سرباز مسلح داشت به سمتشون حمله می کرد. هر کدوم به یه سمتی در می رفتن. از در رفتن اونا فهمیدم که سگا هنوز پشت سرم هستن. اوضاع خوبی نبود ولی بلاخره یه شجاع پیدا شد.
یه پهلوون، با اقدام به پرتاب سنگ ،سگها رو از تعقیب من منصرف کرد. البته همه اینها که می گم خیلی سریع انجام شد اما واقعا اتفاق افتاد. سگا که رفتن هر کسی عکس العمل خودشو تعریف می کرد و می خندید. معلوم نبود اگه این اتفاق نیفتاده بود تا شب چه جوری بهشون خوش می گذشت .
نمی دونم شما از این داستان چه نتیجه ای می گیرید ولی من نتیجه گرفتم از این به بعد با کتونی برم پیک نیک. اینطوری در رفتن آسون تر و تضمینی تره.اینجوری لااقل بعد از یک فرار جانانه مجبور نیستید یه ساعت لای گندما دنبال کفشاتون بگردید.
انسیه نوش آبادی
بخش کودک و نوجوان تبیان