تبیان، دستیار زندگی
راهی تا دشت نینوا نمانده است. از مرز جنون باید گذشت، مرز خون و آتش. از رود ساکن و نی زار های تشنه. اینجا بی سنگر و سایبان می شود زیر آسمان پهناور، ندبه ی عشق خواند. اینجا زمینش گسترده است و دلش تنگ. تنگ چزابه. با دست گوشه ای از خاک را لمس کن. بگرد. شاید
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نسیم خوش عشق آمد


راهی تا دشت نینوا نمانده است. از مرز جنون باید گذشت، مرز خون و آتش. از رود ساکن و نی زار های تشنه. اینجا بی سنگر و سایبان می شود زیر آسمان پهناور، ندبه ی عشق خواند. اینجا زمینش گسترده است و دلش تنگ. تنگ چزابه. با دست گوشه ای از خاک را لمس کن. بگرد. شاید زیر دست تو فلزی سرد جای گرفت که روی آن نوشته بود شهید گمنام فرزند روح الله.


راهیان نور

بوی عشق

راهی تا دشت نینوا نمانده است. از مرز جنون باید گذشت، مرز خون و آتش. از رود ساکن و نی زار های تشنه. اینجا بی سنگر و سایبان می شود زیر آسمان پهناور، ندبه ی عشق خواند. اینجا زمینش گسترده است و دلش تنگ. تنگ چزابه. با دست گوشه ای از خاک را لمس کن. بگرد. شاید زیر دست تو فلزی سرد جای گرفت که روی آن نوشته بود شهید گمنام فرزند روح الله.

بستان را باید یکباره از دست دشمن نجات داد. دشت بستان از چزابه تا سوسنگرد، هویزه و دهلاویه زیر بار آتش بود. نه آتش که شلیک نفس گیر گاز های سمی، فضا را به جهنمی تاریک تبدیل کرده بود. تا وقتی گردان شیرمردان امیرالمومنین(ع) و لشکرامام حسین(ع) پا به این دشت گذاشتند، نفس در سینه ی دشمن بند آمد. حسن باقری، مرد میدان نبرد، این روز ها در چزابه، با هدایت لشکر اسلام، تنگه را با شهامتی مثال زدنی، بدست گرفت. 13 روز، در شرایطی که تنها گلوله از آسمان می بارید، مقاومت به زبان ساده است. اما چه می دانیم که جوانان رشید آن زمان، با چه قدرت، نیرو و اراده ای قدم در این جهنم بی سنگر می گذاشتند و بی محابا به سمت دشمن هجوم می بردند. به سوی دشت خون، با یاد گلوی بریده ی آفتاب، نفس در سایه ی حق تازه می کردندو انرژی از کلام وحی می گرفتند. رمزشان یا علی بود و دستشان ذوالفقار نور. آن روز ها چزابه، عروج کبوتران ایران زمین بود.

آیا این بی معنا نیست که به آنچه در پیرامونمان می گذرد،بی تفاوت باشیم و فکر کنیم که حقی از دیگران بر گردنمان نیست؟کجای این زندگی معنا می دهد وقتی تعبیر هیچ حرفش را نمی دانیم. کجای این نفس های مدام،معنا می دهد وقتی شهید در ادراکمان نگنجیده است؟!

حسین خرازی هم در بستان، تیپ زرهی عراقی را به زانو در آورده بودو حالا وقت چزابه بود. در منطقه ی پل سالبه درگیری ها شدید تر بود. بسیاری از رزمندگان در آن منطقه به شهادت رسیدند. نارنجک ها و نبرد های تن به تن در فاصله این سو و آن سوی رودسالبه، درست شبیه صحنه هایی است که در فیلم های جنگی برای ما تصویر می کنند و ما گاهی از ناباوری خندمان می گیرد. اما درگیری ها به همین شدت و نزدیکی بود.

بچه های لشکر امام حسین(ع)، از سالبه تا چزابه، مردانه می جنگیدندو اسلحه ها را نه!

سنگینی غم از دست دادن دوستان و برادران خود بر روی شانه می بردند. دلشان پر می زد به هوای دشت کربلا و به شهادت آنها حسرت می بردند.

راهیان نور

حملات چزابه، نیرو های اسلام را برای نبرد بزرگتری در ماه های آینده با نام فتح المبین آماده ساخت. بخش گسترده ای از منطقه ی بستان در این حملات از گزند دشمن درامان ماند. اما افسوس و صد افسوس برای دژخیم بزرگ. هم او که خود را حامی ملت عرب می دانست و به اسم آزادی بر آنها تاخته بود. اما تنها و تنها، راه و نام مبارک علی(ع) و خاندان پاکش در آن فضای رعب و وحشت می توانست نجات دهنده مرز و بوم ایران باشد.

حالا تو اینجا نشسته ای زیر این آسمان آبی تنگه چزابه. سکوت و آرامش را فراموش کن. لحظه ای چشم ببند و به نجوای درون زمین گوش بسپار. هنوز هم صدای رعد آسای تانک های غول پیکر در نبض زمین می زند. از آسمان بوی خردل می آید. و در جانت فریاد یا الله و یا علی می پیچد. با دست گوشه ای از خاک را لمس کن. بگرد. خوب بگرد. شاید زیر دست تو فلزی سخت جای گرفت که روی آن نوشته بود:

 شهید گمنام فرزند روح الله...

نویسنده:شقایق

راهیان نور

مهد عشق

آیا این بی معنا نیست که به آنچه در پیرامونمان می گذرد،بی تفاوت باشیم و فکر کنیم که حقی از دیگران بر گردنمان نیست؟

کجای این زندگی معنا می دهد وقتی تعبیر هیچ حرفش را نمی دانیم. کجای این نفس های مدام،معنا می دهد وقتی شهید در ادراکمان نگنجیده است؟!

من از شلمچه می گویم. از مرز بین آدمی تا خدا.از صلوات های ملائک در آستانه ی جهش خون بر خاک .

از طلائیه می گویم.از طلایی ترین پرتو جان فشانی و از فکه،از سرزمینی که مهد عشق ورزی به فرزندان پیغمبر است.

خدایا به من یا بده تا هرچیز را آن طور که در ذاتش است ببینم و آن گونه که در خور است،پندارم را قوت بخشم.

یاری ام کن تا نیک بیاندیشم و نیک بنگرم به آن چه تو با اراده ات در مسیر زندگی ام قرار دادی. ای مهربان فناناپذیر.

نویسنده: فاطمه

سیب من

تو سیب نچیده ای..

تو سیب نخورده ای!

تویی كه وقتی سیب كالی می افتاد بغض می كردی, ولی روزگار نتوانست,

نتوانست تو را سرگرم سرخی سیب كند دنیا كند..

تو سیب نخورده ای..

تو سیب نچیده ای!

همان شد كه باز بهشتی شدی..

شهدای عزیز

مزار شما برای دستهای كوچك من همان سیب سرخی است..

نویسنده: مدافع

فرآوری: عاطفه مژده

بخش فرهنگ پایداری تبیان


منبع: دل نوشته های تاشهدا با شهدا