تبیان، دستیار زندگی
گروهمان سی و چهار نفری بود. اما از یک جبهه صعود نکردیم. سه دسته شدیم. هیچ کدام هم از آن جبهه ای بالا نرفتیم که کار کوهنوردهای حرفه ای بود. از این سی و چهار نفر اکثراً صفر کیلومتر بودند. البته همه اهل کوهپیمایی بودند. دربند و درکه و دارآباد و توچال
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دیواره ی یخی


گروهمان سی و چهار نفری بود. اما از یک جبهه صعود نکردیم. سه دسته شدیم. هیچ کدام هم از آن جبهه ای بالا نرفتیم که کار کوهنوردهای حرفه ای بود. از این سی و چهار نفر اکثراً صفر کیلومتر بودند. البته همه اهل کوهپیمایی بودند. دربند و درکه و دارآباد و توچال


علم کوه

گروهمان سی و چهار نفری بود. اما از یک جبهه صعود نکردیم. سه دسته شدیم. هیچ کدام هم از آن جبهه ای بالا نرفتیم که کار کوهنوردهای حرفه ای بود. از این سی و چهار نفر اکثراً صفر کیلومتر بودند. البته همه اهل کوهپیمایی بودند. دربند و درکه و دارآباد و توچال. بعضی هم بچه های کلک چال بودند. افتخاراتشان برمی گشت به فتح آب ذغال چال و پلنگ چال و شیرپلا. حالا صعود به دماوند برایشان هیجان داشت. مهم نبود که از چه جبهه ای به قله برسند. می توانستند از همان بالا، از همان بام ایران عکس بگیرند و به رفقایشان نشان بدهند و پز صعود به دماوند را بدهند و لابد هر وقت حرف از کوهنوردی بشود حرف حسابی داشته باشند. هر چه باشد دماوند بلندترین کوه ایران است و کلی شعر برایش گفته اند و کلی قصه دارد و اسطوره های زیادی به آن پناه برده اند. بعضی از صفرکیلومترها، دوربین فیلم برداری هم آورده بودند و اولش می خواستند از تمام مراحل صعودشان فیلم بگیرند اما راه که سخت شد، ترجیح دادند جلوی تنگی نفسشان را بگیرند و از گروه عقب نیافتند و سوژه ی خنده ی بقیه نشوند.  من و شهروز و حسن و مهدی که کارمان همین بود و عادت داشتیم به پس افتادن و کم آوردن و خسته شدن جماعت کوهنورد. هر قدر پیش از راه انداختن تور مراقب بودیم که ناشی ها را دنبال خودمان نیاوریم، نمی شد. برای این که دخل و خرج سفر جور شود هر که می آمد و پول می داد و ثبت نام می کرد را به ناچار قبول می کردیم.

برای کوهنورد حرفه ای علم کوه چیز دیگری است. زمستان به علم کوه رفتن برای یک کوهنورد حکم مدال طلای المپیک را دارد.

قبول می کردیم ومی آمدیم و به میانه های راه که می رسیدیم، آن جا که بالا رفتن سخت می شد، پشیمان می شدیم و وقتی خودمان، ما چهار نفر، حسن و مهدی و شهروز و من، خلوت می کردیم ، قرار می گذاشتیم از دفعه ی بعد، به آمدن هر کسی تن ندهیم. ولی نمی شد. دلم می خواست تور ببرم اما نه فقط دماوند. دلم می خواست تور فوجی یا تور وزوو ببرم. بروم که آتشفشان زنده ببینم. کوه های پاکستان و نپال را رفته بودم، اما آتشفشان روشن ندیده بودم. حسن و شهروز می گفتند که دیده اند، اما هیچ وقت یادم نمی آید کدام کوه بود و کجا بود. من و مهدی ندیده بودیم. عوضش من و مهدی، علم کوه زیاد رفته بودیم. برای کوهنورد حرفه ای علم کوه چیز دیگری است. زمستان به علم کوه رفتن برای یک کوهنورد حکم مدال طلای المپیک را دارد.

حالا دیگر گروه های بی کله ی خارجی که می خواستند خودی نشان بدهند بعد از صعود قله های پاکستان ونپال می آمدند علم کوه.بعد من ومهدی را هم خبر می کردند و آن جا بود که خوفشان از علم کوه را می دیدم و بعد از بازگشتن غرور ورضایتشان را. اما ، ما ، من ومهدی موقع برگشت نمی توانستیم راضی ومغرر باشیم که می دانستیم سال بعد هم باید این راه را بیاییم .

علم کوه

هر بار هم که  زمستان می رفتیم ، همان هیجان بار اول را داشتم. حتی هیجانش بیشتر هم می شد. چون بار اول نمی دانستم چه خبر است اما هر بار که تجربه ای می شد که قبلاً پیش بینی نمی کردم ، معماهای صعود بعدی را بیشتر می کرد. اما انگار  علم کوه با ما دوست شده بود. مثل مربی دلسوز بود. مربی دلسوز و سخت گیر. دماوند که هم می آمدم به قله که می رسیدم، وقتی صفر کیلومترها با همه ی خستگی شان می رسیدند بالا و هیجان زده می شدند و داد و فریاد می کردند، من رو به علم کوه می ایستادم و ساکت می شدم. ساکت تر از وقت هایی که حرفی نمی زدم. دیگر با خودم هم حرفی نداشتم.

به حالشان حسودیم می شد، به حال صفر کیلومترها به شادی و رضایتشان به این  که از فتح هیچ قله ای شاد نمی شوم. حتی وقتی پاکستان و نپال رفتم هم همین طور بود. فقط وقتی علم کوه می رفتم دلم می خواست شادی کنم ،اما انگار از علم کوه می ترسیدم یا خجالت می کشیدم. می ترسیدم شادی کنم دفعه ی بعد که آمدم، علم کوه، گوشم را بگیرد، بپیچاند و همه ی صعودهای قبلی از چشم و چارم بیرون بزند.

گروه سی و چهار نفریمان رسیده بود به قله. دماوند مثل همیشه آرام بود و به دریاچه اش که نگاه می کردی، حس می کردی از آتشفشانش نفس هایی مانده است.

گروه را رها کردم و آمدم طوری ایستادم که رو به علم کوه باشم. رو به علم کوه ایستادم، علم کوهی که همه ی کوهنوردهای پرمدعای غیروطنی هم قبول کرده بودند که بالا رفتن از دیواره ی علم کوه آن هم در زمستان سخت ترین صعود زندگی شان بوده است.

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان