قلبم را پیدا کردم
هفتههاست که به شیطان فکر میکنم. این شیطان انگار دست بردار نیست. مدام توی ذهنم قدم میزند. میخواهم قیافهاش را پیش خودم ترسیم کنم تا اگر جایی دیدمش تحویلش نگیرم.
فکر کنم قیافه هر کسی شکل رفتارهایش باشد. شکل کارهایی که انجام می دهد و صفتهایی که دارد. برای همین تمام این هفته سعی کردم آیههایی را که درباره شیطان است پیدا کنم. فکر کردم اگر با اخلاقش آشنا شوم، بهتر میتوانم بین این همه شلوغی او را بشناسم.
دیروز شیطان را دیدم . در حوالی میدان، بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول میزدند و بیشتر می خواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ و خیانت . جاه طلبی و قدرت . هر کس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد. بعضی تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را. بعضی ها ایمانشانشان را می دادند و بعضی آزادگی شان را.
شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد . حالم را به هم می زد ، دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند، موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم، نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد، می بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند .
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت : البته تو با اینها فرق می کنی. تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند و گرسنه . به جای هر چیزی فریب می خورند.
از شیطان بدم می آمد ، حرف هایش اما شیرین بود . گذاشتم که حرف بزند . و او هی گفت و گفت و گفت . ساعت ها کنار بساطش نشستم . تا اینکه چشمم به جعبه ای عبادت بود که لابه لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان ان را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. با خودم گفتم : بگذار یک بار هم که شده کسی چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در جعبه کوچک عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم.
دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود. فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم، تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم، عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.
به مبداء رسیدم . شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم، از ته دل.
اشک هایم که تمام شد، بلند شدم، بلند شدم تا بی دلی ام را با خودم ببرم ، که صدایی شنیدم...صدای قلبم را.
پس همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود.
فرآوری: مهدیه زمردکار
بخش کودک و نوجوان تبیان
منابع:کتاب " در سینه ات نهنگی می تپد" ، نامه های خط خطی