تبیان، دستیار زندگی
صدای حسین منزوی گالری تصاویر قطعاتی از اشعار در خود خروش دارم این داستان که از خون گل بیرون آمد چنام گرفته تو را بازوان پیچکیم می کَنم الفبا را، روی لوحه ی سنگی  راز بزرگ تنهائی معشوقه ای از تبا گل در خود خروش ها دارم، چ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پنج غزل از حسین منزوی

زندگی نامه

صدای حسین منزوی

گالری تصاویر

قطعاتی از اشعار

در خود خروش دارم

این داستان که از خون گل بیرون آمد

چنام گرفته تو را بازوان پیچکیم

می کَنم الفبا را، روی لوحه ی سنگی

راز بزرگ تنهائی

معشوقه ای از تبا گل

در خود خروش ها دارم، چون چاه، اگر چه خاموشم

می جوشم از درون هر چند با هیچکس نمی جوشم

گیرم به طعنه ام خوانند: « ساز شکسته! » می دانند،

هر چند خامشم اما، آتشفشان خاموشم

فردا به خون خورشیدم، عشق از غبار خواهم شست

امروز اگر چه زخمش را، هم با غبار می پوشم

در پیشگاه فرمانش، دستی نهاده ام بر چشم

تا عشق حلقه ای کرده است، با شکل رنج در گوشم

***

این داستان که از خون گُل بیرون دمد، خوش است، اما

خوشتر که سر برون آرد، خون از گُـل سیاووشم

من با طنین خود بخشی از خاطرات تاریخم

بگذار تا کند تقویم از یاد خود فراموشم

مرگ از شکوه استغنا با من چگونه برتابد؟

با من که شوکرانم را با دست خویش می نوشم

***

چنان گرفته ترا بازوان پیچکی ام

که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام

نه آشنایی ام امروزی است با تو همین

که می شناسمت از خوابهای کودکی ام

عروسوار خیال منی که آمده ای

دوباره باز به مهمانی عروسکی ام

همین نه بانوی شعر منی که مدحت تو

به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام

نسیم و نخ بده از خاک تا رها بشود

به یک اشاره ی تو روح بادباکی ام

چه برکه ای تو که تا آب، آبی است در آن

شناور است همه تار و پود جلبکی ام

به خون خود شوم آبروی عشق آری

اگر مدد برساند سرشت بابکی ام

کنار تو نفسی با فراغ دل بکشم

اگر امان بدهد سرنوشت بختکی ام

****

 می کَنم الفبا را، روی لوحه ی سنگی

واو  مثل ویرانی، دال مثل دلتنگی

بعد از این اگر باشم در نبود خواهم بود

مثل تاب بیتابی مثل رنگ بیرنگی

از شبت نخواهد کاست، تندری که می غرّد

سر بدزد هان! هشدار! تیغ می کشد زنگی

امن و عیش لرزانم نذر سنگ و پرتابی ست

مثل شمع قربانی در حفاظ مردنگی

هر چه تیز تک باشی، از عریضه ی نطعت

دورتر نخواهی رفت مثل اسب شطرنگی

قافله است و توفان ها خسته در بیابان ها

در شبی که خاموش است کوکب شباهنگی

در مداری از باطل، بی وصول و بی حاصل

گرد خویش می چرخند راه های فرسنگی

مثل غول زندانی تا رها شویم از خُم

کی شکسته خواهد شد این طلسم نیرنگی؟

صبح را کجا کشتند کاین پرنده باز امروز

چون غُراب می خواند با گلوی تورنگی

لاشه های خون آلود روی دار می پوسند

وعده ی صعودی نیست با مسیح آونگی

****

شهر  منهای وقتی که هستی حاصلش برزخ خشک وخالی

جمع آیینه ها ضربدر تو، بی عدد صفر، بعد از زلالی

می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار

می شود آهویی در چمنزار، پای تو ضربدر باغ قالی

چند برگی است دیوان ماهت؟ دفتر شعرهای سیاهت؟

ای که هر ناگهان از نگاهت یک غزل می شود ارتجالی

هر چه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت

می کند بر سبیل کنایت مشق آن چشم های مثالی

ای طلسم عددها به نامت! حاصل جزر و مد ها به کامت!

وی ورق خورده ی احتشامت هر چه تقویم فرخنده فالی!

چشم واکن که دنیا بشورد! موج در موج دریا بشورد!

گیسوان باز کن تا بشورد شعرم از آن شمیم شمالی

حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن تو

هر سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی

راز بزرگ تنهائیبسر افکنده مرا سایه ای از تنهائی

چتر نیلوفر این باغچه بودائی

بین تنهائی و من راز بزرگی ست بزرگ.

هم از آنگونه که دربین تو زیبائی

بارَش از غیرو خودی هر چه سبکتر؛ خوشتر

تا به ساحل برسد رهسپُر ِ  در یایی

آفتابا تو و آن کهنه درنگت در روز

من شهابم من و این شیوه ی شب پیمائی

بوسه ای دادی و تا بوسه ی دیگر مستم

کس شرابی نچشید است بدین گیرائی

تا تو برگردی و از نو غزلی بنویسم

می گذارم که قلم پر شود ز شیدائی .

معشوقه ای از تبار گلای بر گذشته زملموس؛  ای داستانی

ارث اساطیری ِ لیلی ؛  باستانی

تو جذبه ی استحالت؛ هوای ِ رسیدن

که رو دها را؛ به دریا شدن می کشانی

تو شوق ِ  پر وانگی ؛ آرزوی ِ  رهائی؛

که ؛ پیله ی اختناق ِ  مرا می درانی

معشوقی؛ از تیره ی منقرض گشته ی گل

با روحی از سبزه ؛ در هیاًتی  ارغوانی

تصویر یک بیت؛ از دفتر ِ  شعر حافظ

مصداق ِ  یک نقش؛ از لای ِ اوراق ِ مانی

لحن ِ  همایونی تو؛ حریر ِ نوازش

دستِ پرستار ِ تو؛ مخمل ِ مهربانی

لبخند ِ دلچسب و شیرینت ؛ آمیزه ای پاک

از شیطنت های ِ طفلی و خواب ِ جوانی

ای چون افق؛ مشترک   در میان ِ  دو جوهر

اکنون زمینی بدانم ترا؛ آسمانی ؟

ای معنی ِ خواستن ؛ تا به اندازه ی اوج

گسترده؛  نام ِ  توبا عشق ؛ تا بی زمانی

فصل ِ تنت؛ بر ورق های ِ  سرخ معطر

رنگین ترین؛ فصل ِ مجموعه ی ِ زندگانی

فصلی که می خواهیش؛ بعدِ هر بار ؛ خواندن

بی حس ِ تکرار ِ یکبار ِ دیگر ؛ بخوانی

وقتی که من می چرانم؛ غزال ِ لبم را

گر دشت باشد تن ِ تو ؛ زهی ؛این شبانی

اکنون که بیگانگی؛ روح  ِ شهر است و با من

تنها تو هستی؛ که همدل شدن می توانی

با من از این؛ بیش از ین بیشتر ؛همدلی کن

ای فصحت ِ صرف؛ در مبحثِ همزبانی