تبیان، دستیار زندگی
سال ها قبل چند ملوان با هم به یک مسافرت دریایی رفتند. یکی از این ملوان ها برای خودش یک میمون بامزه خرید تا در این سفر طولانی کمی سرگرمش کند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

داستان میمون و دلفین
داستان میمون و دلفین

سال ها قبل چند ملوان با هم به یک مسافرت دریایی رفتند. یکی از این ملوان ها برای خودش یک میمون بامزه خرید تا در این سفر طولانی کمی سرگرمش کند.

وقتی آن ها از خشکی دور شدند طوفانی وحشتناک شروع شد، طوفان آن قدر شدید بود که کشتی آن ها را واژگون کرد. همه در آب افتادند میمون بیچاره هم که شنا بلد نبود مطمئن بود که غرق می شود. اما ناگهان دلفینی آمد و او را روی پشتش سوار کرد.

آن ها خیلی زود به خشکی رسیدند و میمون از پشت دلفین پایین پرید. دلفین از میمون پرسید: اینجا رو می شناسی؟

میمون گفت: آره که می شناسم. پادشاه این جزیره بهترین دوست منه. بعد از دلفین پرسید: می دونی که من شاهزاده هستم؟

دلفین که می دانست کسی در جزیره زندگی نمی کند گفت: آره آره، تو شاهزاده هستی، اما حالا می تونی پادشاه هم باشی.

میمون از دلفین پرسید: چه طوری می تونم پادشاه باشم؟

وقتی دلفین از خشکی دور شد، جواب داد: کار سختی نیست. چون تو تنها مخلوق جزیره ای، پس حتماً می تونی پادشاه باشی.

نتیجه ی اخلاقی: کسانی که دروغ می گویند، در بیشتر مواقع به دردسر می افتند.

ترجمه:نعیمه درویشی

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:ezsoftech

مطالب مرتبط:

بازی علی كوچولو

قُرص کتاب خوانی

زنگ بازی بزرگ

نگرانی بی‌جا ممنوع!

جایزه‌های خدا

چگونه عکس بگیریم!

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.