بوی بهشت
فاطمه توی حیاط بود. باد، نخل پیر و سنگینشان را، به نرمی تکان میداد. برگهای دراز نخل آبشار طلایی آفتاب را تُند و تُند قیچی میکردند و تکهتکههای نورانی آن را، توی حیاط میریختند. فاطمه غرق رۆیا بود. رۆیای نخل پیر و خرماهای درشت آن. خرماهایی که پس از سالها، به خانه آنها سلام میگفتند. او و همسرش هر روز زنبیلی از آنها را میچیدند و باز هم خرماها تمامی نداشتند. ناگهان دانهای خرما، جلوی پایش افتاد. فاطمه با شوق آن را برداشت. خوب نگاهش کرد. زرد و عسلی بود. انگشتهای فاطمه چسبناک شد. خوب بویش کرد. بوی عجیبی میداد. با خود گفت:«چه بویی! انگار بوی پیراهن محمد را میدهد! خدایا چقدر عجیب است!»
همسرش ابوطالب به حیاط آمد. دستهایش را با آب کوزهای کوچک شست. فاطمه جلو رفت و گفت: «ببین چه خرمایی! خیلی درشت و قشنگ است! مگر نه؟»
ابوطالب آن را گرفت و با لذّت نگاهش کرد. چشمهای شفّاف فاطمه برق زد. با لبخند گفت:«چه بوی خوبی دارد! انگار بوی بهشت است!»
ابوطالب خندید و از ته دل خدا را شکر کرد. فاطمه خرما را گرفت و نصف کرد. نیمی از آن را به ابوطالب داد و نیمه دیگرش را به دهان خود گذاشت. هر دو با لذّت آن را خوردند. ابوطالب پیراهن بلندش را تکاند و گفت:«امروز هم باید کمی خرما بچینیم. الان است که برادرزادهام محمد برای گرفتن سهمش بیاید!»بعد به اتاق رفت. فاطمه غرق در فکر شد. یاد روزهایی افتاد که درختشان خشکیده و بیبار بود. انگار با خانهشان قهر کرده بود. برگهایش زرد و آویزان بودند و چیزی نمانده بود کمرش ترک بردارد.
یک روز وقتی محمد نگاه شیرینی بر آن انداخت و خرما خواست، درخت جان گرفت. انگار از خوابی چندساله بیدار شد. آن روز ابوطالب و فاطمه شگفتزده شدند. ابوطالب گونههای برادرزاده خردسالش را با شادی بوسهباران کرد. بعد به آسمان چشم دوخت و گفت:«محمد یک انسان معمولی نیست. بنده برگزیده و پاک خداست!»
آن روز فاطمه با چشمهای درشتش دیده بود که نخلستان دوباره سبز و پربرگ شده بود و خرماهای ریز، روی آن رنگ گرفته بودند.
فاطمه غرق این خاطره بود که کسی با عجله توی حیاط دوید. محمد بود. از شوق آرام نداشت. مثل پرندهای بیقرار بود. فاطمه لبخند زد. بعد به لبهای خوشرنگ برادرزاده یتیم شوهرش چشم دوخت. محمد در بازی، بین بچههای بنیهاشم، امیر آنها بود. آنها سربازان لشکر خیالی او بودند و به او احترام میگذاشتند. او مثل هر روز آمده بود و جیره لشکرش را میخواست. فاطمه خندید و گفت:«چشم! همین الان جیره امروز لشکرت را میدهم پسر گلم!»
غنچه لبهای محمد، به آرامی شکفت و حیاط خانه را عطرباران کرد.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:هدهد