امام به روایت استاد انصاریان (2)
سال 56 یك رادیوی چند موج بزرگ به دست آورده به خانه پدرم بردم كه از طریق آن صدای دربار، ساواك و شهربانی را گرفته و به انقلابیون منتقل كنم. در آنجا وحشت رژیم را از اعلامیه ها وحتی نام امام بیش از پیش لمس كردم و امید به پیروزی در وجودم موج زد.
در هر زمانی به نحوی عجیب در پیامها و اطلاعیهها، تمام شرایط زمان را رعایت میفرمودند و در این زمینه متصل به امداد غیبی بودند. در یكی از نمازجمعه ها در روز عاشورا كه سخنرانی داشتم و آن روز اقای هاشمی رفسنجانی امامت جمعه را عهدهدار بودند راجع به پیامهای امام با ایشان صحبت كردم. ایشان فرمودند: قلم در دست خداست!
در ابتدای ورودم به قم خدمت اولین شخصیتی كه رسیدم و به او عجیب ارادت پیدا كردم مرحوم حاج شیخ عباس تهرانی بود كه مشهور بود امام (ره) مقداری از لمعه را خدمت ایشان خواندهاند.
شیخ نزدیك به 20 سال مریض بود. من هر روز خدمت ایشان بودم و حتی برای من در بستر بیماری درس ادبیات میگفتند. امام در اكثر پنجشنبهها به عیادت آن بزرگوار می آمدند و دم در می نشستند و آداب متعلم را كه در آداب المتعلمین است در محضر ایشان رعایت می فرمودند. حالا یا از جهت استادی و شاگردی یا به خاطر اینكه شیخ از اولیای خدا بود و امام از نفس او استفاده كرده بودند. شیخ هم ارادت فوق العادهای به ایشان اظهار می كرد.
ظاهرا ساواك متولی مسجد اعظم را از ادامه درس امام در این مسجد ترسانده بود. ایشان دستور داد از اول صبح درهای مسجد را ببندند.
خودم شاهد بودم كه وقتی این معنا را به حضرت امام خبر دادند آن جناب هیچ عكسالعملی نشان نداده نسبت به بیت مرحوم آیت الله العظمی بروجردی (ره) تواضع كردند و فرمودند هركجا مناسب باشد درس میدهم و آن روز آمدند در صحن ایوان طلا روی یك منبر كهنه شكسته در حالی كه شاگردان روی گلیم پارهها و زمین نشسته بودند دنباله درس هر روز را با كمال نشاط و شادابی ادامه دادند و روز بعد به خواهش تولیت مسجد دوباره به مسجد آمدند.
یك روز عصر كه هوا ابری بود درس اصول در مسجد اعظم در بعدازظهر كمی طول كشید. مؤذن كه خبر نداشت در اتاقك حیاط بلندگو را روشن و اذان را سر داد. امام درس را خاتمه دادند و شاگردان به مؤذن اعتراض شدید كردند. این خبر به گوش امام رسید. فرمودند اصول نمی گویم تا رضایت مؤذن را جلب كنید. پس از عذرخواهی از مؤذن دوباره درس را شروع كردند.
وجوهات زیادی حضورشان می بردم و چیزی هم قبول نمیكردم. یكبار به دست بوسی مشرف شدم و نزدیك 5 دقیقه ارادت عاشقانهام را شرح دادم. فكر می كنم از شرح ارادتم و اینكه سخت بی توقع بودم شدیدا شاد شده تبسم كردند.
اگر كسی در محضر آن حضرت می خواست غیبت را شروع كند سخت خشمگین شده اجازه ادامه نمی دادند و ملاحظه طرف را هم نمی كردند كه كیست.
یك بار همراه حضرت آیت الله فاضل لنكرانی خدمتشان رسیدم. البته به طور مأموریت از جانب مرحوم شهید مدنی از همدان. قضایای همدان را همراه با مدرك در رابطه با یك نفر روحانی و زحمتهایش برای انقلابیون و مظلومیت شهیدمدنی به طور مفصل گفتم. از اینكه عمامه به سری مزاحم اسلام و مردم و منطقه بود شدیدا در غضب شدند و نسبت به شهید مدنی كه انسانی خالص بودند عجیب محبت نشان دادند. به من فرمودند پیام مرا برای آقای مدنی ببر تا كسی هم بفرستم.
خلاصه این گزارش منجر به فرستادن پیام مفصلی برای مرحوم مدنی و برچیده شدن بساط آن شیخ شد.
یك شب در قم مهمان دكتر باهر بودم.
ایشان كه ریاست بیمارستان آیت الله گلپایگانی را به عهده داشتند برایم نقل كرد وقتی از منزل آقای اشراقی خبر دادند امام دچارناراحتی قلبی شده اند به سرعت رفتم فشار ایشان به پنج رسیده بود و این از نظر طبی نقطه مرگ بود ولی خدا به آن جناب لطف خاص داشت. برنامههای اولیه را انجام دادم و به ایشان گفتم كه حركت نكنید.
پس از دو ساعت آماده حركت شدند. گفتم: چرا؟ فرمودند: نماز. گفتم: شما در فقه مجتهدید، من در طب، حركت برای شما به فتوای طبی من حرام است، خوابیده نماز بخوابید! و ایشان با دقت، نظر من را عمل كردند.
منابع:
خبرگزاری فارس
تهیه و تنظیم: عبداله فربود ، گروه حوزه علمیه