تبیان، دستیار زندگی
ودوود برادر دوازده ساله ی من هنوز خیلی چیزها را نمی دانست اما از دوازده ساله های هم سنّ و سالش بیشتر می دانست...
عکس نویسنده
عکس نویسنده
نویسنده : مجتبی شاعری
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سلام بر خورشید


ودوود برادر دوازده ساله ی من هنوز خیلی چیزها را نمی دانست اما از دوازده ساله های هم سنّ و سالش بیشتر می دانست...

مقارنه ی زهره با خورشید

ودوود برادر دوازده ساله ی من هنوز خیلی چیزها را نمی دانست اما از دوازده ساله های هم سنّ و سالش بیشتر می دانست.

اگر می گویم خیلی چیزها، منظورم همه ی آن هایی است که من می دانم و از من مسن ترها می دانند و ماما جان و باباجانم می دانند و مادر و پدرهای دوستان ودوود می دانند و نمی دانند چطور شد که این ها را که نمی دانستند فهمیدند و حالا با این همه چیز که یاد گرفته اند چه کنند و وای! لابد خیلی بیشتر، خیلی خیلی بیشتر از این ها که همه ی مان می دانیم، هم هست که نمی دانیم.

معلم نقاشی ودوود رفته بود و آمده بود توی هال آپارتمانمان پیش من نشسته بود. تلویزیون روشن بود و اخبار شبکه ی چهار از گذر زهره بر خورشید می گفت و وقتی هم که اخبار تمام شد، همان خانم اخبارگو با کارشناس نجوم درباره ی مقارنه زهره و خورشید حرف زد.

ودوود هم رفته بود و انگار پیش همان دو نفر نشسته بود. کارشناس نجوم از هشت سال پیش می گفت از آخرین باری که مقارنه ی زهره یا ناهید با خورشید بوده است و این بار که زهره بیاید و از روی خورشید رد بشود، باید تا صد و پنج سال بعد صبر کنیم و با لبخند موقری می گفت که به عمر من و هیچ کدام شمایی که بیننده هستید کفاف نمی دهد و این پدیده را از دست ندهید و همین شد که ودوود هم بند کرد که باید مقارنه را ببیند.

ماماجانم به ودوود گفتند که فردا امتحان داری و باید به درست برسی اما ودوود زیر بار نمی رفت و گفت که درس امتحان فردا را بلد است و من گفتم که مگر نشنیدی که گفت مقارنه فرداست و ربطی به بلد بودن یا نبودن درس امتحان فردا ندارد. ودود گفت که می رود سر درسش و ساعت نه شب که شد بیا درس بپرس اگر بلد بودم اگر خوب بلد بودم امشب می رویم روی پشت بام می خوابیم که مقارنه را ببینیم.

معلم نقاشی ودوود رفته بود و آمده بود توی هال آپارتمانمان پیش من نشسته بود. تلویزیون روشن بود و اخبار شبکه ی چهار از گذر زهره بر خورشید می گفت و وقتی هم که اخبار تمام شد، همان خانم اخبارگو با کارشناس نجوم درباره ی مقارنه زهره و خورشید حرف زد.

این هم از همان چیزهایی بود که ودوود نمی دانست. گیریم می رفتیم و شب را هم به انتظار بیدار می ماندیم و مقارنه را هم می دیدیم. لکه ای روی خورشید می افتاد. همین!

ودوود رفت سر درسش و ساعت هفت عصر بود مثل برق گرفته ها آمد بیرون که اگر عینک مخصوص نداشته باشیم که نمی شود. با خودم گفتم خب! خوب شد. برنامه تعطیل است و از پشه های شب پشت بام راحت می شویم. ولی ماماجانم گفتن که برو از راسته ی عینک فروش های میدان گلها، عینک بگیر. چهار تا هم بگیر من و پدرت هم می آییم و همه، شب روی پشت بام می خوابیم. حالا من می گفتم ماماجان! شب که نمی شود نگاه کرد. از وقتی خورشید طلوع کند از چند دقیقه مانده به شش صبح مقارنه معلوم می شود و این که ساعت دو و چهل دقیقه ی بامداد شروع می شود که ربطی به ما ندارد. ولی ماماجان گفتن: نه! امشب همه روی پشت بام می خوابیم.

مقارنه ی زهره با خورشید

دیگر مقاومتی نکردم. یاد خودم افتادم. یاد چند سال پیش که قرار بود کامل ترین کسوف قرن بشود و از همه ی جای دنیا قرار بود بیایند بیرجند و من و هم کلاسی های دانشگاه هم قرار گذاشتیم برویم بیرجند. هرچه بابا و ماماجانم گفتن از همین تهران ببینید قبول نکردم و گفتم از آن سر دنیا می آیند ایران، می روند بیرجند که این لحظه ی تاریخی را ببینند. بعد من ...

با بچه ها رفتیم بیرجند و وقتی کسوف تمام شد با خودم گفتم خب! مثلاً که چه؟ حالا چه اتفاقی افتاد؟ عینکی هم که گرفته بودم را نمی دانم چه کردم و الان اگر بود ناچار نبودم دنبال عینک بروم. رفتم و از هر کدام از مغازه ها که عینک خواستم نداشتند و یکی شان نشانی انجمنی را داد و رفتم آن جا چهار تا عینک گرفتم.

ساعت نه، درس امتحان فردا را از ودوود پرسیدم و بلد بود و خوب هم بلد بود.

رختخواب ها را با ودوود بریدیم و پهن کردیم روی پشت بام و از دوازده خانواده ی آپارتمان فقط ما آمده بودیم. اصلاً خبری نبود کار درست را آن ها کرده بودند. از ساعت پنج همه بیدار شدیم خورشید که طلوع کرد عینک ها را زدیم و منتظر ماندیم که لکه را ببینیم اما خبری نبود یک ساعتی گذشت و حالا دیگر باید ودوود می رفت مدرسه و من و بابا هم می رفتیم سر کار. ودود با لب و لوچه ی آویزان رفت پایین که لباس بپوشد زنگ زدم محل کار و مرخصی ساعتی گرفتم. جالب بود من هم دلم می خواست الهه ی ونوس را که خودش را می انداخت روی خورشید ببینم. ودوود و بابا رفتند. من و ماماجان ماندیم روی پشت بام ساعت یک ربعی به نه مانده بود لکه ای به روی خورشید ظاهر شد نمی دانم چه شد که حال غریبی پیدا کردم به ماماجانم که نگاه کردم معلوم بود که ماماجانم هم حالشان عوض شده است. قطره های اشکی که دلیلش معلوم نبود از زیر عینکشان سرازیر بود مثل صورت من. ودوود حالا سر جلسه ی امتحان بود که خیلی از چیزهایی را که می دانست روی ورقه بنویسد. و من چیزهایی را که نمی دانستم لمس می کردم می دیدم و بعد هم نمی توانستم و نمی خواستم که به کسی توضیح بدهم.

مجتبی شاعری

بخش ادبیات تبیان