در سایه ضریح کریمه اهل بیت
خادمان فاطمى كه سالها در گرد ضریح فاطمه معصومه علیها السلام در حال طوافند، پروانگانعاشقى هستند كه گاه خاطرات پنجاه سال عشق و زیارت از عالمان و عارفان و شیفتگان اهل بیت علیهم السلام را در نهانخانه دل به امانت نگاه داشتهاند و بیم آن مىرود كه این خاطرات پاك در گذر ایام به فراموشى سپرده شود. پس برآن شدیم تا خاطرههاى چند تن از سایه نشینان ضریح دختر موسى بن جعفرعلیهم السلام را تقدیمتان كنیم.
- على اكبر اجاقى
یکی از خادمان حرم منوراست وی خاطرات خود را اینگونه آغازمی کند : اهل قریه (ینگى قلعه) شهرستان ساوه هستم. 29 سال است خادم حرم حضرت معصومه(س) هستم. آخرین پسر خانواده بودم. پدرم فوت كرده بود و زمان سربازى رفتنم رسیده بود. دلم نمىخواست به سربازى بروم. شنیده بودم سربازها را اذیت مىكنند و به آنها فحش مىدهند. خیلى ناراحت بودم. آمدم قم منزل برادرم یك روز رفتم حرم حضرت معصومه(س) ده تومان نذر كردم و درضریح انداختم و با التماس گفتم: «بى بى! تو رو به حق مادرت منو از این سربازى رفتن نجات بده.» چند روز بعد به ساوه برگشتم. قرعه كشى كرده بودند ومن معاف شده بودم. 150 تومان دادم و برگه معافى را گرفتم. دوباره به قم آمدم. خبر معاف شدنم را به برادرم دادم.بعد براى زیارت به حرم بى بى رفتم. درآنجا على اكبر صفرى یكى از اقوام را كه خادم حرم بود دیدم. پیش او رفتم و سلام و احوالپرسى كردیم. از من پرسید:دلت مىخواد در حرم حضرت معصومه(س) استخدام بشى؟
گفتم: من كجا، حرم حضرت معصومه(س) كجا؟
گفت: همراه من بیا دو دل نباش! آقاى صفرى دست مرا گرفت و به اتاق خدام مسجد بالاسر برد. در آنجا مرا به آقاى حسین مسعودى، معاون تولیت كه اهل مشهد بود، معرفى كرد. آقاى مسعودى اسم مرا در دفتر نوشت و گفت: تو استخدام شدى. حالا برو پرونده تشكیل بده بعد بیا دم در نگهبانى. گفتم:
الان مادرم دهاته. گریه و زارى مىكنه. باید برم اونو ببینم! پاسخ داد خیلى خوب تواستخدام هستى. من یه ماه بهت مرخصى مىدم. برو مادرت را ببین و برگرد.
رفتم دهات. مادرم تا منو دید گفت: على اكبر از سربازى فرار كردى؟
گفتم: نه معاف شدم. یك ماه در ولایت بودم. ازدواج كردم. همه فهمیده بودند در حرم حضرت معصومه (س) استخدام شدهام. یكبار خانمم گفت:
نرو قم. اینجا بمون. كشاورزى كن یك روز شخصى آمد و گفت: آقاى صفرى مرا فرستاده و گفته بهت بگم چرا نمىآیى؟ مرخصى یك ماهت تموم شده. اگه نمىخواى بیایى، خودت بیا اینجا بگو. من نمىتونم به جاى تو بگم منصرف شده.
آمدم قم. رفتم حرم. مىخواستم بگم منصرف شدم. اما زبانم نچرخید دلم نیامد. گفتم: آمدم سركار.
آنها هم به من لباس دادند و گفتند برو دم در كوچه حرم نگهبانى بده! الان29سال از اولین روزى كه نگهبانى دادم مىگذرد. از این سالها خاطرات زیادى دارم.
اولین بار با مرحوم حضرت آیة الله نجفى مرعشى (ره) آشنا شدم. ما معمولا نگهبان شب بودیم. در حرم را باز مىكردیم و مىبستیم. در حرم را كه بازمىكردیم؛ اولین كسى كه وارد مىشد آیة الله نجفى بود. ایشان از نظر تقوى نمونه بودند.
روزی ایشان نگاهشان را به من دوختند و فرمودند:
«شما جوان هستید. وقتى در حرم مىخواهید جارو كنید، یك نیت هم بكنید وبگویید: یا فاطمه معصومه این جارو را براى رضاى شما مىكشم این نیت را كه كردید حضرت معصومه به شما علاقه پیدا مىكند. هر چه قدر كه مىتوانید بیشترجارو كنید و نیت هم بكنید. من خودم هر وقت گرفتارى داشته باشم مىآیم اینجا. شما هم باید اینطور باشید.»
شفا یافتن مرد فلج
یك نفر مشهدى بود، كارمند مخابرات وقتى آمد به حرم سوار چرخ ویلچر بود و وقتى مىخواست برود با پاهاى خودش حركت مىكرد. چرخ ویلچر را هم به آستانه داد. او مىگفت:كنار ضریح حضرت رضا(ع) خوابم برد. خواب دیدم كه حضرت به من فرمودند شفاى شما پهلوى خواهرم است. بلند شدم با زنم آمدم قم.
وقتی که تصمیم گرفتم استعفا دهم
سالهاى اولى كه آمده بودم نمىدانستم چطور نگهبانى بدهم از من مىپرسیدند چرا اینطور نگهبانى مىدهى من هم كه بچه كشاورز بودم و به كشاورزى علاقه داشتم تصمیم گرفتم از حرم و آستانه بیرون بروم و هیچ كس هم خبر نداشت حتى به زن و بچههایم هم نگفته بودم.آستانه مقدسه قطعه زمینى در محل میدان آزادگان فعلى به ما داده بود ولى چون بچه مدرسهاى داشتیم و آنجا هم بیابانى بود به آنجا نرفتیم و خانهاى در خیابان تولیددارو خریدیم. تصمیم خودم را گرفته بودم دلم مىخواست به ده بروم؛ قطعه زمینى با آب بخرم كشاورزى كنم و از اینجا هم استعفا بدهم. زمین آستانه را فروختم. خانه را هم براى فروش به بنگاه سپردم مشترى پیدا شد و رفت پول بیاورد.
شبى با وضو در حرم خوابیده بودم در عالم خواب دیدم آیة الله مرعشى در محراب پشت قبر حضرت معصومه(س) هستند. بانوى بلند قامتى كه مقنعه به صورت داشت ودستكش هم در دستش بود به طرف حرم آمد من با لباس خدام، ما بین آن در بودم. بانو به من رسید سلام کردم وپاسخ داد و فرمود: تو مىخواهى خانه مرا ترك كنى و بروى. نرو آینده بچههایت خراب مىشود! گفتم: چشم خانم. در همان لحظه در ضریح باز شد و بانو داخل ضریح رفت. از خواب بیدار شدم با چشمهاى گریان از حرم بیرون آمدم از فروش خانه منصرف
شدم و تصمیم گرفتم در جوار بى بى بمانم .
من به یكى امیدى آمدهام و خدمتگزار بىبى شدهام. به این امید كه فردا روز قیامت حضرت معصومه(س) از ما شفاعت كند. دلم مىخواهد به بىبى بگویم: بىبى جان!
هر كس به كسى نازد ما هم به تو مىنازیم
-عبدالله افسا یکی دیگر از خادمان حرم می باشد.او می گوید: من اهل قم هستم اما اصالتا اصفهانى هستیم. اجدادم دراین شهر زراعت مىكردند. كار من هم كشاورزى بود. اما اوضاع كشاورزى چندان خوب نبود. خوب یادم هست شب عید فطر بود رفتم بالاى پشت بام نماز شب عید فطر را خواندم، برخاستم نگاهم را به جانب مشهد دوختم و به ضامن آهو متوسل شدم. یا ضامن آهو خودت كار مرا درست كن!
چند روز بعد پیش یكى از آقایان كه با تولیت ارتباط داشت رفتم. به او گفتم شما كار ما را درست كن هر كارى باشد انجام مىدهم. مىخواهم در حرم بىبى كار كنم. با هم رفتیم پیش تولیت. آن آقا مرا به ابوالفضل، تولیت معرفى كرد. او پس از پرسیدن چند سوال گفت:
تو استخدام شدى. من الان اسمت را در دفتر مىنویسم. حقوقت هم روزى سه تومان است قبول؟ گفتم : بله.
با خوشحالى از اتاق تولیت بیرون آمدم.
سفر مشهد
روزى یكى از آقایان به من گفت:مىخواهم تو را بفرستم مشهد.خودش به دفتر آستانه رفته، شماره شناسنامه مرا گرفته بود. او برایم بلیط هواپیما تهیه كرد. رفتم تهران ظهر بود. نمازم را در فرودگاه خواندم و نهار خوردم. توى دلم به حضرت معصومه(س) گفتم:
خانم جان مىخواهم خدمت برادر شما بروم سلام شما را مىرسانم عنایتى بكن وقتى به مشهد مىرسم هنوز آفتاب باشد تا بتوانم اول غسل كنم بعد به زیارت بروم. ساعت پرواز هواپیما 4 بعدازظهر بود. بعد از نماز و خوردن نهار در فرودگاه مىگشتم دراین موقع افسرى مرا صدا زد وپرسید: از قم آمدی؟ بله.
- كجا میرى؟ مشهد.
- اسباب دارى؟ نه الان یك پرواز مشهد داریم برو سوار شو.
ساعت 2 بعدازظهر بود كه هواپیما در فرودگاه مشهد به زمین نشست. اول غسل كردم بعد به زیارت آقا رفتم.
و اینگونه بود که درخواستم اجابت شد.
لال مادرزاد
یکی از کراماتی که در حرم دیده ام این است که: پیرزنى همراه با نوه نه سالهاش از زنجان به قم آمده بود. پدر ومادر دختر مرده بودند و او لال مادرزاد بود مادربزرگش فارسى بلد بود. كنارضریح رفت و گفت:حضرت معصومه من نیامدهام زیارت، آمدهام این دختر را مداوا كنى. من تنها سرپرست او هستم. مىدانى با چه سختى به اینجا آمدهام اگر تو او را شفا ندهى ومن بمیرم معلوم نیست سرنوشتش چه مىشود. بىبى جان دخترم را شفا بده.
در همین موقع دخترك كه در كنار پیرزن بود، بلند شد و با زبان تركى مادربزرگش را صدا كرد. پیرزن دخترك را در آغوش گرفت. آن دو را پیش تولیت آستانه بردند و تولیت بیست هزار تومان پول به آن پیرزن داد و بلیط مسافرت برایشان تهیه كرد و آن دو با خوشحالى به زنجان برگشتند.
توفیق خدمتگزارى
- رمضان ترابى توفیق خدمتگزاری خود را اینگونه بیان می کند: اهل ساوه هستم و حدود 28 سال است به عنوان خادم حرم حضرت معصومه(س) مشغول خدمت هستم. اولین بار كه با پدر و مادرم براى زیارت قبر بىبى به قم آمدیم، خیلى خوشحال بودم. حرم خیلى شلوغ بود. زن و مرد در حال زیارت بودند. دور ضریح مشغول زیارت شدم، نگاهى به قبر مطهر حضرت معصومه(س) انداختم و زیر لب گفتم:- بى بى جان دلم مىخواد درآستانه استخدام بشوم و همین جا كار كنم، خودت كمكم كن.
ما در روستایمان كشاورزى داشتیم، كشاورزى درآمد زیادى نداشت. مدت زیادى نگذشت كه به وسیله یكى از آشنایان در حرم استخدام شدم. از ده به قم آمدم حدود شش ماه مستاجر بودم و خانه نداشتم. بالاخره تصمیم گرفتم خانهاى تهیه كنم به آبادى رفتم، تعدادى گوسفند كه داشتم فروختم و به قم برگشتم. مقدارى از لوازم منزل را فروختم، نه هزار تومان جمع شد. نه هزارتومان دیگرهم از بانك وام گرفتم. با این پول خانه كوچكى در خیابان هندیان خریدم. وقتی خانه را خریدم تعدادى از فامیل به دیدن ما آمدند؛ هیچ چیز درخانه نداشتیم، حبوبات، گوشت، خواروبار همه چیز تمام شده بود. كسى را هم نمىشناختم كه از او پول قرض بگیرم یا كاسبى كه در مغازهاش بروم و جنس نسیه بگیرم خیلى ناراحت بودم نزدیك بود آبرویم برود. از خانه بیرون آمدم، با سرعت خودم را به حرم رساندم كنار ضریح شلوغ بود مردم مرا هل مىدادند، خودم را به ایوان طلا رساندم رو به قبله نشستم و حضرت معصومه(س) را به پدر و مادرش قسم دادم:
- خانم جان، آبرویم درخطراست. كلى مهمان برایم آمده، هیچ چیز درخانه ندارم.
پس از گفتن این حرف از جا بلند شدم و به سمت ضریح رفتم. توى دلم مىگفتم خدایا به امید تو. ناگاه دیدم روحانى سیدى كه بلند بالا بود و محاسن زیادى داشت از سمت چپ به من نزدیك شد. بىاختیار سلام كردم. جوابم را داد و دستم را در دستش فشرد. مقدارى پول در دست من گذاشت و خیلى زود از آنجا دور شد. به خانه برگشتم. دوچرخهام را برداشتم و خودم را به یك مغازه رساندم. همه چیز خریدم بعد ازآن همه خرید و پر شدن خورجین هنوز پول زیادى برایم باقى مانده بود این پول بركت زیادى داشت به خانه برگشتم خورجین پر را به آشپزخانه بردم و خالى كردم، خانمم شگفت زده پرسید:شما كه پول نداشتى اینها را از كجا آوردى؟ نكند ضریح را زده باشى. می آیند دنبالتان پدرتان را درمىآورند! گفتم:
- به خدا قسم اینها را حضرت معصومه(س) داده، با بىبى درد دل مىكردم كنار ضریح بودم سیدى آمد و مقدارى پول به من داد.
آن روز گذشت ما به بركت آن پول تا چند ماه راحت بودیم و من از حضرت معصومه(س) سپاسگزار بودم كه جلوى مهمانها سرافرازم نمود.
كرامات حضرت
در طول این سالها كرامات بسیار از بىبى دیدهام و خاطرات زیادى دارم. شب جمعهاى حدود ساعت هفت مردى را دیدم كه دخترى را به دوش گرفته بود و به سمت ایوان آینه مىآمد. ایوان شلوغ بود، به مرد نزدیك شدم و گفتم:- پدرجان دخترت را بذار زمین خودش داخل شود.مرد با حالت گریه گفت:
تو درد ما را نمىدانى این مریض شده و تمام بدنش فلج شده، خواب دیدم به من گفتند او را ببر قم، حضرت معصومه(س) شفایش مىدهد. حال اگر شما مىدانید مرا راهنمایى كنید كه این دختر را جایى بگذارم تا خودم بتوانم زیارت كنم.
به مرد كمك كردم دختر را بردیم پایین پا كه آن موقع خیلى باریك بود، پاى او را به ضریح بستیم حدود ساعت هشت بود مرد رفت و مشغول زیارت شد. ساعت 5/1 شب من و چند نفر دیگر از خدام در رواق نشسته بودیم كه صداى جیغ بلندى را شنیدیم با عجله خودمان را به ضریح رساندیم دخترك شفا یافته بود از خوشحالى در حال گریه كردن بود و نمىدانست چه كار باید انجام بدهد. مردم دور او جمع شده بودند و دست و پایش را مىبوسیدند عدهاى مىخواستند براى تبرك لباسهایش را پاره كنند اما ما جلوى آنها را گرفتیم همه مىخواستند بدانند چگونه شفا گرفته به دخترك گفتم: چطور شفا گرفتى؟
گفت: خواب بودم دو خانم آمدند یكى قد بلند و دیگرى قد كوتاه. خانم قد كوتاه به من گفت خدا شما را شفا داده است بلند شو. تو خوب شدهاى. گفتم نمىتوانم اما او اصرار كرد با حالت گریه دوباره گفتم نمىتوانم بلند شوم. خانم قد كوتاه اصرار كرد. من از جاى خود بلند شدم و دیدم خوب شدهام. آن دو خانم از در پیش رو بیرون رفتند و غیب شدند.
خاطرات دوران خدمت در حرم
دو سه سالى از خدمتم گذشته بود كه گفتند فرح زن شاه مىخواهد براى زیارت به حرم بیاید. ماموران حرم را بستند تا كسى وارد نشود. فرح و همراهانش كه حدود سى زن بدون چادر بودند وارد شدند. ما به آنها چادر دادیم.زمانى كه فرح داخل حرم و مسجد بالاسر شد مامورین ما را از اطراف ضریح دور كردند. فرح در مسجد بالاسر بود كه ناگهان لوستر بزرگ مسجد با صداى مهیبى بر زمین افتاد مامورین با سرعت خود را به آنجا رساندند فكر كردند بمب گذارى شده، فرح و همراهانش در حرم پخش شدند ماموران لوستر را بازرسى كردند و فهمیدند زنجیر آن به مرور زمان پوسیده و زمانى كه آنها آمدهاند این زنجیر پاره شده است.
پای سخن خادمی دیگر
- رضا حدادى خدمتگزار آستانه مقدسه حضرت فاطمه معصومه(س) هستم. كمى از كرامات حضرت معصومه(س) برایتان بگویم. من در طول این سى سال خیلى چیزها دیدهام.بیست و پنج سال پیش پیرزنى از زنجان آمده بود که از دو پا فلج بود.مىخواستیم نگذاریم داخل حرم برود ولى بالاخره گفتیم برود حرم شاید خبرى شود.او را فرستادیم و خودمان سرگرم صحبت شدیم. پیرزن بر دوش پسرش بود. پسر او را به كنار ضریح برد.
مدتى بعد دیدیم پیرزن با پاهاى خودش به سمت ما آمد مرتب مىگفت: الله رحم الدى! الله رحم الدى! (خدا رحم كرد)
به طرف پیرزن رفتم و پرسیدم: چى شده مادر؟ خانوم مرا شفا داد.
توسل خادم و عنایت بى بى
آقاى یوسف اسرافیلى، كه یكى از خادمین حرم مطهر است مى گوید:«جلوى در ورودى ایوان طلا درصحن عتیق روى صندلى نشسته بودم كه دیدم یك روحانى آمد و سلام كرد و گفت:چند سالى است براى زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها از تهران به قم مى آیم و مشكلى دارم. شما باید بین من و بى بى واسطه شوى و مشكل ما را به خانم معصومه (س) بگویى.
عرض كردم: من خادم حضرت و شما یك روحانى. بنابراین بهتر مى توانید از بى بى درخواست كنید.
گفت: چند ساعت است درحرم هستم و دنبال خادمى مى گردم كه بتوانم با او درد دل كنم.
من دست ایشان را گرفتم و كنار ضریح آوردم، عرض كردم: بى بى جان! ایشان مشكلى دارند و به من مراجعه كرده اند. من رو سیاه كه قابل نیستم، اما از شما تقاضا دارم كه مشكل ایشان را حل كنید.
دو هفته بعد از ماجرا، روحانى مزبور، به حرم آمد و از چند تن از خادمین سراغ مرا گرفتند. وقتى كه او را دیدم، درآغوشم گرفت و گفت: مشكلى كه داشتم و به خاطرآن درنوبت قبل به شما مراجعه كردم، بحمدالله برطرف شد پرسیدم:
فضیه چه بود؟ گفت:دخترى روى دست ما مانده بود كه از كمر فلج بود. تمام دكترها او را جواب كرده بودند. تا این كه به لطف بى بى شفا یافت و به همراه هیأتى به قم آمده است.
خادمین حضرت معصومه سلام الله علیها از آنها استقبال كردند و آن دختر در كمال صحت و سلامت همراه آنها بود.
ماجرعه نوش قطره آبى زكوثریم | |
از امت رسول و محبان حیدریم | |
مدح و ثناى آل محمد شعار ماست | |
ما ریزه خوار دختر موسى بن جعفریم |