امام خمینی (ره)به روایت خادمش
حاج عیسی جعفری فرزند اسدالله ، پیرمرد فرزانه ای كه در میان مردم ایران به «خادم امام» اشتهار دارد ، در سال 1306 در روستایی نزدیك قم به نام ابرجس به دنیا آمد. وی قبل از پیروزی انقلاب در قم دكان جگركی داشت. با پیروزی انقلاب و اقامت حضرت امام در جماران، مرحوم حاج احمدآقا كه در جستجوی فردی مطمئن بود تا بتواند امور دفتر و منزل حضرت امام را به او بسپارد، از طریق خواهر حاج عیسی كه اقلیم خانم نام داشت و مدتها در نجف خدمتگزار بیت حضرت امام بود، حاج عیسی را به تهران فرا میخواند و او با رها كردن كار و كسب و منزل خود به تهران میآید و از سال 1360 جزو اولین كسانی میشود كه به خدمت صادقانه در دفتر حضرت امام میپردازد.
آن چه می خوانید بخشی از خاطرات حاج عیسی است:
من بچه قم هستم ولی تقریبا نزدیك 45 سال است كه در تهران زندگی میكنم. در سال 1343 كه حضرت امام از زندان آزاد شده بودند ما در تهران سكونت داشتیم. با شنیدن خبر آزادی امام ما هم به قم برای دیدار ایشان رفتیم و یك هفته در قم ماندیم.
در طول آن یك هفته هر روز به منزل ایشان میرفتیم و در صف جمعیت میایستادیم و ایشان را زیارت میكردیم. ظهر كه میشد پشت سر امام به نماز میایستادیم. در پائین اتاقی كه حضرت امام مینشستند زیرزمینی بود كه مردم در صف منظم به دستبوسی ایشان میآمدند و سپس از طریق آن زیرزمین خارج میشدند. من نیز همانند مردم دست ایشان را میبوسیدم و از طریق زیرزمین دوباره به حیاط میآمدم و خودم را برای نماز آماده میكردم.
روزی در صدد برآمدم كه كتاب كشف اسرار حضرت امام را تهیه كنم. اما خوب این كتاب قدغن بود. یك دوستی در قم داشتم، پیش او رفتم و از ایشان راهنمایی خواستم. وی گفت در خیابان ارم یك شیخ كتابفروشی هست پیش ایشان میروید و میگوئید مرا فلانی روانه كرده و گفته یك نسخه كتاب كشف اسرار به من بدهید. من پیش آن شیخ رفتم و خودم را معرفی كردم.
ایشان گفت فردا بیایید تا برایتان تهیه كنم. فردا دوباره پیش شیخ رفتم اما شیخ دوباره قول روز بعد را داد. این موضوع سه مرتبه تكرار شد. روز سوم به اصطلاح از داخل یك زیرزمین كتاب را آورد و روی میز گذاشت. وقتی هدیهاش را به شیخ میدادم گفت این كتاب را از من نخریدید. یعنی اگر شما را گرفتند نگوئید از من خریدهاید.
من در تهران لباس فروش بودم و دوره میگشتم. روزی در داودیه بودم كه یكدفعه دیدم از خود قلهك تا كلانتری صبا همه پاسبانها سوار بر اسب ایستادهاند. از آن طرف به آن سمت رودخانه به اصطلاح خیابان ظفر رفتم. آنجا پرورشگاهی بود كه به آن پرورشگاه معنوی میگفتند. دیدم كه پاسبانها تا آنجا هم به صف ایستادهاند. با بقچه لباسی كه روی دوشم بود متوجه خانهای شدم كه در آنجا رفت و آمد بود. از یكی پرسیدم كه اینجا چه خبر است؟ گفت حضرت امام را از زندان به اینجا آوردهاند. هرچه سماجت و كوشش كردم كه آنجا خدمت امام برسم اجازه ندادند.
روزهای اول وظیفهام جواب دادن به تلفن بود و اگر حضرت امام كاری داشتند بلافاصله پیغام میدادند كه من بروم و انجام دهم. اگر ایشان با كس دیگری هم كار داشتند میرفتم خبر را میرساندم و جوابش را برای حضرت امام میآوردم
خواهر من در نجف خدمتگزار بیت امام بود. ایشان تعریف میكرد: در نجف كه بودیم حضرت امام در خانه محقری سكونت كرده بودند. ما از یخچال و اینگونه امكانات محروم بودیم و مواد غذایی و غیره را به اندازه مصرف تهیه میكردیم و اگر چیزی مثلا میوه یا گوشت اضافه میآمد مجبور بودیم آنها را در ته چاهی كه چهل پله پائین میخورد قرار بدهیم كه به اصطلاح هوای آنجا خنك بود. هرچه خانم به حضرت امام میگفت كه ما به یخچال احتیاج داریم برای ما یك یخچال تهیه كنید، امام میفرمودند، من پول ندارم، اگر شما پولی دارید بدهید تا برایتان یخچال بخرم. روزی حاجآقا مصطفی تشریف آورد و به خانم گفت كه چقدر پول دارید. خانم هم پساندازهایش را به حاجآقا مصطفی داد و ایشان رفت و یك یخچال قسطی خرید و آورد. زندگی امام در نجف به این شكل بود. اما در كربلا منزلی بود كه مالك آن یك نفر كویتی بود. در آن منزل همه وسایل و امكانات زندگی وجود داشت و ما هر از گاهی كه در كربلا بودیم در رفاه و آسایش بودیم.
آقای رحیمیان تعریف میكرد وقتی كه در نجف اشرف بودیم، روزی یكی از بزرگان فوت كرده بود و ما به همراه حضرت امام به مراسم آن فرد رفتیم. دم در مسجد، حضرت امام نگاهی كردند و فرمودند برگردید. عرض كردیم آقاجان چرا؟ فرمودند، جا نیست كه من پابرهنه یا با كفش بروم تا وارد مسجد شوم و مجبورم پایم را روی كفش مردم بگذارم كه من هیچ وقت این كار را نمیكنم.
در سال 1360 حاج احمدآقا میفرمایند كه ما به فردی نیاز داریم كه شب و روز اینجا باشد و در خدمت امام قرار گیرد. خواهرم كه از زمان نجف در خدمت بیت امام بود مرا معرفی میكند و میگوید كه من برادری دارم كه در تهران زندگی میكند. حاج احمدآقا میپرسد چه كاره است خواهرم جواب میدهد كه دكان دارد و با كسی شریك هست. حاج احمدآقا از سوابق من سۆال میكند و سپس میگوید تلفن بزنید و بگوئید بیاید. به من تلفن كردند و من دكان و خانه و زندگیام را رها كردم و به بیت آمدم و ماندگار شدم.
روزهای اول وظیفهام جواب دادن به تلفن بود و اگر حضرت امام كاری داشتند بلافاصله پیغام میدادند كه من بروم و انجام دهم. اگر ایشان با كس دیگری هم كار داشتند میرفتم خبر را میرساندم و جوابش را برای حضرت امام میآوردم.
آرام آرام رفت و آمد و گفتوشنود و نسبت به همدیگر شناخت بیشتری پیدا كردیم، به گونهای كه به اصطلاح امام هركاری داشتند بلافاصله زنگ میزدند و مرا صدا میكردند و من به خدمتشان میرسیدم. مثلا مهر ایشان بر اثر سجده بسیار كثیف میشد من آن را تمیز میكردم. علاوه بر آن اگر ایشان با آقای انصاری یا آقای توسلی و گاهی وقتها حتی با خود حاج احمدآقا كاری داشتند به من میگفتند كه مثلا برو به احمد بگو بیاید كارش دارم. من هم میآمدم و ایشان را در جریان قرار میدادم. یا اگر حضرت امام پیغامی داشتند به آقایان میرساندم.
چند بار هم اتفاق افتاد كه من روزنامهها را پیش امام میبردم؛ روزهای زمستان روزنامهها كمی دیرتر میرسید؛ وقتی آنها را پیش امام میبردم ایشان میگفت من روزنامه میخواهم، شب نامه كه نمیخواهم، سعی كن روزنامه را زودتر بیاوری. لذا من بعد از آن دیگر صبر نمیكردم كه روزنامه را به بیت بیاورند، خودم میرفتم و از كیوسك میخریدم و میآمدم.
امام به راحتی امام نشد؛ ایشان به واسطه رابطه با خدا امام امت شده است
خوراك حضرت امام در وعده شام غذای حاضری بود. دو یا سه لقمه نان و پنیر با دو سه حبه انگور یا دو سه لقمه نان و پنیر با دو سه قاچ خربزه بود. ما چون میدانستیم شام حضرت امام همین غذاست جلوتر تهیه میكردیم و برای مواقعی كه مواد غذایی گران میشد و یا گیر نمیآمد ذخیره میكردیم، چون اگر مواد غذایی گران میخریدیم ایشان میل نمیكردند و میگفتند چرا گران خریدید. ما هر 15 روز یكبار صورت حساب مخارج منزل امام را به ایشان میدادیم و ایشان مرور میكردند. یادم هست كه یكبار یك كیلو خیار خریده بودیم به مبلغ بیست تومان. ایشان وقتی صورت حساب را دیده بودند فرمودند دیگر خیار نخرید. قبل از آن خیار كیلویی ده تومان بود و به یكباره بیست تومان شده بود و ما كه یك كیلو خریده بودیم فرمودند خیار نخرید چون گران است. ایشان از هرجهت مواظب بودند.
. میفرمودند: نان زیاد نخرید به اندازه مصرف بخرید. مواظب باشید، حیف و میل نشود
حضرت امام به خانمشان خیلی محبت داشتند و با او خیلی مهربان بودند. اگر كسی برخلاف نظر خانم عمل میكرد حضرت امام از آن شخص ناراحت میشدند.
حضرت امام به زیردستانشان هم محبت داشتند. من هر روز صبح كه به خدمت ایشان میرسیدم و عرض سلام میكردم، ایشان متقابلا سلام میدادند و لبخند میزدند و من هم لبخند میزدم. سپس احوال همدیگر را میپرسیدیم.
برخورد حضرت امام به كودكان خیلی مهربانانه و عجیب بود.
روزی عدهای از شهر دزفول برای ملاقات آقا آمده بودند و در حسینیه مستقر شدند. آقای انصاری به من زنگ زد و گفت كه سه تا از بچههای شهید خدمت امام نرسیدند ولی دلشان میخواهد ایشان را زیارت كنند. شما بیا و اینها را خدمت امام ببر. من آنها را نزد امام بردم. حضرت امام در ایوان روی تختشان نشسته بودند و در حال مطالعه بودند. ایشان تا بچهها را دیدند نوازش كردند و به سر و صورتشان دست كشیدند و به هر كدامشان پانصد تومان پول دادند و من آنها را با دل خوشی و روی بای آوردم.
حاج عیسی ادامه میدهد: امام به راحتی امام نشد؛ ایشان به واسطه رابطه با خدا امام امت شده است. ایشان ساعت 2 نیمه شب بیدار میشدند و نماز میخواندند؛ بعد هم تا نزدیك نماز صبح مشغول قرائت قرآن میشدند؛ ایشان به قدری غرق در مناجات و گریه بودند كه بسیار عجیب بود؛ البته ما از پشت شیشه میدیدیم و آن موقع كسی در اتاق نبود.
خادم امام خمینی (ره) با بیان خاطرهای از دیدار مردم با رهبر كبیر انقلاب اسلامی و اشتیاق ایشان برای دیدار میگوید: امام بعد از ساعت 8 صبح و گرفتن گزارش و نامهها، در حیاط قدم میزدند و اگر جمعیتی در حسینیه بود، ایشان به ملاقات آنها میرفتند و گاهی حسینیه 2 بار مملو از جمعیت بود؛ یكبار جمعیتی از مشهد و تربت حیدریه آمده بودند و دو بار حسینیه پر شد. بار دوم كه امام از حسینیه بیرون میآمدند، جمعیتی در سه راهی بیت ایستاده بودند و شعار میدادند كه ما تا امام را نبینیم از جماران نمیرویم.
حضرت امام اتفاقاً صدای آنها را شنیدند و فرمودند «برو بگو اینها بیایند تو حیاط تا من ببینمشان»؛ در سه راهی بیت، آقای بابایی ایستاده بودند، به او گفتم «امام فرمودند كه اجازه بدهید اینها داخل بیایند»، گفت «اینها كارت ندارند و نمیشود بییند»؛ گفتم «خب شما برای چه اینجا ایستادهای» گفت «برای امام»؛ گفتم «خب خود امام گفتهاند كه اجازه دهید بیایند داخل حیاط» بالاخره با اصرار، نگهبان را راضی كردم و آن جمعیت داخل حیاط شده و با امام دیدار كردند. امام مردم را خیلی دوست داشتند.
حضرت امام به زیردستانشان هم محبت داشتند. من هر روز صبح كه به خدمت ایشان میرسیدم و عرض سلام میكردم، ایشان متقابلا سلام میدادند و لبخند میزدند و من هم لبخند میزدم. سپس احوال همدیگر را میپرسیدیم
از حاج عیسی پرسیدن: «چرا امام دوست نداشتند فرزندان و نوههایش و در یك كلمه اهل بیتشان وارد سیاست شوند؟» كه نگاهی عمیق به من كرد و چند لحظهای سكوت. سرش را بالا گرفت و گفت «بهتر است در مورد این موضوع صحبت نكنیم». دل پر خونی داشت از آنان كه دم از امام میزنند و ادعا دارند و گفت «مطمئن باشید خدا نخواهد گذاشت كه كسی از اسم امام سوء استفاده كند و مردم نیز به این راحتیها رضا نمیدهند؛ آنهایی كه در این راه بیایند موفق نخواهند شد و فقط خودشان را خراب میكنند و عقب میاندازند و دورانی طول میكشد كه بیایند سرجای اولش و نخواهد شد.»
خادم امام خمینی (ره) به شب رحلت امام اشاره كرده و یادآور میشود: شبی كه امام از دنیا رفتند، به بیمارستان رفتیم؛ پزشكان، بالای سر امام بودند و در حال تقلا برای اینكه كاری انجام دهند. حاج احمد آقا «گفتند این تلاشی كه دارید میكنید فایدهای هم دارد؟
دكترها گفتند :خیر، دیگر تلاش نتیجهای ندارد» حاج احمد آقا گفتند «اگر فایدهای ندارد، پس دیگر اینقدر اذیتش نكنید و رهایش كنید تا راحت باشد» و دكترها امام را آزاد گذاشتند و چند لحظه بعد امام عروج كردند و به ملكوت اعلی رفتند.
همان موقع بود كه آقای هاشمی گفتند:
همین الان اعلام كنیم كه امام فوت كردند اما حاج احمد آقا موافقت نكردند و گفتند «صبر كنید تا زمانش فرا برسد» بعد از آن در همان بیمارستان آقای خامنهای را خواستند و هیئت امنا سریعاً جلسهای را تشكیل دادند و در اتاق دیگری رفتند.
چند دقیقه بعد دیدم كه حضرت آقا از اتاق بیرون آمدند و از پذیرش مسئلهای طفره میرفتند كه حاج احمد آقا دنبال ایشان آمدند و با اصرار فراوان از ایشان خواهش كردند؛ ایشان را مجدداً به اتاق بردند و همان جا بود كه حاج احمدآقا با تلاش فراوان حضرت آقای خامنهای را راضی كردند كه این مسئله را بپذیرند و هیئت امنا نیز به ایشان رأی دادند.
فرآوری: طاهره رشیدی
بخش تاریخ ایران و جهان تبیان
منابع: 1- خبرگزاری فرس / 2- رجانیوز