قضاوتی همچون داوود نبی
روزى حضرت امام على علیه السلام داخل مسجد شد، جوانى از روبروى آن حضرت مى آید و مى گرید و جمعى بر دور او هستند و او را تسلى مى دهند؛ حضرت پرسید: چرا گریه مى كنى ؟ عرض كرد: یا على ! شریح قاضى ، حكمى بر من كرده كه نمى دانم درست است یانه ؟
گفتم : مال او چه شد؟
گفتند: مالى به جاى نگذاشت ، پس ایشان را نزد شریح قاضى بردم و شریح آنها را سوگند داد و آنها قسم خوردند و رفتند و حال آنكه من مى دانم كه پدرم مال زیادى با خود به سفر برده بود.
پس حضرت ، آن جماعت و جوان و خود جمعا نزد شریح آمدند. حضرت فرمود: اى شریح ! چگونه میان این گروه ، حكم كردى ؟
شریح گفت : این جوان ادعا كرد كه پدرم با اینان به سفر رفت و برنگشت ، از آنها پرسیدم گفتند: مرد؛ پرسیدم مالش چه شد؟ گفتند: مالى نگذاشت ؛ جوان را گفتم : گواه دارى ؟ گفت : نه ، پس ایشان را قسم دادم .
حضرت فرمود: هیهات ! در چنین واقعه ، اینطور حكم مى كنى ؟! والله در این واقعه حكمى بكنم كه كسى پیش از من نكرده باشد، مگر داوود پیغمبر. پس حضرت فرمود: اى قنبر! پهلوانان لشكر را بطلب .
چون حاضر شدند، بر هر یك از آن گروه ، یكى از آنها را موكل گردانید، پس نظر به آن گروه كرد و فرمود:
چه مى گویید؟ گمان مى كنید من نمى دانم كه شما با پدر این جوان چه كردید؟ اگر این را ندانم ، مرد نادانى خواهم بود. پس فرمود: اینها را پراكنده كنید و هر یك را در پشت ستونى از ستونهاى مسجد باز دارید و سرهاشان را به جامه هایشان بپوشانید كه یكدیگر را نبینند.
سپس عبدالله بن ابى رافع ، كاتب خود را طلبید و فرمود: كاغذ و دواتى حاضر كن .
مردم بر دور آن حضرت جمع شدند، حضرت فرمود: هرگاه من «الله اكبر» بگویم شما نیز همه «الله اكبر» بگویید.
پس ، حضرت یكى از ایشان را تنها طلبید و نزد خود نشاند و صورتش را گشود و فرمود: اى عبدالله بن ابى رافع ! آنچه مى گوید تو بنویس ؛ سپس شروع به سۆ ال كردن نمود و فرمود:
چه روزى از خانه هاى خود با پدر این جوان بیرون رفتید؟
گفت : در فلان روز.
فرمود: در چه ماه بود؟
گفت : در فلان ماه .
فرمود: به كدام منزل كه رسیدید او مرد؟
گفت : در فلان منزل .
فرمود: در خانه چه كسى مُرد؟
گفت : در خانه فلان شخص .
فرمود: چه مرض داشت ؟
گفت : فلان مرض .
فرمود: چند روز بیمار بود؟
و عدد روزهاى بیماریش را گفت .
پس ، حضرت احوال آن مُرده را به تمام سۆال كرد كه ، چه روز مرد؟ كى او را غسل داد؟ و كى او را دفن كرد؟ و كفن او از چه پارچه اى بود؟ و كى بر او نماز كرد؟ و كى او را به قبر برد.
چون حضرت همه را از او سۆ ال نمود و او جواب گفت ، فرمود: «الله اكبر» ؛ مردم هم صدا به تكبیر، بلند كردند. پس رفقاى او یقین كردند كه این شخص ، اقرار به كشتن كرده است .
حضرت دستور دادند رویش را بستند، به جاى خود بردند. دیگرى را طلبید و نزد خود نشانید و رویش را گشود و فرمود: گمان مى كردى كه من نمى دانم كه شما چه كرده اید؟
او گفت : یا امیرالمۆمنین! من یكى از آنها بودم ، لكن راضى به كشتن او نبودم و اقرار نمود. پس هر یك را كه طلبید اقرار كردند و آن كسى را، كه اول حضرت از او سۆال كرد، طلبید و او هم اقرار كرد كه ما پدر این جوان را كشتیم و مال او را برداشتیم . حضرت مال را از آنها گرفت ، به جوان داد و بابت خون بهاء حكم جارى فرمود.
بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
منبع: داستانهایى از زندگانى حضرت على علیه السلام، ص 135.