تبیان، دستیار زندگی
اشعاری از یانیس ریتسوس و پابلو نرودا، شاعران جهان
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

وقتی بیگانه می‌آید


اشعاری از یانیس ریتسوس و پابلو نرودا، شاعران جهان.

شعر

وقتی بیگانه می آید

یانیس ریتسوس/ ترجمه از متن یونانی: زنده یاد فریدون فریاد

در ساعتی که هم چنان محبوس مانده بودیم در اتاق بزرگ با آینه های فرو پوشیده .

او آمد، آن ناخوانده، آن بیگانه- چه طلب می کرد؟

ما نمی خواستیم ببینیم بشنویم. او را به جا آوریم.

جامه خاک آلوده اش رقت انگیز- ما ترحم طلب نمی کردیم-

کفش های زوار در رفته اش توقع همدردی داشت- ما چیزی نداشتیم بدهیم-

بیگانه ناخوانده ناشریک در غم ما

آمد که بر ما دل بسواند؛ در پس ریش غبار آلودش

ستارگان لبخند سوسو می زدند

انگار با این عشوه بزرگوارانه و با تأئید آزمون کهنسالش.

می گفت: این نیز بگذرد.

مثل پارچه های گلدوزی شده آویخته بر دیوار خانه های قدیمی

که خردی کدبانوانه را با انبوهی از گل های رنگ و باریک ابریشمی در هم آمیخته است

گل سرخ ها، میخک ها بنفشه های فرنگی (نه بنفشه های معمولی)

و دور تا دورشان هم نوارهای زرد گلدوزی شده چه می خواست؟

و اگر هم داشته باشیم نمی خواهیم چیزی بدهیم پس بهتر است ما را

در عزای محترم و مقدسمان تنها بگذارند. در مرگمان در غرورمان. که در برابر سایه‌ی

چیزها دچار ترس و بزدلی نشویم؛ بگذارند

حالت زانوزدگی مان را به انتها برسانیم. هم چنان که داریم

به صدای تسلی بخش بید در سوراخ سنبه های سکوت گوش می دهیم.

بدرود گفتیم.

بیگانه، ناخوانده، آب زیر کاه.

تظاهر به فقر می کرد که به ثروت خود باور کنیم.

که خوارمان نکند، که با یتیمی خود باجمان دهد.

با نحیفی خود (و پیشاپیش پهلوهای برهنه اش را نشان مان می داد و سینه پهنش را)

که بار دیگر از ما لبخندی را، گواه تازه ای از زندگی. ور کن کند؛

نگاهش برفراز سر ما چون زنگوله دوران کودکی زنگ می زد

که توجه مان را به جای دیگری معطوف کند؛

جیب های شلوار و نیم تنه ی مندرسش را پشت و رو می کرد

که خلاً خود را نشانمان دهد. که متقاعد مان کند-

و از جیب هایش فقط کمی پرز و کمی خرده های نرم  توتون می ریخت.

انگار که داشت در یک چشم انداز کوچک خاکستری به طول نیم متر برف می بارید.

و جیب های خالی پشت و رو شده اش

مثل گوش های جانوران را می بود که به فراسوهای سکوت گوش خوانده اند.

یا مثل پله های کوچک چوبی در یک برج کبوتر

جایی که بوی آهک و فضله و پرهای گرم می دهد

این شروع لطافتی کوچک بود که غافلگیر نمی کند. که باعث پرتی حواس نمی شود؛

نسیانی بود حساب شده که جسارت خود را از نو باز یابیم.

که خاطره را امتداد دهیم به سمت دور دست ها یا به سمت بالا.

این بیگانه از کجا می آمد؟ چه طلب می کرد؟ راهش آیا

از دیروز می آمد یا از فردا؟ بر موهای ناشسته اش

غبار خاکستر بود و قطره های شبنم- پیدا بود که درون شب راه می پیموده بوده است

و شاید هم از میان آتش گذشته بوده باشد. از زیر ته مانده های آتش حریق در صدایش

صدای عزیز در را هنگامی که آن را می گشایند که برایمان جوشانده ای بیاورند.

باز می شناختیم.

هنگامی که در محله ما گروه نجّاران تخته های بزرگ را برای ساختن عمارات نو رنده می کنند؛

هنگامی که ظهرهای تابستان در سایه دیوار، استادکاران و صنعتگران.

کارگران دستکار و شاگردانشان همه دور هم جمع می شوند

و در باره مزد روزانه شان با هم اختلاط می کنند، زمان را ساده می سازند.

زندگی را فقط به دو نیم کره ی عادی خلاصه می کنند

یکی روشن و دیگری تاریک؛ و بعد در سکوت کوچکی که پا در میان می شد

صدای آخرین برگ سال پیش به گوش می رسید که از درخت کنده می شد

و با صدایی مهیب و ناشنیدنی در میان زانوانشان می افتاد

و اینان هم چنان صحبت بر حق شان را درباره نان و نمک دنبال می کردند

در همان حال که بیگانه دورتر، خود به تنهایی به سخنانش ادامه می داد.

***

ساعت را از که بپرسم؟

پابلو نرودا/ ترجمه احمد پوری

:

اگر بمیرم و ندانم چه وقتی است

ساعت را از که بپرسم؟

در فرانسه

بهار این همه برگ را از کجا می آورد؟

مرد نابینایی که زنبورها دنبالش کرده اند

کجا پناه بگیرد؟

اگر رنگ زرد تمام شود

با چه نان بپزیم؟

دانه های یاقوت چه می گفتند

وقتی با آب انار رو به رو شدند؟

چرا پنج شنبه وسوسه نمی شود

پس از جمعه بیاید؟

چه کسی از ته دل فریاد شادی بر آورد

زمانی که رنگ آبی به دنیا آمد؟

چرا زمین اندوهگین می شود

وقتی بنفشه سر می زند؟

*

چرا سالخورده ها به یاد نمی آورند

قرض ها را و سوختن ها را؟

عطر آن دختر حیرت زده

واقعی بود؟

تهیدستانی که ثروتمند می شوند

چرا نمی فهمند دیگر فقیر نیستند؟

ناقوسی را که در رویایت به نوا در آمد

از کجا می توانی پیدا کنی؟

فرآوری: مهسا رضایی

بخش ادبیات تبیان


منابع: «از راستی چرا؟». نشر چشمه/ خبرآنلاین/ مجله شوکران( شماره 43)