حرف محال

شعر در وصف تو لالی بیش نیست گفتنت ، حرف محالی بیش نیست پیش ِ اشکت آبِ اقیانوس هم قطره ی آب زلالی بیش نیست جلوه های تو که باشد ، آفتاب قطعه ی سرخ زغالی بیش نیست هر کجایش ردِّ پای دست توست ذات این عالم سفالی بیش نیست حرف ما از تو نماد جهل ماست پاسخ ما هم سئوالی بیش نیست در ساعتی شگفت، مکعّب شکست و بعد مردی به جای قبله ی مردم نشست و بعد رکعـت شـدو نمـاز شدو حمـد و سوره شد آمـد طلسم مسجـدیـان را شکــست و بعد با یک نــفر شبیه خـودش گشـت روبرو خود را گرفت ثانیه ای روی دست و بعد آیات نوبری ز درخت انار چیـد و خواند از تشهّدش:از بودو هست و بعد مِثلِ مَثل شد و به زبان همه شکفت از راه حلق در ته دل ریشه بست و بعد چون روح در نسوج گیاهان حلول کرد یک خوشه خورد از خودش و کرد مست و بعد مقداری از ترشّح او را زمین چشید قیمت گرفت خاک اراضی پست و بعد ما را ببخش ما که گناهی نداشتیم او خواست اهل بادیه را بت پرست و بعد هر سال گفت تا که بگویند شاعران: در ساعتی شگفت مکعب شکست وبعد... بخش تاریخ وسیره معصومین تبیانقبله ی مردم
رضا جعفری
