تبیان، دستیار زندگی
امام مثل همیشه ساکت بود و سر به زیر داشت. مأمون به چهره امام چشم دوخته و هراسان بود. مخارق به مأمون و سپس به امام نگریست. چهره امام غرق در نور بود و وقار و متانت در چهره‌اش موج می‌زد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شکوه

امام جواد

خشم در چهره مأمون موج می‌زد خودش هم نمی‌دانست چه می‌خواست. دیگر محافل شبانه هیچ لذتی برایش نداشت. حتی شراب هم دیگر اثری نمی‌گذاشت تا می‌خواست مست شود، یاد او می‌افتاد و حالش دگرگون می‌شد. نفرت در چهره برافروخته مأمون آشکار بود دستانش را روی سرش گذاشت، سنگین شده بود.

دیشب تا صبح پلک بر هم نگذاشته بود. لحظه ای به فکر فرو رفت. باید برنامه ای می‌چید و باز امام جواد (علیه السلام) را به کاخ دعوت می‌کرد. آه تلخی کشید و روی سکو، کنار حوض نشست و به فکر فرو رفت.

با آن حالی که او داشت، تنها کسی که می‌توانست کمکش کند، مخارق بود؛ نوازنده باوفای وی که مدت‌ها به او خدمت کرده بود با شتاب از جا برخاست و گفت: خیلی زود مخارق را خبر کنید و بگویید به سرعت خودش را نزد من برساند! چند دقیقه نگذشته بود که صدای آشنای مخارق به گوشش رسید:

جناب مأمون، خلیفه بزرگ! سلام علیکم. امیر من! چه رخ داده که شما این‌گونه پریشان شده‌اید؟ مأمون سر برگرداند و گفت:

چندی است عجیب گرفتار شده‌ام. این گرفتاری مدتی است که خواب و خوراک را از من ربوده است. باز قصه، قصه محمد بن علی است. مخارق دستی به ریش پر پشتش کشید و گفت: فکر می‌کنم بتوانم کاری کنم که رضایت امیر را فراهم آورد. اگر امیر اجازه دهند، فردا مراسمی برپا کنیم. دستور دهید برای فردا محمد بن علی نیز اینجا باشد تا خلیفه بزرگ را به آرزوی قلبی‌اش برسانم.

چینی بر پیشانی مأمون افتاد و پرسید: یعنی تو می‌توانی...!؟

مخارق خنده بلندی کرد و از جا برخاست و گفت: جناب خلیفه اگر اجازه دهند، فردا قدرت حقیقی مرا خواهند دید.

مخارق با عودش آمده و گوشه کاخ نشسته بود. امام مثل همیشه ساکت بود و سر به زیر داشت. مأمون به چهره امام چشم دوخته و هراسان بود. مخارق به مأمون و سپس به امام نگریست. چهره امام غرق در نور بود و وقار و متانت در چهره‌اش موج می‌زد.

مجلس شلوغ شده بود، مأمون به امید شکستن شخصیت امام، بزرگان دربار را به میهمانی‌اش دعوت کرده بود. صدای مخارق با آوای خاصی بلند شد و سکوت کاخ را درهم شکست. همراهانش نیز به نواختن مشغول شدند و افراد دیگر در اطرافشان جمع شدند و شروع به آوازخوانی کردند.

امام مثل همیشه ساکت بود و سر به زیر داشت. مأمون به چهره امام چشم دوخته و هراسان بود. مخارق به مأمون و سپس به امام نگریست. چهره امام غرق در نور بود و وقار و متانت در چهره‌اش موج می‌زد

خنده کم‌رنگی روی لب‌های مأمون نشست. امام سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت. لحظه ای سر بلند کرد و نگاه مبارکش را به سوی مخارق برگرداند و فرمود: «از خدا بترس ای ریش بلند!» دستان مخارق لرزید و چهره‌اش دگرگون شد. عود از دستش بر زمین افتاد و دستانش از حرکت بازایستاد و نتوانست تکانی به دستانش بدهد.

مخارق به گوشه ای افتاده بود و می‌نالید. مأمون از جای برخاست و با قدم‌های لرزان به سمت وی رفت. مخارق هنوز داشت می‌لرزید. قطرات اشک چهره‌اش را پوشانده و صدای هق هق گریه‌اش بلند شده بود. با دیدن مأمون سری تکان داد و به حالت تعظیم نشست. مأمون پرسید: مخارق! بگو ببینم در یک لحظه چه اتفاقی افتاد که تو را این‌چنین دگرگون کرد!؟

مخارق آب دهانش را فرو داد. رنگ بر چهره نداشت. از به یادآوردن آن لحظه، تمامی وجودش لرزید. با پریشانی گفت: آن هنگام که محمد بن علی به من بانگ زد، از هیبت و شکوهش چنان ترسیدم که دستم فلج و عود از دستم رها شد. [برگرفته از علامه سید عبدالرزاق مقرم، نگاهی گذرا به زندگانی امام جواد (علیه السلام)، ترجمه: دکتر پرویز لولاور، ص 125]

بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان


منبع :

سایت سبطین ؛ نوشته ؛ محمدعلی کعبی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.