تبیان، دستیار زندگی
سر ظهر بود. رفته بود از این ماهی های ریز رنگین کمانی بگیرد. این ها که خط های رنگی شبرنگ روی بدنشان دارند. یک کمی که پول می داد، فروشنده یک عالم از آن ها به او می داد. دوست داشت آکواریومش توی خانه پر از ماهی باشد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گلادیاتور
گلادیاتور

سر ظهر بود. رفته بود از این ماهی های ریز رنگین کمانی بگیرد. این ها که خط های رنگی شبرنگ روی بدنشان دارند. یک کمی که پول می داد، فروشنده یک عالم از آن ها به او می داد. دوست داشت آکواریومش توی خانه پر از ماهی باشد.

ماهی را که دید، خیلی خوشش آمد. تا به حال ماهی به این قشنگی ندیده بود. دم و باله اش با بقیه ماهی هایی که دیده بود، فرق داشت. آبی بود و هی رنگ به رنگ می شد. توی یک تنگ ، میان آن همه آکواریوم بزرگ تنها بود. اما تنگش قشنگ و محکم بود.

به فروشنده نشانش داد. فروشنده آن را به او داد و گفت: «می بینی، با همین یک ذره بودنش مثل یک گلادیاتور می جنگد.»

دیشب فیلم گلادیاتورها را می داد. ماهی خیلی گران بود. فروشنده گفت: «تخفیف ویژه می دهم.»

گفت: «هر کس او را خریده است. مجانی برش گردانده. تو مطمئنی که همین را می خواهی؟ اگر برش گردانی، پولت را پس نمی دهم. خوب فکرهایت را بکن. نروی با پدر و مادر و چه می دانم بقال سر کوچه تان برگردی! می دانم که عصر این جایی!»

با پول نانی که قرار بود بخرد و بستنی عصرش و تخفیف فروشنده، می توانست آن را بخرد.

فروشنده تنگ را توی دست های او گذاشت و گفت: «تنگ هم مال خودت. اما اگر عصر خواستی برش گردانی، با همین تنگ بیاورش. حساس است. می میرد.»

انداختش توی ماهی ها. گلادیاتور بین ماهی ها و دور تا دور آکواریوم بزرگ چرخید.

او هی نگاهش کرد. هی نگاهش کرد. سیر نمی شد. صدای غر زدن مادرش می آمد. باید نان می گرفت.

از نانوایی برگشت. نان ها را ولو کرد روی میز ناهار خوری. با این که می دانست مامانش غر می زند.

به ماهی اش نگاه کرد. دید ماهی هایش کم شده اند. داد زد: «مامان چه بلایی سر این ها آورده ای؟»

دید چیزی از دهان گلادیاتورش آویزان است. دقت کرد اسکلت یکی از ماهی ها بود. دید که اسکلت را پرت کرد و به طرف ماهی دیگری رفت. چند اسکلت دیگر هم پیدا کرد.

تنگ قشنگ توی دستش بود. مرد فروشنده در مغازه اش را هنوز قفل نکرده بود. او را که دید گفت: «تو رکورد آدم های دیگر را شکستی. هنوز عصر هم نشده. پولت را پس نمی دهم.»

او فقط نگاهش کرد. تنگ را گذاشت تو دست مرد فروشنده که باز هم کلید را توی قفل چرخاند، اما برعکس.

تا خانه راه زیادی نبود.

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع:هدهد

مطالب مرتبط:

مثل کف دست

سایه کمان توی لیوان

گاه بلا به سعادت می‌انجامد

مرغ مرده پرواز کرد

کشتی‌گیر و تیرانداز

تعقیب آفتاب

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.