دفتر مشق
بابام کارگری می کرد. یک ماه بود که هر روز صبح زود، برای پیدا کردن کار سر گذر می رفت و شب دست از پا درازتر به خانه بر می گشت. از این ها که بگذریم، مادر گفته بود: پسرم اگر دفتر یا چیز دیگری لازم داشتی از بقالی آقا یوسف بگیر، بگو پولش را به حساب بابام بگذارید. اما من دلم نمی آمد نسیه چیزی بخرم. انگار با خرید نسیه بابام را به قدر پول های دنیا بدهکار می کردم.
آسمان چون فیروزه ای روشن صاف بود. خورشید هم مانند عروسی که تور ابریشمی طلایی رنگ بر سر و رو انداخته باشد، از سمت شرق بر پهنه ی آسمان گام می نهاد. من کیف چرمی ام دستم بود و به سمت مدرسه می رفتم.
نسیم سرد می وزید و صدای قار و قار کلاغ ها به گوش می رسید. خدا خدا می کردم آقا معلم از دفتر مشقم سر در نیاورد.
سه روز بود که دفتر مشقم تمام شده بود و من صفحه های پر شده را با پاک کن پاک می کردم و مشق هایم را در آن می نوشتم. سعی می کردم مشق ها را کم رنگ بنویسم تا دوباره هم بتوانم از دفتر استفاده کنم.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:کیهان بچه ها