حکایت اول
پادشاهی پسری را به ادیبی داد و گفت این فرزند توست تربیتش همچنان كن كه یكی از فرزندان خویش . ادیب خدمت كرد و متقبل شد و سالی چند بر او سعی كرد و به جایی نرسید و پسران ادیب در فضل و بلاغت منتهی شدند. ملك دانشمند را مؤاخذت كرد و معاتبت فرمود كه وعده خلاف كردی و وفا به جا نیاوردی . گفت بر رای خداوند روی زمین پوشیده نماند كه تربیت یكسان است و طباع مختلف.
گرچه سیم و زر ز سنگ آید همی در همه سنگی نباشد زرّ و سیم
در همه عالم همی تابد سهیل جایی انبان می كند جایی ادیم
حکایت دوم
یكی را شنیدم از پیران مربی كه مریدی را همی گفت : ای پسر ! چندان كه تعلق خاطر آدمیزاد به روزی است اگر به روزی ده بودی به مقام از ملائكه در گذشتی.
فراموشت نكرد ایزد در آن حال كه بودی نطفه ی مدفون مدهوش
روانت داد و طبع و عقل و ادراك جمال و نطق و رای و فكرت و هوش
ده انگشتت مرتب كرد بر كف دو بازویت مركب ساخت بر دوش
كنون پنداری ای ناچیز همت كه خواهد كردنت روزی فراموش