تبیان، دستیار زندگی
تفاوت نكند لیل و نهار خوش بود دامن صحرا و تماشاى بهار صوفى، از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار كه نه وقت است كه در خانه بخفتى بیكار بلبلان، وقت گل آمد كه بنالند از شوق‏ نه كم از بلبل مستى تو، بنال اى هشیار آفرینش همه تنبیه خداون...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مرغان سحر


بامدادى كه تفاوت نكند لیل و نهار

خوش بود دامن صحرا و تماشاى بهار

صوفى، از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار

كه نه وقت است كه در خانه بخفتى بیكار

بلبلان، وقت گل آمد كه بنالند از شوق‏

نه كم از بلبل مستى تو، بنال اى هشیار

آفرینش همه تنبیه خداوند دل است‏

دل ندارد كه ندارد به خداوند اقرار

این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود

هر كه فكرت نكند نقش بود بر دیوار

كوه و دریا و درختان همه در تسبیح‏اند

نه همه مستمعى فهم كند این اسرار

خبرت هست كه مرغان سحر مى‏گویند

آخر اى خفته، سر از خواب جهالت بردار

هر كه امروز نبیند اثر قدرت او

غالب آن است كه فرداش نبیند دیدار

تا كى آخر چون بنفشه سر غفلت در پیش‏

حیف باشد كه تو در خوابى و، نرگس بیدار

كه تواند كه دهد میوه الوان از چوب؟

یا كه داند كه برآرد گل صد برگ از خار؟

وقت آن است كه داماد گل از حجله غیب‏

به درآید، كه درختان همه كردند نثار

آدمى زاده اگر در طرب آید نه عجب‏

سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار

باش تا غنچه سیراب دهن باز كند

بامدادان چون سر نافه آهوى تتار

مژدگانى، كه گل از غنچه برون مى‏آید

صد هزار اقچه بریزند درختان بهار

باد گیسوى درختان چمن شانه كند

بوى نسرین و قرنفل برود در اقطار

ژاله بر لاله فرود آمده نزدیك سحر

راست چون عارض گلبوى عرق كرده یار

باد بوى سمن آورد و گل و سنبل و بید

در دكان به چه رونق بگشاید عطار؟

خیرى و خطمى و نیلوفر و بستان افروز

نقشهایى كه درو خیره بماند ابصار

ارغوان ریخته بر دكه خضراء چمن‏

همچنان است كه بر تخته دیبا دینار

این هنوز اول آذار جهان افروز است‏

باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار

شاخها دختر دوشیزه بالغ‏اند هنوز

باش تا حامله گردند به الوان ثمار

عقل حیران شود از خوشه زرین عنب‏

فهم عاجز شود از حقه یاقوت انار

بندهاى رطب از نخل فرو آویزند

نخلبندان قضا و قدر شیرن كار

تا نه تاریك بود سایه انبوه درخت‏

زیر هر برگ چراغى بنهند از گلنار

سیب را هر طرفى داده طبیعت رنگى‏

هم بدان گونه كه گلگونه كند روى، نگار

شكل امرود تو گویى كه ز شیرنى و لطف‏

كوزه چند نبات است معلق بر بار

خشو انجیر چو حلوا گر صانع، كه همى‏

حب خشخاش كند در عسل شهد به كار

آب در پاى ترنج و به و بادام، روان‏

همچو در پاى درختان بهشتى انهار

گو نظر باز كن و، خلقت نارنج ببین‏

اى كه باور نكنى فى الشجر الاخضر نار

پاك و بى عیب خدایى كه به تقدیر عزیز

ماه و خورشید مسخر كند و لیل و نهار

پادشاهى نه به دستور كند یا گنجور

نقشبندى نه به شنگرف كند یا زنگار

چشمه از سنگ برون آرد و، باران از میغ‏

انگبین از مگس نحل و در از دریا بار

نیك بسیار بگفتیم درین باب سخن‏

و اندكى بیش نگفتیم هنوز از بسیار

تا قیامت سخن اندر كرم و رحمت او

همه گویند و، یكى گفته نیاید ز هزار

آن كه باشد كه نبندد كمر طاعت او؟

جاى آن است كه كافر بگشاید زنار

نعمتت، بار خدایا، ز عدد بیرون است‏

شكر انعام تو هرگز نكند شكر گزار

این همه پرده كه بر كرده ما مى‏پوشى‏

گر به تقصیر بگیرى نگذارى دیار

ناامید از در لطف تو كجا شاید رفت؟

تاب قهر تو نداریم خدایا، زنهار!

فعلهایى كه زما دیدى و نپسندیدى‏

به خداوندى خود پرده بپوش اى ستار

حیف ازین عمر گرانمایه كه در لغو برفت‏

یارب از هرچه خطا رفت هزار استغفار

درد پنهان به تو گویم كه خداوند منى‏

یا نگویم، كه تو خود مطلعى بر اسرار

سعدیا، راست روان گوى سعادت بردند

راستى كن كه به منزل نرسد كج رفتار

" سعدى‏"