... و « مادر » یعنی حیات
دوست داشتم قلمم را به تو میدادم و بیداریم را به ماه! امشب هم مثل تمام شبها به تو میاندیشم؛ به تو ای معنای من، ای مادر! از دیروز میگویم که دستهای تو را میبوسیدم و تنها واژه آشنای اشعارم، مادر بود! از دیروز میگویم؛ از روزهایی که نانها تازه بودند و احساسها قشنگ! غزلها پرشور و دلها مهربان! بهارها همیشگی بودند و تبسّمهای مادر، زیباترین شعر روزگار بود!
امشب هم مثل تمام شبها به تو میاندیشم؛ به تو که مهربانترین هدیه خداوندی و دلت، ضمیر سبب ساز بهشت است!
و من بهشت را در ژرفای نگاه مهربانت، همیشه میبینم؛ مثل باران، مثل دریا، مثل آب!
با عطر عاطفه همراه میشوی و بر افق نگاهم میتابی و من، غرق در بوی سیب، تو را میخوانم؛ تو را ای تمام آرزوهای قشنگ و ساده من، مادر!...
هنوز هم دوست دارم قلمم را به تو بدهم و نگاهم را به آب!
ای تمام من! چقدر شبیه دریایی!
انگار خداوند تو را نردبان معراج قرار داد؛ نردبانی که نور عصمتش، رشک حوریان را بر میانگیزد!
نردبانی که برای پروازهای آسمانی، آغاز معرفتی پایانناپذیر است.
مادر، آشناترین واژه «مهربانی» در عرش الهی است و نام آشنای تمام انسانها!
مادر، نامی است که میشود عمری به او پناه برد و خستگی روزانه را در سایه نگاهش به فراموشی سپرد.
مادر، تکرار آهنگین عشق و عاطفه، مهر و ایمان و... و مادر یعنی: حیات.
ای الهه صبر و امید!
دوباره به سمت تو تمام میشوم، مادر!
پیشانیام، بوسهگاه مهربانیهای توست و دستهایت، سایهبان دلخستگیهایم.
مادر! نمیدانی، گاهی از تمام دنیا دلم میگیرد، اما پیش تو رو نمیکنم تا زخمی بر زخمهای دلت نیفزایم؛ ولی مادر! دل بیطاقتم، در وسعت بیساحل نگاهت، تاب تنهایی را ندارد.
هنوز نتوانستهام یک دل سیر تو را دوست بدارم. تقصیر دلم نیست؛ که طعم عشق تو را نمیشود با واژههای ناچیز «دوستت دارم» چشید.
مادر! هنوز آن قدرها بزرگ نشدهام که عصای پیری تو باشم؛ جوانههای ضعیف وجودم به استواری دستهایت محتاج است؛ من نیازمند توام، مادر!
هر وقت چهرهات خدا گونه میشود، میفهمم که وقت نماز است.
میفهمم که وقت خداست.
میفهمم که حالا دیگر نوبت درد دل کردن تو با خداست؛ در خلوتت پا نمیگذارم، اما با چشمهایی غرق التماس، نگاهت میکنم تا یادت نرود دعایم کنی.
وقتی میخندی، تمام خانه رنگ بهشت میگیرد و بوی بهشت میدهد.
وقتی دلت میگیرد، آسمان در بغض نگاهت جمع میشود، اما نمیبارد.
وقتی خانه از گرمای مهربانیات خالی است، سرما از در و دیوار میبارد؛ انگار نبودنت همه جا را تاریک میکند و آسمان شبهایمان سوت و کور و بیستاره میشود.
فرصت بوسیدن دستهایت را از من مگیر، هر چند که جبران ذرهای از ناسپاسیهایم را نیز نمیکند، اما دلم خوش است به این بوسیدنها.
تمام گلهای سپید باغستانها را به پایت میریزم تا بر چشمهایم قدم بگذاری.
هنوز جای زخمهای دل، در عمق نگاهت پیداست و هر از گاهی، با زلال چشمانت، غبار کدورتهای روزگار نامراد را از دل میشویی و جلا میدهی.
آسمان، به احترام حضور ملکوتی تو تعظیم میکند و فرشتگان، به حرمت مادریات سوگند میخورند.
ای الهه صبر و امید! در امتداد نگاهت، مهربانی تفسیر میشود؛ تو از مهربانی خدایت رنگ و بو گرفتهای.
مادر! مخواه که در وسعت آسمانی تو، بیپر و بال بمانم که تنها امید پروازم تویی.
بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
سید علیاصغر موسوی
ام البنین امیدی