سلام یک شهید تفحص به امام حسین(ع)
شهید تحفص برادر جلال شعبانی
جلال از حیث مادی هیچ كمبودی نداشت تا محرك او در رفتن به جبهه باشد. و تنها كمبود جلال "وصال" بود كه آن را هم با شهادتش تكمیل كرد. وقتی شهید شد، تنها تكه كاغذی از خود برجای گذاشت كه: راه شهادت هیچگاه بسته نیست بلكه ما هنوز لایق آن نشدهایم و در صورت رسیدن به این مقام عظیم "پرواز" به آسانی میسر خواهدشد
شهید تحفص برادر جلال شعبانی ایل ولادت: 1351 ـ همدان میزان تحصیلات: دانشجوی رشته حسابداری سمت: بسیجی مدت حضور در تفحص: بیش از سه ماه در مناطق عملیاتی سومار ـ مهران تاریخ و محل شهادت: 30/6/1374 در منطقه عملیاتی قلاویزان مهران علت شهادت: انفجار مین محل دفن: باغ شهادت (گلزار شهدای همدان)
شهید جلال شعبانی از همان ابتدا فردی پرشور و فعال بود و همواره در جهت تزكیه نفس و تعالی روح خویش تلاشی پیگیر داشت.
او چهرهای شاداب و نورانی داشت و در برخورد با دوستان، صمیمی و گرم بود. چهره گشادهاش در برخوردها محبوبیت خاصی در دوستان ایجاد نموده بود. یكبار در سال 66 به پادگان قهرمان همدان جهت آموزش نظامی اعزام شد ولی پس از اتمام دوره، به علت كمی سن از اعزام به جبههها ممانعت شد. روح ایثارگر و متعالی جلال همواره در تكاپو بود و لحظهای آرامش نداشت تا اینكه بعد از انجام خدمت سربازی، خود را برای كنكور و راه یافتن به سنگر دانش آماده ساخت و در این راه نیز همیشه موفق شد. از آنجا كه جلال سعی داشت در تمام سنگرها حضور داشته باشد در فاصله بین دو مرحله كنكور سال 74 توسط نمایندگی كمیته جستجوی مفقودین ستادكل نیروهای مسلح در همدان به قرارگاه غرب مستقر در ایلام و از آنجا به منطقه عمومی سومار اعزام شد و مجدداً برای شركت در مرحله دوم كنكور به همدان بازگشت و با موفقیت در این آزمون، دوباره به سنگر تفحص برگشت. اگرچه یقین داشت كه در كنكور موفق شده است ولی گویی راه اصلی خویش را در تلاش مقدس برای یافتن پیكر مقدس شهدا و پیوستن به آنان یافته بود و سرانجام در گرماگرم ظهر پنجشنبه 30/6/74 چون سرورش امامحسین (ع) سر خویش را در راه خدا تقدیم نمود و در برخورد با سیم تله مینوالمرا بازمانده از یزیدیان عراق به ملكوت اعلا پیوست.
او را در حالی یافتند كه دست راست وی تنها عضو باقیمانده از بدنش بود به حالت احترام بر روی بدنش قرار گرفته بود.
آری او با احترام به مولا و مقتدای خود ـ حضرت اباعبدالله الحسین (ع) به محضر ربوبی شتافت و با خون سرخ خویش، بار دیگر مشام عاشقان شهادت به عطر دلانگیز روحبخش شهادت را معطر نمود.
روحش شاد و راه مقدسش پر رهرو باد.
"مادر! وقتی مشغول تفحص بودیم دو پیكر مطهر را یافتیم كه دست و پا بسته آنها را داخل بشكه كرده و زنده به گور كرده بودند." قیافه آن روز جلال، هرگز از صفحه ذهنم پاك نخواهدشد، وقتی خاطره را تعریف میكرد، چهرهاش كاملاً سرخ شده بود...
پای صحبت پدر شهید
بسماللهالرحمنالرحیم
ـ زمانی كه در پادگان امام حسین(ع) مشغول خدمت سربازی بود، با این كه میتوانست به راحتی شبها در آنجا بخوابد اما این كار را نمیكرد و هر شب به خانه میآمد و صبح زود میرفت. وقتی سرزنشش میكردم میگفت: در پادگان دلم میگیرد و آرزو میكنم كه در جبهه باشم. اصرار او به مسئولین به حدی رسید كه او را به منطقه سرپل ذهاب در گیلان غرب منتقل كردند.
در شبهای سرد زمستان جهت شركت در نماز جماعت مسجد میرزاتقی، مسافت زیادی را میپیمود، در حالی كه در نزدیكی منزل ما هم مسجد بود اما میگفت: اقامه نماز در آنجا برایم دلچسبتر است و نیز موعظههای امام جماعت مسجد. مراسم دعای كمیل، دعای ندبه و زیارت عاشورا از جمله مراسمهای مورد علاقه و دائمی او بودند.
ـ دو ماهی میشد كه در گروه تفحص فعالیت میكرد اما ما بیخبر بودیم. فكر میكردم كه در كارخانه پلاستیك سازی پدر دوستش كار میكند اما بعد فهمیدیم كه در منطقه مهران با گروه تفحص مشغول تجسس پیكر مطهر شهداء است.
اعمال و رفتار او نشانی از ماندن نداشت و جذبههای دنیا هم نتوانستند راه آسمانی را بر او تنگ كنند.
ـ در مراسم سوگواری تمام شهدای مطهر حضور مییافت و عكس یا اعلامیه آنها را به منزل میآورد و در دیوار اتاقش نصب میكرد.
شبها با دوستانش به باغ بهشت (گلزار شهداء) میرفت و در قطعه شهداء در قبرهای خالی میخوابید و از دوستانش خواهش میكرد تا سنگها را روی قبر بگذارند، آنگاه با خدای خویش به راز و نیاز میپرداخت و با اینكار حضور در پیشگاه الهی را تجربه میكرد.
جلال از حیث مادی هیچ كمبودی نداشت تا محرك او در رفتن به جبهه باشد. و تنها كمبود جلال "وصال" بود كه آن را هم با شهادتش تكمیل كرد. وقتی شهید شد، تنها تكه كاغذی از خود برجای گذاشت كه: راه شهادت هیچگاه بسته نیست بلكه ما هنوز لایق آن نشدهایم و در صورت رسیدن به این مقام عظیم "پرواز" به آسانی میسر خواهدشد.
ـ در خاتمه به تمام عزیزان به خصوص مسئولین عرض میكنم مواظب باشند كه خون شهدا پایمال نشود و بدانید كه اگر خداوند یاری نكند و اگر شهدا مدد نكنند ما در لجنزار دنیا غوطهور میشویم.
پای صحبت مادر شهید
با سلام به پیشگاه آقا امام زمان (عج)
ـ همینطور نگران و منتظر نشسته بودم و با خود فكر میكردم كه مبادا پدرش دیر برسد و جلال رفته باشد. ناگهان صدایی خیالاتم را درهم ریخت. درب را گشودم. جلال همراه پدرش بود اما خیلی پریشان و عصبانی به نظر میرسید. سرش را پایین انداخت و با چهرهای گرفته یكراست به اتاقش رفت و سه روز تمام خودش را در آنجا حبس كرد. این چندمین بار بود كه او را از رفتن به منطقه بازمیداشتیم.
روز سوم از اتاقش بیرون آمد و با من به صحبت نشست. در سخنانش آنچنان علاقه و شور وافری به جبهه از خود نشان داد كه یقین كردم دیگر نمیتوانم دفعه بعد مانع رفتنش شوم.
... در دانشگاه امام محمد باقر (ع) قبول شده بود اما چیزی به ما نمیگفت، جز این كه میروم به تهران تا به عنوان سرباز معلم عازم شوم. چهارماهی گذشت تازه متوجه شدم از او تعهد گرفتهاند كه بعد از اتمام تحصیلاتش، چهارماه در كردستان خدمت كند و این همان چیزی بود كه او سالها دنبالش میگشت. اما من نمیتوانستم این مدت، دوری او را تحمل كنم و اگر قطرات اشكم با من همراه نمیشدند امكان نداشت كه بتوانم حریفش باشم.
... از آن روز دو سالی میگذشت و جلال خدمت سربازیاش را تمام كرده بود. روزی آمد و گفت: مادر! میخواهم برای كار در كارخانه پلاستیكسازی پدر دوستم، به تهران بروم. گفتم: نیازی نیست اگر به پول نیاز داری من چند قطعه طلا دارم كه آنها را میفروشم.
گفت: نه! مشكل فقط پول نیست، من نمیتوانم بیكار بمانم و باید بروم. یك آدرس الكی هم داد تا من مطمئن باشم كه او برای كار میرود.
... بیستونه روز گذشت. اما روزی كه او به خانه آمد پوست سیاه و رنگ و رو رفتهاش جای هیچ توجیهی باقی نگذاشت كه او در كارخانه كار میكرده است. خیلی ناراحت شده و گفتم: جلال! تو چرا با من رو راست نیستی؟ چون حالت عصبانیام را دید گفت: آری مادر! من در منطقه بودم. و برای این كه از نگرانی و حساسیتم بكاهد گفت: وظیفه من تنها كار كردن روی بیل مكانیكی است. و در این مدت گواهینامه رانندگی هم گرفتهام. اصلاً میدانی مادر! كاری كه برای خدا و شهداست نبایستی كه همه بدانند.
با چنان شور و شوقی به توصیف منطقه پرداخت كه تصوراتم را نسبت به منطقه جنگی عوض كرد. اما هر طوری بود او را یك ماهی از رفتن به منطقه منصرف كردم تا اینكه مرحله اول كنكور سراسری قبول شد. این بهانهای بود تا او را به درسخواندن تشویق كنیم. او هم با جدیت تمام شروع كردبه آماده شدن برای مرحله دوم كنكور.
هیچكس نمیتوانست خبر شهادت جلال را بدهد. بعد از اصرار زیاد من گفتند كه پای جلال قطع شده است. اما دیگر واقعیت كاملاً برایم روشن شده بود، گفتم: جلال پسر من است و میدانم كه او كسی نیست كه دیگر پا به این شهر بگذارد. جلال شهید شده و به آرزوی خود رسیده است. آن لحظه خداوند صبر عجیبی را بر من عطا فرمود. بر خلاف انتظار اقوام، آنها را من دلداری میدادم كه شهید گریه ندارد، صلوات بفرستید، اللّهم صلّ علی...
... مرحله دوم هم تمام شد ولی احساس میكردم كه جلال در فضای دیگری سیر میكند... آن شب به یك مجلس عروسی دعوت داشتیم . همه آماده میشدند تا سر وقت به مجلس برسند.
گفتم: جلال آمادهای؟
گفت: آری.
وقتی از منزل خارج میشدیم، از لباس پوشیدن جلال یكّه خوردم. لباسهای بسیجیاش را پوشیده و ساكش را هم برداشته بود.
گفتم: جلال! كجا؟
گفت: مادر! حال عروسی رفتن ندارم و باید زودتر به منطقه بروم.
سخنان او خیلی غیرمنتظره بود اما گریزی نبود و اصرار من سودی نبخشید.
... هر روز از منطقه، تلفنی تماس میگرفت و برای اینكه دلگیر نشوم خیلی شوخی میكرد. در لابلای شوخیهایش آنقدر از شهید و شهادت میگفت كه دیگر برایم عادی شده بود، اما اصلاً متوجه نبودم كه او با این رفتارش، برای پرواز خود زمینهچینی میكند.
یادم میآید روزی كتابی را با خود آورد كه مربوط به شهیدی بود كه سرش را دموكراتها بریده بودند. همواره این كتاب را با خود داشت و وقتی آن را مطالعه میكرد احساس عجیبی پیدا میكرد. میگفت: خوشا به سعادتت! خداوند چقدر باید این بندهاش را دوست داشته باشد تا بخواهد او را "بیسر" به درگاهش بپذیرد، آیا روزی فرامیرسد كه چنین سعادتی نصیب من هم شود؟
به یاد دارم وقتی صحبت از عروسی او شد، گفت: مادر! هر وقت هوس كردی دامادی پسرت را ببینی بیا به باغ بهشت. (گلزار شهدا)
بار آخر كه از منطقه زنگ زد گفت: مادر ما را به دیدار آیتالله خامنهای میبرند. گفتم: خدا را شكر، در تهران كه كارت تمام شد حتماً بیا منزل، گفت:مادر! معلوم نیست.
از تهران زنگ زد و گفت: مادر! اسمم در روزنامه نیست و نتوانستهام در مرحله دوم قبول شوم، گفتم: مسئلهای نیست جانت سلامت باشد. سپس گفت:مادر! شوخی میكنم رشته حسابداری دانشگاه همدان قبول شدهام.
از این حرف او بسیار خوشحال شدم و اشتیاقم برای دیدن او بیشتر شد؛ و آن شب به انتظار دیدن جلال سر به بالین گذاشتم. جلال همان شب به همدان رسیده بود ولی برای اینكه ما را بیدار نكند شب را در پشت بام خوابیده بود، البته این بار اولش نبود قبلاً هم وقتی از مجلس عزاداری یا سخنرانی دیر به منزل میآمد همین كار را میكرد.
صبح كه برای نماز بیدار شدم به نظرم آمد كه سایهای از دیوار رد شد. همین كه بلند شدم جلال را دیدم كه وارد خانه شد، وضو گرفت و نمازش را خواند و طبق برنامه به زمزمه دعای ندبه و زیارت عاشورا پرداخت. تشكی را كه برایش آورده بودم جمع كرد و زیر سرش گذاشت و نوار نوحهای كه مربوط به حضرت علی (ع) و یتیمان كوفه بود در ضبط قرار داد، لحاف را رویش كشید و خوابید. همان كاری كه بیشتر اوقات میكرد. خصوصاً در روزهای آخر عمر شریفش هرچه عكس دوستان شهیدش بود در دیوار اتاق نصب میكرد. اصلاً در اعمالش تغییر خاصی مشهود بود حتی روزی به من گفت: چرا لباسهای رنگارنگ میپوشید. آیا فكر بچههای فلانی را كردهاید كه قادر نیستند لباس سادهای بپوشند؟
جلال اجازه نمیداد به كسی بگوییم در كمیته جستجوی مفقودین كار می كند، به خود ما هم چیز زیادی نمیگفت و فقط از دوستانش مطلع میشدیم. تنها در آخرین رفتنش بود كه خودش به فعالیت در تفحص شهدا اعتراف كرد، توأم با خاطرهای كه هر دو ما را محزون ساخت.
میگفت:
"مادر! وقتی مشغول تفحص بودیم دو پیكر مطهر را یافتیم كه دست و پا بسته آنها را داخل بشكه كرده و زنده به گور كرده بودند."
قیافه آن روز جلال، هرگز از صفحه ذهنم پاك نخواهدشد، وقتی خاطره را تعریف میكرد، چهرهاش كاملاً سرخ شده بود...
سه روز به همین منوال گذشت. باز ساك و وسایلش را برداشت و عزم رفتن كرد. گفتم: جلال! مگر تو چند روز دیگر به دانشگاه نمیروی؟
گفت: مادر! طاقت ماندن ندارم و باید بروم.
هرچه التماس میكردم به خیالش نمیرفت، من حرف میزدم و او قدم برمیداشت. عصبانی شدم، گفتم: جلال! مگر با تو نیستم، چرا فكرت به حرفهای من نیست و هی حرفهای خودت را تكرار میكنی؟
چون حالت من را دید، نشست و كمی با من حرف زد، اصلاً طوری حرف زد كه عصبانیتم را فراموش كرده و راضی به رفتنش شوم. حالا او روبرویم ایستاده بود و میخواست آخرین خداحافظی را بكند. نگاه او در نگاه نگرانم گره خورده بود، حالتش خاطرهای را در دلم زنده میكرد: "در زمان جنگ چند ماهی از میهمانیای كه به فرماندهان آموزش خود در خانه داده بود میگذشت. روزی آمد و گفت: مادر! یكی از فرماندهانی كه آنشب در خانه ما مهمان بودند شهید شد. چند ماه بعد دوباره با حالتی پریشان آمد و گفت: مادر دومی هم شهید شد. ...
... صبح پنجشنبه كه در خانه مشغول كار بودم، یك دفعه طوفانی خشن پنجرهها را به هم كوبید و گرد و خاك در اتاق پیچید. یكه خوردم و یكباره دلم ریخت. شب هم كه به مجلسی دعوت داشتیم، بیش از چند دقیقه نتوانستم تحمل كنم، به خانه برگشته و به خواهرش گفتم: اعظم! حالم خیلی خراب است، اما دیدم اعظم بدحالتر از من است.
شبها با دوستانش به باغ بهشت (گلزار شهداء) میرفت و در قطعه شهداء در قبرهای خالی میخوابید و از دوستانش خواهش میكرد تا سنگها را روی قبر بگذارند، آنگاه با خدای خویش به راز و نیاز میپرداخت و با اینكار حضور در پیشگاه الهی را تجربه میكرد
صبح روز بعد كه از خواب بیدار شدم، یكدفعه به یادم آمد كه جلال امروز زنگ نزده است. بلافاصله گوشی را برداشته و به شمارهای كه داده بود زنگ زدم. اما گفتند جلال به مهران رفته است. سفارش كردم كه به محض آمدن با منزل تماس بگیرد.
خیلی منتظر شدم تا صدای جلال را بشنوم، اما انتظارم بیخود بود. صبح روز بعد برای دیدار به منزل یكی از اقوام رفتم، اما در راه هر كه مرا میدید صورتش را از من میپوشاند و میگریست. وقتی به خانه برگشتم، دیدن همه اقوام در خانه، به نگرانیم افزود. با بغضی گرفته پرسیدم: چه خبر است؟ هر كسی چیزی میگفت، اما هیچكدام واقعیت نداشت؛ مگر اینكه به نگرانیم میافزود. هیچكس نمیتوانست خبر شهادت جلال را بدهد. بعد از اصرار زیاد من گفتند كه پای جلال قطع شده است. اما دیگر واقعیت كاملاً برایم روشن شده بود، گفتم: جلال پسر من است و میدانم كه او كسی نیست كه دیگر پا به این شهر بگذارد. جلال شهید شده و به آرزوی خود رسیده است. آن لحظه خداوند صبر عجیبی را بر من عطا فرمود. بر خلاف انتظار اقوام، آنها را من دلداری میدادم كه شهید گریه ندارد، صلوات بفرستید، اللّهم صلّ علی...
جلال! من همیشه سر نمازم از خدا توفیق شهادت میطلبم، آن هم شهادتی مثل شهادت تو. فرزند دلاورم! اگرچه داغ فرزند بسیار سنگین است، اما آفرین بر تو كه شهادت را برگزیدی. شهادتت مبارك.
لحظه شهادت
به نقل از برادر: مهدی نوری
پنجشنبه مورخ 30/6/1374 پس از اقامه نماز صبح، نشسته بودیم و بچهها هر كدام در افكار خود غرق بودند. در همین حال رو به بچهها كرده و گفتم: از هر مقری در منطقههای غرب و جنوب، خبر شهادت یا مجروحیت یكی از اعضاء تفحص به گوش میرسد. اما امروز دیگر نوبت ماست. صحبت روی همین موضوع ادامه داشت. پس از صرف صبحانه، عازم پای كار شده و با بیل مكانیكی كار دیروز را ادامه دادیم. بایستی كانالها و سنگرها را بیل میزدیم. حدود ساعت 11 صبح بود كه پیكر مطهر شهیدی از تبار عاشورائیان، نمایان شد...
جلال! من همیشه سر نمازم از خدا توفیق شهادت میطلبم، آن هم شهادتی مثل شهادت تو. فرزند دلاورم! اگرچه داغ فرزند بسیار سنگین است، اما آفرین بر تو كه شهادت را برگزیدی. شهادتت مبارك
صدای صلوات و شكرگزاری گروه، فضا را عطرآگین ساخته بود. این شهید بزرگوار كه متعلق به لشكر 41 ثارالله كرمان بود، آن روز را برای ما متبرك گردانید. در حال جمع آوری بقایای پیكر شهید، متوجه جلال شدم كه شانههایش تكان میخورد و همراه با اشكهایش، شكر خدا را بر زبان جاری میساخت. كار همچنان ادامه داشت. نیم ساعتی نگذشته بود كه ناگهان صدای انفجاری در فضای منطقه پیچید. خود را سریعاً به محل انفجار رساندم. پیكری غرق به خون روی زمین افتاده بود. جلال را دیدم كه پیش پایش فرشی از نور گسترده شده بود تا به عرش خدا. او رقص در برابر مرگ را عملی میساخت. در حالیكه اشك از چشمانم جاری بود، دیدم دست راست جلال، كه تنها عضو سالم از جسم پارهپارهاش بود، به حالت احترام و با آرامش خاصی بر روی سینهاش افتاد و روح مطهرش، به سوی حضرت دوست شتافت.
جلال همانند مولایش حسین(ع) بدون سر، با سینهای سوراخ و دست و پایی قطع شده بسان پرندهای عاشق و خونین به سوی معشوق پر كشید و ما زمینیان را در حسرت وانهاد.
آری شهید "جلال شعبانی" خالصانه قدم در راهی پر مخاطره نهاد و با شهادتش فریاد زد: "در باغ شهادت باز، باز است." جلال مظلومانه شهید شد اما به بهایی بزرگ، شهادت در راه خدا! و شهادت در این روزگار نعمتی نیست كه به هر كسی عطا كنند.
روحش شاد و یادش گرامی
فرآوری : زینب سیفی بخش فرهنگ پایداری تبیان
منبع:ساجد